۱۳۹۵ آذر ۲۷, شنبه

خانه سی و پنج سالگی

از تولد سال قبل که گفته بودم «جهنم ۳۴ سالگی» تا کنون، چیزهای زیادی تغییر کرده است. روند تغییرات آنقدر تند و سریع بود که هنوز فرصت تحلیل خوب و صحیح هم شاید کامل دست نداده باشد

اما در ۳۵ سالگی، حالم خوب است. قدمهای بلندی به سمت آرزوهایم که برای فراموش نکردنشان، تلاش کرده بودم، برداشته ام. و امیدوار و دلخوشم به آینده
آینده ای که می دانم روشن یا تاریک بودنش در اختیار خودم خواهد بود. آینده ای که باید برای روشن بودنش تلاش زیادی کنم

این یادداشت، هیچ حرف خاصی ندارد، جز روز نوشتی از تولدم برای خودم تا بماند برای سالهای بعد.

تا یادم باشد. چقدر در این یکسال، سختی و درد کشیدم ، اما از این جایی که هستم راضیم. و  ارام.



تا یادم باشد این خانه را چقدر دوست دارم، تا یادم باشد، روزهایی زیادی در همین خانه گریه امانم را برید، استرس و فشار عصبی بیمارم کرد، اما  چه روزها و لحظات پر از آرامشی را در آن، و فقط در همین چند ماه تجربه کردم.
و تا یادم باشد این گلها و این روز و این شب را.

پنج سال پیش در روز تولدم نوشته بودم :

سه دهه را زود گذراندم.دهه 30 برایم خیلی مهم بود و میخواستم کارهای بزرگی در آن بکنم ونمیدانم شد یا نشد اما میخواهم در دهه 40 آرزوهایی که دیگر نه آنقدر بزرگ هستند و نه آنقدر رویایی ، به واقعیت تبدیل کنم.
میدانم نمی توان سرعت زمان را کم کرد اما میدانم قدر لحظات این دهه را خیلی بیشتر میدانم.

۵ سال گذشته است. سی و پنج ساله شده ام. و مسیر را درست می روم.

پی نوشت: با چهار روز تاخیر از روز تولد نوشتم، اما باید می نوشتم تا ثبت شود. 

۱۳۹۵ آذر ۲۱, یکشنبه

شما درد نکشیده اید،‌آقای مدیری!


وقتی مهران مدیری با آن خنده تمسخر آمیز و نگاه دلسوزانه به مردی که به همسرش وکالت در طلاق داده است می گوید«ماهیچه هام برام سوخت» و یا به زن می گوید«قول بده اذیتش نکنی»، تمام وجودم پر می شود از خشم، پر می شود از بغض، از درد...

آقای مدیری، من، فقط من به تنهایی، می توانم برای شما زندگی حداقل ۵۰ زن را تعریف کنم که می دانم نداشتن حق طلاق چه بلایی بر سر آنها آورده است. داستانهایی که هرکدامشان برای اینکه شب، چشمهایتان را راحت نبندید و به سوژه تمسخر آمیز برنامه بعدی فکر نکنید، کافی خواهند بود.

زن ۲۲ ساله ای که از همسر نجیب و سر به زیرش کتک می خورد، و هیچکس حرفش را باور نمی کند.

زن ۳۰ ساله ای که همسرش معتاد به داروی روانگردان است و در هربار مصرف او و کودکش را به حد مرگ می زند.

زن ۵۰ ساله ای که با هزار زحمت و از راه خیاطی خرج خودش و فرزندانش را در می آورد، و همسرش هر شب در آغوش زن دیگری به خواب می رود.


زن ۲۶ ساله ای که از پس خیانتهای متعدد همسرش از او متنفر شده است، اما راهی برای رفتن ندارد


زن ۴۰ ساله ای که نگران پسر ۱۲ ساله اش است که این روزها پیش از پیش خودش را سپر بلای مادر می کند تا مورد فحاشی و توهین پدر قرار نگیرد.


زن ۶۰ ساله ای که همسرش را از ابتدا دوست نداشته و به اجبار خانواده تن به ازدواج داده و به خاطر فرزندانشان سوخته و ساخته و حالا که آنها بزرگ شده اند، قصد دارد جدا شود.


زن ۳۴ ساله ای که ۴ سال است حاضر نیست با همسرش زیر یک سقف زندگی کند، و همسرش هم قسم خورده تا زمانی که موهایش رنگ دندانهایش نشود، طلاقش ندهد.

زن ۳۷ ساله ای که عاشق مرد دیگری است و هر روز و شبش با خیال رسیدن به او می گذرد اما هیچ کس برای او حق رفتن قایل نیست
.
.
.



هنوز بگویم آقای مدیری؟ برای من سخت نیست، این لیست می تواند تا ابد ادامه پیدا کند.

هنوز هم می توانید لبخند بزنید و دلتان برای مردان «جوگیری» که وکالت در طلاق به زنانشان می دهند بسوزد؟

شما هرگز زندانی بوده اید؟ هرگز مجبور شده اید هر روز صبح به زندانبانتان لبخند بزنید، صبحانه درست کنید، با لبخند او را راهی کنید؟ شب لباس زیبا بپوشید، آرایش کنید و با زندانبانتان به تخت بروید؟


شما هرگز می دانید، تهمت «زیر سرش بلند شده یعنی چه؟» می دانید بی اغراق، اکثریت زنانی که قصد طلاق گرفتن دارند از سوی همسرانشان با این تهمت روبرو می شوند و بسیاری از آنها، برای فرار از درد تهمت و توهین پا پس می کشند و می مانند در خانه ای که برایشان جهنم است؟

شما هیچکدام این دردها را نکشیده اید! حتی توقع هم ندارم این دردها را شنیده باشید. اگرچه طنز پرداز یک جامعه کارش این است که رنجهای جامعه ش را به تصویر بکشد، اما شما ظاهرا فقط در برابر رنجهای نیمی از مردم جامعه تان خود را مسوول می دانید. انتخاب با شماست. حق شماست که به هر موضوعی که می خواهید بپردازید. اما شما حق ندارید، زن و مردی که مسوولانه راه درست برای زندگیشان انتخاب کرده اند را به سخره بگیرید.
شما حق ندارید، از کسی که مال دزدی خود را پس گرفته است «بپرسید چرا پس گرفته ای؟ فکر می کنی فایده اش چیه؟»
بله آقای مدیری
حق طلاق زنان از آنها دزدیده شده است، نه توسط مردان، که توسط قانون! و حالا که قانون این امکان را به مردان داده است تا آنچه را متعلق به آنها نیست برگرداند، شما حق ندارید، آنها را تمسخر کنید.تشویق کردن پیش کشتان!

۱۳۹۵ آذر ۱۶, سه‌شنبه

صلح با خودم

وقتی گفتم :« می دونی من اگه امروز بفهمم که سرطان دارم یا هر بیماری دیگری و قراره به زودی بمیرم، ناراحت نمیشم، می دونی چرا؟ چون حس می کنم کاری در زندگیم نبوده که بخوام تجربه کنم و نکرده باشم. من ایده آل ترین حالتی که در ذهنم بوده رو زندگی کردم، گیرم برای مدتی کوتاه، و همین یعنی دیگه آرزویی ندارم.» خودم از حجم ادعایی که داشتم پیش خودم می کردم، ترسیدم. بیشتر فکر کردم . یک روز کامل و به این نتیجه رسیدم دروغ نیست. حداقل الان نیست. شاید در آینده و اگه روزی واقعا در این موقعیت قرار بگیرم نتونم اینطور رفتار کنم اما الان، همین لحظه فکر می کنم، خوشحالم.
میگه : «میدونی آدمهای زیادی می خوان که فقط یه بار بتونن اون جوری که تو الان، راحت و ساده، میگی تو زندگی احساس شادمانی می کنم، احساس خوشبختی کنن و نمی تونن؟»
و من فکر می کنم دلیل این حس، علیرغم مشکلات فعلی زندگیم چیست؟ مشکلاتی که اصلا ساده نیست و دست و پنجه نرم کردن با هرکدامشان گاه انرژی وحشتناکی از من می گیرد.
دلیلش گمانم فقط یک چیز است، من آدم آرمانخواهی هستم اما در عین حال یاد گرفتم از لحظه ها لذت ببرم. می گویم «یاد گرفتم» چرا که واقعا تمرین کردم. تمرین کردم تا رسیدن به هر موفقیت کوچکی را قدر بدانم، تمرین کردم تا توقعم از زندگی بهشت برین نباشد، تمرین کردم تا رنجها و دردها را همان اندازه ای که هستند ببینم. تمرین کردم تا نقش خودم را در شاد بودن یا نبودنم باور کنم. تمرین کردم تا عوامل بیرونی را تنها و تنها موانعی ببینم که می توانم از آنها بگذرم اگر بخواهم. و تمرین کردم تا از خودم، خود خودم مراقبت کنم.

تجربه زندگی کوتاه مدت اروپا، نقش زیادی در نهادینه شدن این تمرینها داشت. گذشته از اینکه از مردم آنجا اموختم عمیق ترین شادیها می تواند برای روییدن گلی در پارک یا برآمدن آفتاب باشد و همه زیبا بودن هوا را به یکدیگر تبریک بگویند، بی هیچ تعارفی. تجربه زندگی در آنجا مسیر زندگی من را واضح کرد. گویی یکبار برای همیشه تکلیفت با خودت و تصمیمهای زندگیت روشن شود و در یک کلام با خودت به صلح برسی.
موج مهاجرت از ایران و رفتن به سوی آنجایی که از هیچکدام از آزارهای محیطی داخلی در آن خبری نخواهد بود، مدتها بود تاثیرش را در ذهن من هم گذاشته بود. این جمله معروف که «هرکی بتونه، یه راهی برای رفتن پیدا می کنه» و دوستان و اطرافیانی که مدام در حال رفتن بودند، من را هم وادار به این کار کرد. وادار یعنی اجبار درونی، انگار که تو هم به دنبال خوشبختی در جای دیگری بگردی و تا زمانی که به آنجا نرفته باشی نمی دانی چقدر خوشبخت خواهی بود.
من رفتم و تنها مدت اندکی طول کشید که برایم مشخص شد، جای من آنجا نیست و خوشبختی و شادی که آنجا هست از آن من نیست.
برگشتم، اما تاثیر این زندگی کوتاه مدت، این انتخاب و این برگشتن تا ابد با من خواهد ماند. من خوش شانس بودم که توانستم آینده ای را که همیشه به عنوان آینده ایده آل میدیدم تجربه کنم و بفهمم ایده آلی وجود ندارد. ایده آل درون خود ماست.
من از وقتی برگشته ام، جامعه ام را با همه کاستی هایش بیشتر دوست دارم. گویی در همان مدت کوتاه اروپا، آینه ای روبریم قرار گرفته بود، صاف و یکدست، که به من فهماند خوشبختی و خوشحالی من کجا و در چه قالبی ممکن است.
و از آن به بعد، من با مردم اطرافم هم مدارایم بیشتر شده و حوصله ام بیشتر و شادی هایم ساده تر و دردهایم کم عمق تر .

ادعای خوشحالی یا خوشبختی یا آرامش، ادعای بزرگی است که باید از آن ترسید؟ نه، به گمانم ادعای بزرگی نیست اگر عادت نکنیم به بزرگ کردن رنجهایمان و تقبیح افراد شاد اطرافمان. شادی حق ماست و غمگین بودن ارزش نیست.

این چند خط را نوشتم به قصد ماندن در این خانه، تا یادم باشد، تنها غمها و رنجهایمان را نباید با دیگران به اشتراک بگذاریم. شاد بودن و لبخندهایمان نیز می توانند تکثیر شوند. هرچند شاید چند روز دیگر، یا حتی چند ساعت دیگر، خبری از این حس نباشد. اما مهم این لحظه است، لحظه به صلح رسیدن با خودت و دنیای اطرافت.




۱۳۹۵ آذر ۴, پنجشنبه

من دختر بدی نیستم؟


-به حد مرگ کتکم میزنه، آخرین بار جوری که به خاطر بیماری آسم، نمی تونستم نفس بکشم. آهان، راستی، دفعه قبل جوری بود که مچ دستم شکست و کلی درمان کردم ولی هنوز هم مشکل داره... ولی میدونین، خیلی دوستم داره، بعدش میشینه زار میزنه، همش میگه منو ببخش، نمی دونم چرا اینجوری میشم. فکر کنم دست خودش نیست..
+شکایت کردی؟
- نه، آخه التماس میکرد نرم پلیس، من خب...احساساتی میشم. یه چیز دیگه هم هست. منم تندی می کنم گاهی، مامانش میگه اصلا قبل از ازدواج همچین رفتارهایی نداشته، اصلا دست بزن نداشته، میگه حتما من یه کاری می کنم که اینجوری میشه...راست میگه فکر کنم...به نظرتون من مریضم؟ دختر بدی هستم من؟ کار بدی می کنم؟
قرار بود با هم بریم سفر...تنها رفت نامرد...قرار بود منم ببره...
نمیدونین وقتی مهربونه چجوریه، چقدر محبت میکنه و دوستم داره...


===========


پوستری در منع خشونت خانگی
پایین پوستر نوشته شده:
«بیایید خشونت پنهان را محکوم کنیم».

نزدیک به دو ساعت پیوسته حرف زد، خشم و بغض همزمان تمام بدنم را فراگرفته بود. قلبم از رنجی که دخترک که هنوز به در دهه سی زندگی اش بود، فشرده شده بود. برایش از چرخه خشونت گفتم، برایش گفتم که تنها او نیست که این تجربه را دارد، برایش از زنان زیادی که شرایط مشابه او را داشته اند گفتم. و چند بار تاکید کردم:«تو اگر بدترین زن دنیا هم باشی، هیچکس،هیچکس،هیچکس حق ندارد تو را کتک بزند، تورا شکنجه بدهد»
خیره نگاهم می کرد و باز تکرار می کرد :‌«یعنی مشکل از من نیست؟ یعنی من دختر بدی نیستم؟»
حالش بد بود
آنقدر بد که نمی دانست وقتی به او می گویم «خوشحالم که با او به سفر نرفته ای، چون اصلا قابل پیش بینی نبود چه اتفاقی می افتاد» دارم از چه خطری حرف می زنم.
حالش آنقدر بد بود، که نمی دانست چه تناقضی در میان جملاتش وجود دارد، تنفر و عشق همزمان به شکنجه گر موج می زد در کلمه کلمه اش.

در جلسه برایش از مشاور مطمینی که میشناختم وقت گرفتم و گفتم پیگیری می کنم که حتما برود.
به خانواده اش هشدار دادم و آنها هم گفتند که دیگر موضوع را باور کرده اند. و نخواهند گذاشت به سادگی بگذرد.

نمی دانم از دفتر که رفت، به چه فکر می کرد. اما من حالم از شنیدن درد و رنج زنی ۲۹ ساله که کارشناس ارشد یکی از بهترین دانشگاه ها بود و همچنان خودش را محق می دانست در کتکهایی که می خورد، بد بود، خیلی بد. 

==========
این روزها از خشونت علیه زنان زیاد می گوییم، ۲۵ نوامبر است و روزی است که همه ما در آن امید به محو کامل انواع خشونت را تکرار می کنیم. این روزها زیاد از اشکال کمتر شناخته شده خشونت علیه زنان می گوییم، از خشونت کلامی، خشونت روانی، خشونت اقتصادی...اما می خواهم بگویم، خشونت حاد فیزیکی همچنان همین نزدیکی است. باور کنیم خشونت فقط مربوط به سالهای گذشته، یا مربوط به سطح فرهنگی یا اجتماعی روبه پایین جامعه نیست. 
هنوز دختران جوان ما که تنها یکسال از ازدواجشان گذشته است، از همسران تحصیلکرده و در ظاهرا با شعور و با فرهنگشان کتک می خورند. کتک به همان شکلی که ما از فیلمهای فارسی دهه ۴۰ در ذهن داریم. 

۱۳۹۵ آبان ۸, شنبه

اعتماد به نفس از دست رفته!

امروز در جلسه دادرسی  طرف مقابل ما در پرونده، دو وکیل داشت، یک خانم وکیل و یک آقای وکیل که همسر بودند.
جلسه رسیدگی، تقریبا یک‌ساعتی طول کشید و در طول این مدت به وضوح مشخص شد که خانم وکیل اطلاعات حقوقی دقیق تر، رفتار حرفه ای بهتر و نفوذ کلام بیشتری داشت. اما کمتر از ده دقیقه حرف زد.
در مقابل اما، آقای وکیل به شدت هوچی و بی ادب و بی سواد بود، و سه برابر همسرش در دادگاه صحبت کرد.

موکلم بیرون دادگاه به من گفت، من واقعا اگر قرار بود، بین این دو وکیل با یکی قرارداد ببندم، خانم را انتخاب میکردم و «حتی دلم می خواست برم و بهش بگم حیف نیست پرونده رو میسپاری دست این آقا»
==================
دوستی چند روز پیش از بیماری ناگهانی فرزندش می گفت و اینکه وقتی کودکش را به بیمارستان منتقل کرده است و در آنجا باید میان اینکه همان لحظه عمل جراحی بر روی کودکش صورت گیرد و یا اینکه به بیمارستان بهتری منتقلش کند، تصمیم می گرفته است، در نهایت تصمیم را به پدر واگذار کرده، زیرا می خواسته، عواقب آن تصمیم بر عهده او نباشد. می گفت:‌«هرجوری فکر کردم دیدم نمی تونم از پس بازخواست های بعدیش (حالا هر اتفاقی که بیوفته) بربیام»
=================
سال دوم دانشگاه که بودم، تست روانشناسی از ما گرفتند که نتیجه اش را به شکل خصوصی برای هر دانشجویی توضیح می دادند. مشاوری که با من جلسه گذاشته بود، نموداری را به من نشان داد که همه آن نزدیک به خط تعادل حرکت می کرد، به جز نقطه ای که یکباره سر به فلک کشیده بود. آن نقطه اعتماد به نفس من بود که به قول خانم مشاور، به مرز غرور (اگر درست یادم مانده باشد) نزدیک می شد.
همان سالها من ازدواج کردم. با مردی که معتقد بودم به دلیل اینکه فقط اندکی از من بزرگتر است، و تجربه کار کردن دارد، حتما بیشتر از من می داند.
الان که به آن سالها نگاه می کنم، می بینم حتی در ابراز نظرهای بسیار ساده در مورد موضوعات اجتماعی یا سیاسی اطرافم، از خودم نظری نداشتم. و هر حرفی می زدم، نظر و خواست او بود.
فقط گذشت یکی دوسال کافی بود، تا مرد با اعتماد به نفس کنار من، تمام اعتماد به نفس من را بگیرد. و سالهای زیادی طول کشید تا من تلاش کنم آنچه را از دست داده بودم، دوباره بسازم.
من از همراه زندگیم در بسیاری از موارد هم متخصص تر بودم، هم تجربه بیشتری داشتم، اما کار به جایی رسیده بود که حتی در امور حقوقی که حیطه کاملا تخصصی خودم بود نیز، نمی توانستم به راحتی تصمیم بگیرم و اگر به نوعی تبعات تصمیمم به زندگی مشترک برمی گشت ترجیح می دادم تصمیم گیرنده نهایی من نباشم.
=======================


حق با موکل من بود و من داشتم به اعتماد به نفس از دست رفته زنان متخصصی فکر می کردم که علیرغم دانش و تجربه کافی، در برابر همسرانش اجازه ابراز عقیده به خودشان نمی دهند.
زنانی که به صرف زن بودن، جامعه از کودکی به آنها می آموزد، بلند حرف نزنید، نخندید، در خیابان ندوید، و در سالهای جوانی و متاهلی از آنها می خواهد به عنوان زن خوب فرمانبر پارسا به همسرتان احترام بگذارید، و به حرف او گوش دهید.
شاید عجیب باشد و باورش دردناک، اما بسیاری از ما معتقدیم «بهرحال یه چیزی بیشتر از ما می فهمه، بیشتر از ما تجربه داره، بیشتر از ما کار کرده، بیشتر از ما با ارباب رجوع سروکله زده، بیشتر از ما با مشتری قرار بسته» و هزاران توجیه دیگر. اما تمام این توجیهات برای آن است که ما در درون خودمان، به سختی می توانیم به تمام دانش، تجربه، و تخصص خود اعتماد کنیم.
و از آن مهمتر، اینها توجیهاتی است برا فرار ما از ترسمان. ما باور نمی کنیم که تحت خشونت روانی هستیم. خشونتی که برای اشتباهات ما در تصمیم گیری ، مجازاتی بیش از آنچه باید باشد در نظر گرفته است. مجازاتی که به صرف زن بودن نثارمان می شود : «دیدی گفتم اینطوری میشه؟» «واقعا از پس یه کار ساده هم برنمیای؟» «گفتم که بذار خودم انجام بدم» «همیشه خرابکاری می کنی»

همه افراد اشتباه می کنند، هم انسانها بابت اشتباهاتشان تاوان می دهند، و همه آنها از این اشتباهات درس می گیرند و توانمند می شوند.
بیاییم از اشتباه کردن نترسیم، از بازخواست شدن نه تنها نترسیم بلکه اجازه آن را به کسی ندهیم. ما حق داریم اشتباه کنیم و از اشتباهاتمان درس بگیریم.



۱۳۹۵ شهریور ۲۲, دوشنبه

فروشنده

«فروشنده» برای من یک فیلم عالی بود از اصغر فرهادی که نمی تواند عالی نسازد. و مثل همیشه سراغ تابوهای جامعه نرود و به ظریف‌ترین شکل ممکن طعنه نزد به دردها و رنجها و به سخره نگیرد تابوها را و به چالش نکشد تمام قضاوتهایمان را.
فیلم به زیبایی به ما نشان می دهد آن «زنی که ناجور بوده» یا «رفت و آمدهای زیاد» داشته، زنی است از جنس معمولی، زنی که فرزندی دارد که دوستش دارد، نامه های خصوصی احتمالا رمانتیک دارد که یعنی عاشق می شود، و مردانی هم عاشق او می شوند. زنی درست شبیه همان زنی که در تاتر«مرگ یک فروشنده» فرزندی خردسال دارد که از اینکه نقش فاحشه را بازی می کند خشنود به نظر نمی رسد و نگران نگاهها و حرفهای اطرافیان است.
فیلم به ما نشان می دهد «مشتری ها» ی آن زن هم عجیب و غریب نیستند. همین دوست ، همکار یا پدر یا برادر ما می‌توانند باشند.

در یک کلام «فروشنده» به ما یاداوری می کند همه ما می توانیم خریدار یا فروشنده باشیم. و هر خریدار یا فروشنده ای از سیاره دیگری نیامده است، از جنس خود ماست. و باز قضاوتهایمان را که سریع و راحت نثار دیگران می کنیم به چالش می کشد.

در طول فیلم توقع داشتم زوج روشنفکر فرهادی خیلی سریع از مشاوره روانشناسی کمک بگیرند، یا توقع داشتم بی‌آنکه تردید کنند به سراغ نهادهای قضایی بروند،یا می خواستم  همدلی بیشتری از «عماد» در برابر «رعنا» شاهد باشم، اما مطمین نیستم این موارد فیلم را شعارزده نمی کرد، زیرا که آدمهای «روشنفکر» زیادی را دیده ام که نه به روانشناس و مشاور اعتقادی دارند و نه قانون و دادگستری را محل «داد» ستانی می دانند. زوجهای عاشق بسیاری را دیده ام که اگرچه زندگی مدرنی دارند و به اصطلاح اهل اندیشه اند، اما پای «ناموس» که میان باشد غیرتشان زندگی مدرن نمی‌شناسد. خوب که فکر می کنم می‌بینم فیلم فرهادی اتفاقا به خوبی «واقعیت» رفتار امثال رعنا و عماد را تصویر می کند.


«فروشنده» اما باعث شد سوالی که بارها و بارها از خودم پرسیده بودم دوباره روبرویم قرار بگیرد:
«تجاوز یا تعرض جنسی» چرا تا این حد دردآور است؟ آیا این درد ناشی از نفس خود عمل است یا ناشی از تابوهای اجتماعی حول این اتفاق؟ چرا یک قربانی تعرض یا تجاوز جنسی آرزو می کند «کاش سرش محکمتر به لبه دیوار می خورد»؟ چه دردی در این اتفاق نهفته است که باعث می شود قربانی مرگ را به زندگی ترجیح دهد؟

این سوال برای این نیست که بخواهم درد ناشی عمل جنسی اجباری را کم اهمیت جلوه دهم. اما گمان می کنم واکنش اطرافیان و جامعه به چنین وقایعی سبب شده است تا قربانی در چنین شرایطی دردی به مراتب وحشتناک تر از آنچه وجود دارد را تجربه کند.
واضحتر بخواهم بگویم، زنی را تصور کنید که در یک خیابان خلوت در شب، گرفتار زورگیری می شود که برای دزدیدن کیف و وسایلش، ده ضربه چاقو به او وارد می سازد. ضرباتی عمیق که خونریزی شدیدی به همراه دارند. استخوان یک دست و یک پای زن هم شکسته می‌شود. زن سه ساعت بعد توسط مردم اطراف نجات پیدا می کند. احتمال بسیار کمی وجود دارد که شما از چنین زنی بشنوید کاش مرده بودم و چنین درد وحشتناکی را تحمل نمی کردم. آیا میزان درد جسمانی چنین ضرباتی از میزان درد جسمانی یک رابطه جنسی ناخواسته کمتر است؟ قطعا نیست. آیا مدت زمانی که این زن چنین دردی را تحمل کرده است کمتر از مدت زمان یک رابطه جنسی ناخواسته است؟ بسیار بعید است.
پس چرا زن قربانی خشونت جنسی تا این حد آروزی مرگ می کند؟

هر دو اتفاق تعرض به جسم یک آدم است. اما تعرض جنسی به اعتقاد اکثر ما، تعرض به حریم خصوصی و یا تعرض به روان را نیز در پی دارد. به تصور من در همان اتفاق قبلی هم تعرض به حریم خصوصی و تعرض به روح نیز رخ داده است. قربانی آن سرقت هم تا مدتها از لحاظ روحی آسیب زیادی را متحل می‌شود و حریم خصوصی و امنیتش را نقض شده می‌بیند. آما عمق فاجعه زمانی است که تعرض جنسی رخ داده باشد.
نقش تابوهای اجتماعی در اینجاست که پررنگ می شود. ناپاکی و پلیدی که در اثر رابطه جنسی به زن نسبت داده می شده است آنقدر نهادینه شده است که حتی زمانی که زنی ناخواسته مورد تعرض قرار می گیرد، باز هم حس ناپاکی را هم خودش دارد و هم اطرافیان به او القا می کنند. این حس کثیف بودن، ناپاکی و پلیدی چنان در عمق جان ما نشسته که باعث می شود در زمان تعرض جنسی  و بعد از آن دردی غیرواقعی تر از آنچه باید را تجربه کنیم. دری که اگر عمل فی نفسه مد نظر بود و تمام کلیشه های اخلاقی اطراف آن حذف می شدند، نهایتا یک درد جسمانی قابل تحمل بود که می توانستیم مانند چند ضربه چاقو از آن یاد کنیم.


۱۳۹۵ مرداد ۲۸, پنجشنبه

فرودگاه

چه بنویسم؟قصه کدام یک از آدمها را؟ داستان خودم را یا ….آن زن دیروزی در اتاق دادگاه که به قاضی التماس می کرد؟ یا مردی که در میدان ونک با راننده تاکسی دعوا می کرد؟

یا داستان تو را؟
از شکلات تلخ متنفرم، از قهوه تلخ هم. از تمام تلخی ها بدم می آید.

قصه دختر سه ساله روی تاب که با هر بار هول دادن پدرش جیغی از شادی می کشید بهتر است:
پریا سه ساله است و هر روز صبح با بوسه مادر از خواب بیدار می شود و ..

اما نه، قصه تلخ و شیرین شاید طعم شیرینی اش ماندگار تر باشد:
ده ساله بودم، روی سرسره با ذوق سر می خوردم و با اشتیاق به رسیدن بیست سالگی فکر می کردم. بیست ساله بودم و در آشپزخانه سرشار از آرامش روزمرگی به یادگرفتن غذاهای جدید فکر می کردم. سی ساله بودم و مصمم از پله های فرودگاه بالا می رفتم دست در دست. سی و پنج ساله ام و از پله های فرودگاه پایین می آیم، تنها.


بیست و نهم  تیرماه هزار و سیصد و نودو پنج

======================================================



دو ماه است تجربه جدیدی را آغاز کرده ام. از موضوعی برای دوستی حرف میزدم که پیشنهاد داد به کلاس داستان نویسی بروم. برای منی که هرگز داستان ننوشته بودم، و قلمم را بسیار خشک و غیرجذاب می دانستم، پیشنهادی عجیب ولی وسوسه انگیز بود. محک زدن خودت در کاری که هیچ سررشته ای در آن نداری.
و الان بیش از دوماه است که هر هفته با اشتیاق هرچه تمام تر بر سر کلاس حاضر می شوم و نوشته هایم را اگرچه هنوز با داستان خیلی خیلی فاصله دارند، بسیار دوست دارم. گویی دریچه ای جدید برای نوشتن از آنچه بر خودم،دوستانم و اطرافیانم گذشته پیدا کرده ام.

الان بیش از یک ماه است، از کنار هر آدمی در خیابان و دادگاه و رستوران که میگذرم، به داستان زندگیش می اندیشم و با هر جمله ای که از زبانش می آید، به قصه ای فکر می کنم که می تواند نوشته شود.

برای من که سالهاست ایمان آورده ام، زندگی آدمها، هر کدام قصه ای است منحصر به فرد، فرصت حضور در این کلاس یک غنمیت است، و هر قدرهم معتقد باشم هیچ استعداد خاصی در نوشتن ندارم، دلیل نمی شود تا از نوشته هایم که برای اولین بار قالب داستان گرفته اند، لذت نبرم.

کاش همیشه به خودمان فرصت امتحان کردن تجربه های خاص را بدهیم.

پی نوشت: داستان بالا، یکی از تمرینهای کلاس بود که باید در ده جمله، و چند دقیقه فرصت، این جمله را به داستانی تبدیل می کردیم:
«چه بنویسم؟قصه کدام یک از آدمها را؟ داستان خودم را یا …»

۱۳۹۵ مرداد ۲۵, دوشنبه

ناهید

آیدا پناهنده، در «ناهید» داستان روزمره هزاران هزار زن ایرانی را به تصویر کشیده است. داستانی که در عین سادگی،  به شیوه ای زیبا، ملموس و واقعی ، کشمکش، جنگ، و درد هر روز این زنان را نشان می دهد.

داستانی که برخلاف بسیاری از فیلمهایی با موضوع مشکلات قانونی زنان، این بار به مرحله طلاق نمی پردازد. ناهید قبلا طلاق گرفته است و حضانت فرزندش هم با اوست. با این حال هنوز زندگی اش توسط مردان دیگری کنترل می شود. پسرش، برادرش، شوهر سابقش و معشوقش. تمام این افراد نمی گذارند ناهید تصمیمی که خودش می خواهد را بگیرد. و هرچند در نهایت این خود اوست که راهش را انتخاب می کند، اما ما تمام درد و رنج او برای رسیدن به تصمیم را شاهدیم.

برای من ناهید نماد زنان زیادی است که از نزدیک دیده ام و یا زندگی کرده ام. زنانی که تمام تلاششان را می کنند تا فرزندشان را با چنگ و دندان حفظ کنند، اما از سوی دیگر، رابطه شان با فرزندشان از کنترل خارج می شود. مادری که خسته از کار روزمره به خانه برمی گردد و با نوجوانی سرکش روبرو است، مادری که تصور می کند ده سال زندگی اش را برای حمایت فرزندش به باد داده است و حالا با قدرناشناسی فرزندش روبرو است. مادری که با هر بار سختگیری به فرزندش با این جمله مواجه می شود که «اصلا می خوام برم پیش بابام» و موارد مشابه..

فیلم، رابطه عاشقانه ناهید و معشوقش را خیلی زیبا تصویر میکند. رابطه ای ساده و صمیمی.رابطه ای که ناهید را می ترساند. رابطه ای که هر چه مسعود بیشتر متمایل به علنی کردنش است، ناهید بیشتر فرار می کند. ناهید برای من نماد مادرانی است که به گاه از دست دادن فرزندشان، سریعترین راه که همان چیزی است که جامعه به آنها دیکته کرده است را انتخاب می کنند، ناهید دست از مسعود می کشد تا پسرش را از دست ندهد.

ناهید را خوب می فهمم. ترس از دست دادن فرزند، کاری می کند که مادر به هر دری بزند تا مبادا مادریش را از دست بدهد. «هویت» مادری، پررنگ ترین هویتی است که برای یک زن در جامعه ای مانند ایران تصویر شده است. هویتی که نمی گذارد مستقل شوید، تنها باشید یا عاشق شوید. هویتی که شما را هرچند هم که آگاه به نادرستی این تصویر نقش گرفته در ناخوداگاهتان باشید، باز هم ناچار به واکنشهایی می کند که کنترلش از دستتان خارج است.




جامعه اطراف ناهید، اگرچه در فیلم بسیار کم به تصویر کشیده شده است، اما نقش پررنگ ترس از قضاوتهای دیگران را که در جان و تن ناهید نفوذ کرده است به خوبی می بینیم. زنانی اطراف هم درست مانند واقعیت اطراف ما سه دسته اند: زنی که حامی ناهید است و او را برای رسیدن به هدفش همراهی می کند. زنی که عمه و مادرشوهر سابق ناهید است، و او را زنی سرکش و بی آبرو می داند که زندگی پسرش را ویران کرده است ( و اصلا مهم نیست که آن فرزند معتاد است) و زنی که همسر برادر ناهید است و نسبت به او و مشکلاتش بی تفاوت است.

و حس تنهایی ناهید در این میان، و استصیال و درماندگی و ناامیدی از سیستم قضایی که می خواهد میان یک مادر عاشق و یک پدر معتاد، فرد صالح برای حضانت فرزند را انتخاب کند، را بارها دیده ام و تجربه کرده ام و شاید به همین دلیل فیلم برایم بسیار بسیار ملموس و واقعی بود.

و در نهایت، فیلم با به رخ کشیدن توانمندی ناهید برای گرفتن تصمیمی که می خواهد و آغاز جنگیدن برای رسیدن به آنچه خود را لایق آن می داند، پایان زیبایی را رقم زده است.

«زن» فیلم ناهید، درمانده، مستاصل و سرگشته است،زنی است که در شهرستان کوچکی زندگی می کند، تحصیلات عالی ندارد. خانواده ثروتمند یا حمایتگر، ندارد. اما به دنبال آرزوهایش می رود. او یک زن توانمند است.


۱۳۹۵ مرداد ۲, شنبه

یک روز در دادگاه خانواده!

از اتاق دادگاه با چشمی اشکبار بیرون آمد
در را محکم کوبید
چند قدم که آمد، به عقب برگشت و در را باز کرد و خطاب به قاضی  داد زد که :
«فکر کردید مشاوره نرفتیم!؟ فکر کردید چیزی عوض میشه؟ چی عایدتون میشه با این سنگ انداختنها!!؟»

قاضی سکوت کرد و گفت نتیجه مشاوره را بیاورید تصمیم میگیرم.

زنی بود تقریبا سی ساله! به پهنای صورت اشک می ریخت! شوهرش آرام و بی صدا او را نظاره می کرد.

با عصبانیت از دادگاه رفت
کمی بعد یادش افتاد نامه های لازم را نگرفته است
برگشت
داد می زد و گریه می کرد.
قاضی دادگاه یکبار حضور زوجین در جلسه مشاوره را برای طلاق توافقی کافی ندانسته بود و آنها را ملزم به حضور در دو جلسه مشاوره در یکی از مراکز مشاوره خارج از دادگاه کرد. به نظر می رسید دلیل این کار این بود که قاضی متوجه شده بود، شوهر تمایل قلبی به این طلاق ندارد و در واقع زن  شوهر را راضی کرده بود.

چیزی که قاضی به آن توجه نداشت این بود که زن به سختی شوهر را راضی کرده بود تا این مرحله پیش بیاید و حالا باز دادگاه تصمیم گیری را به تعویق می انداخت.

صدای ضجه های زن هم به جایی نمی رسید.





زن دیگری که در حال دردل است با بغل دستی اش، از دو سال و نیم جدایی از همسرش می گوید و اینکه هنوز موفق به طلاق رسمی نشده است. زن به سخت ۲۵ ساله به نظر می رسد. چهار شاهد آورده است تا شاید دادگاه بپذیرد، او واقعا از شوهرش متنفر است و بعد از دو سال و نیم، هرگز حاضر نیست به آن زندگی برگردد.

آن یکی شوهرش اعتیاد به الکل دارد، و بعد از سه بار اخطار دادگاه، امروز برای اولین بار شوهر در داگاه حاضر شده است و حالا که قاضی دستور ارجاع به پزشکی قانونی داده است، باید دعا کند که نتیجه آزمایش اعتیاد همسرش را تایید کند.

دادگاه خانواده مملو از زنانی است در چنین شرایطی. زنانی که از یک حق طبیعی و بسیار مهم، محروم شده اند! زنانی که فقط زمانی که قرار است ازدواج کنند، عقل و شعورشان به رسمیت شناخته می شود، اما به وقت جدایی، هرکسی حق دارد در خصوص زندگی او تصمیم بگیرد، جز خودش. 

۱۳۹۵ خرداد ۱۰, دوشنبه

چندم ماهه؟

به ‌مناسبت ۲۸ می، روز جهانی بهداشت قاعدگی

===============

برای من این دوره اگرچه معمولا با درد جسمانی همراه نبوده، اما عدم آگاهی و شناخت و نداشتن آموزش کافی سبب شد که تا همین چند سال پیش هیچ اطلاعی از آنچه «سندروم پیش از قاعدگی» یا Premenstrual syndrome* نداشته باشم!

و جالبتر آنکه همین دو سه ماه پیش در یکی از گروههای تلگرامی دوستانه متوجه شدم که خیلی از دوستانم نیز از این موضوع بی اطلاع هستند و تمام آنها فکر می کردند که بهم ریختگی روحی و عاطفی در این دوران را فقط خودشان تجربه می کنند! آنها خودشان را در این خصوص مقصر می دانستند و ملامت می کردند و نگران اطرافیانشان بودند که باید مج خلقی و نامهربانی آنها را تحمل کنند.

اگرچه آگاهی به این موضوع این روزها خیلی بیشتر شده است امااین آگاهی بیش از آنکه به کمک زنان بیاید به ضرر آنها تمام شده است.
این موضوع سوژه تمسخر به دست گروهی از مردان داده است تا زنان را نامتعادل و غیرقابل پیش بینی بدانند و همین به تمسخر گرفتندلیل مهمی شده است که زنان از ابراز احساساتشان در این دوره خودداری کنند.

فیلم «کوچه بی نام» صحنه ای داشت که به نوعی همین تمسخر را بازتولید می کرد:
آنجا که امیر آقایی در نقش دوست پسر باران کوثری، وقتی که مورد بی مهری محدثه قرار میگیرد و در برابر او که حرف از پایان دادن به رابطه می زند، می پرسد : «امروز چندم ماهه؟»







*تقریباً ۲۰۰ علامت متفاوت مرتبط با PMS است که سه نشانهٔ مهم آن عبارتند از کج‌خلقی (irritability)، تنش (tension) و اضطراب (dysphoria)(خوشحال نبودن) بیش از ۲۰۰ نشانهٔ متفاوت با PMS همراه شده است، اما سه تا از برجسته ترین نشانه‌ها عبارتند از: تحریک پذیری، تنش و بی قراری (ناخشنودی). نشانه‌های عاطفی و غیر اختصاصی مشترک عبارتند از: استرس، اضطراب، مشکل در بخواب رفتن (بی خوابی)، سردرد، خستگی، نوسانات خلقی، افزایش حساسیت عاطفی و تغییر در میل جنسی



۱۳۹۵ خرداد ۸, شنبه

همه اشتباه می کنیم، حتی فمنیستها!

فمنیست بودن یا فعال حقوق زنان بودن، وکیل یا جامعه شناس یا روانشناس بودن، هیچ کدام به معنی این نیست که از وارد شدن به یک رابطه اشتباه پرخشونت و خطرناک مصون هستیم.

بارها و بارها با دوستان و هم مسلکانم که به گفتگو و دردل می نشینیم، به یکباره می بینیم دیگری هم یکبار، یک جایی ، یک زمانی، درگیر رابطه ای بوده است که پیش از آنکه بفهمد و نشانه های خشونت را ببیند، در آن غرق شده است. 

یکی از خشونت فیزیک می گوید و کتکهایی که خورده است
یکی از تحقیر و از دست دادن اعتماد به نفسش
یکی از رابطه جنسی بیمارگونه 
آن یکی از تحت کنترل بودن رفت و آمدش
دیگری از نظر دادن و ایراد گرفتن به یادداشتهایش 
دیگری از سواستفاده احساسی که از او شده است 
و آن یکی 
و آن یکی 
و دیگری
....

وجه اشتراک تمام این قربانیان، در یک حس است: حس شرمندگی و خجالت از خود!
این حس که آخر، مگر می شود! من؟ منی که دانش و آگاهی دارم، چرا باید قربانی خشونت باشم!؟

چند سال قبل دوستی میگفت، می خواسته تمام فعالیتهایش را متوقف کند، چرا که به این نتیجه رسیده بوده است، که تا زمانی که خودش درون چنین رابطه ای است، حق ندارد به دیگران توصیه ای بکند.
این جمله رو بعدها از افراد دیگری هم که عمدتا فعالان حقوق زنان بودند شنیدم. 

این حس بد نسبت به خود، موضوع ساده ای نیست. آدمی را درون چرخه ای می اندازد که خروج از آن سخت است. 
رابطه خشونت آمیز از یک سو اعتماد به نفست را می گیرد، و تصویری که خودت از خودت داری، و خلافش به تو اثبات می شود، از سوی دیگر اعتماد به نفست را می کشد. 

گمانم بخش مهمی از اینکه رابطه های پر خشونتمان را مخفی می کنیم، به دلیل، ترس از قضاوتهای دیگران است، قضاوت دیگران از یک فمنیست یا فعال حقوق زنان.



فمنیستها همواره در معرض این اتهام بوده اند، که دلیل حساسیتشان به موضوعات اطرافشان، تجربه شخصیشان در زندگی است. در واقع این منتقدان می گویند این زنان به دلیل تجربه ناخوشایندشان، فمنیست شده اند. 
به همین دلیل، عمده فعالان زنان، تلاش می کنند تا تجارب ناخوشایند زندگیشان را پنهان کنند. 
ما می خواهیم ثابت کنیم، فعالیتهای ما به دلیل نابرابری و ناعدالتی حاکم بر جامعه است و هیچ ارتباطی به زندگی شخصیمان نداد..... یا شاید فکر میکنیم  همین که پیش خودمان خرد شده ایم کافی است، دیگران لازم نیست بدانند!

نکته اینجاست که اتفاقا من معتقدم تجربه زیسته ما از اهمیت زیادی برخورد دارد است. تجربه ما به عنوان افرادی که ادعای آگاهی میکنیم از اهمیت پررنگتر و بیشتری برخوردار است.
به اشتراک گذاشتن این تجربه ها دو اثر مهم دارد :

اولا حس بد خودمان را نسبت به خودمان کم رنگتر می کند! من اولین و تنها فمنیستی نیستم که کتک خورده ام! من اولین و تنها فعال حقوق زنانی نیستم که عاشق یک مرد کنترلگر شده ام! من اولین و تنها فمنیست روانشناسی نیستم که تحت خشونت روانی قرار دارم. من اولین و تنها وکیلی نیستم که نمی توانم از همسرم طلاق بگیرم، و .....
دوما، سطح عادی جامعه به ما همزاد پنداری خواهد کرد! خودش را از ما جدا نمی بیند! در می یابد آنها که برای حقوق او می جنگند، از خودشان است، با همان تجربه، با همان اشتباه. او، من را ، ما را می فهمد، درک می کند و بیشتر نزدیک می شود.

به اشتراک گذاشتن تجارب شخصی کار بسیار سختی است، و وقتی شما از یک حداقلی از اعتبار در جامعه ای برخوردار باشید این کار سختتر و سختتر می شود.
اما کاش بنویسیم و بگوییم و تکرار کنیم تا نه خودمان و نه زنان دیگر، احساس تنهایی نکنیم.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

شما احمقید نه عاشق!

شما نه عاشقید، نه همراه، نه همسر خوب
شما فقط یک احمق تمام عیارید وقتی که بدون شروط ضمن عقد ازدواج میکنید!

دقیقا یک احمق خنده دار و مضحک!

آدمها به وقت باختن، بازیهای وحشتناکی میکنند که عشق و علاقه و حرمت و اعتماد شما هیچ جایی در آن بازیها دارد
ابزار این بازی ها را قانونی متحجر و ستمگر به انها داده است
وکالت در طلاق فقط یکی از این ابزارها را از آنها میگیرد 
پس
احمق نباشید 

احمق نباشید حتی اگر تا آخر عمر تنها بمانید

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

بغضهای بی پایان، دردهای تا همیشه

دادگاه خانواده شعبه... مجتمع مفتح - تهران
اردیبهشت نود و پنج



  • زنی میانسال خطاب به دختری جوان تر:
چرا ناراحتی؟ اخماتو وا کن! من که اینقدر خوشحالم، آخر هفته جشن گرفتم. جشن طلاق، جشن آزادی. یه عمر منو عذاب داد و حالا دارم راحت میشم...تو هم خوشحال باش.


  • زنی میانسال با چشمانی خیس از اشک خطاب به معاون شعبه: 
این قوانین اصلا عادلانه نیست! اصلا برابر نیست! نمیشه که یک نفر فقط و فقط به دلیل اینکه مرده، هر کاری می خواد بکنه!! یعنی هیچ کس نیست به حرف من گوش بده!




  • زنی مسن با بهت و حیرت رای دادگاه در دست: 
این همه فساد اخلاقی داشت! هر شب یه جا و با یکی بود! بعد از سی سال اینجوری داره منو طلاق میده!!

  • دختری جوان خطاب که پیرزنی که دخترش پیش قاضی است: 
مهریه ام ۴۰۰ سکه بود، ۳۵ تا اول پرداخت کرد و الباقی قرار بود هر سه ماه، یک سکه باشه. اما من بخشیدم که بتونم طلاق بگیرم.
و 
، 
، 


هرکدام از شعب دادگاه خانواده پر از بغض، اشک، خشم و حیرت زنانی که بازی قوانین ناعادلانه با زندگیشان را به نظاره نشسته اند. برخی سکوت کرده اند، برخی جنگیده اند و برخی تلاش می کنند تجاربشان را به دیگران منتقل کنند، تا شاید از درد آنها بکاهند! 
قانونگذار اما، ترجیح می دهد، گوشهایش را بگیرد و چشمانش را ببندد تا نشنود و نبیند.... تا چه زمانی این بغض، خشم و آه ها گریبان آن دیگران را نیز بگیرد! 

۱۳۹۴ اسفند ۲۲, شنبه

می جنگم


«آقای استیید 
.......
می بینید، من هم بالاخره یک طرفدار حق رای زنان شدم 
شما به من گفتید هیچکس به حرف دختری مثل من گوش نمی کند، اما من دیگر قادر به تحمل کردن نیستم
همه عمر، من زنی قابل احترام بودم، چرا که به حرف مردان گوش می گردم 
اما حالا میفهمم
من نه بیشتر از شما ارزش دارم نه کمتر 
یکبار خانم پانکراس می گفت
اگر مردان حق دارند برای آزادیشان بجنگند، زنان هم حق دارند که برای آن بجنگند. 
اگر قانون می گوید که من نمی توانم پسرم را ببینم، پس من برای تغییر این قانون می جنگم. 
......»

بخشهایی از نامه مود واتز به بازپرس آرتور استیید، فیلم سافرجیت (۲۰۱۵)




۱۳۹۴ اسفند ۱۲, چهارشنبه

خانه بخت کجاست؟

خبری که دیروز پخش شد از برگزاری جشن ازدواج دانش آموزی در یکی از شهرستانهای استان هرمزگان می گفت که با هدف تسهیل امر ازدواج مطابق با آداب و فرهنگ ایرانی اسلامی اجرا شده است!
تیتر خبر امروز اما تکذیبیه آن خبر بود و در آن آمده بود، مراسم مورد اشاره جشن ازدواج نبوده است، بلکه همایشی بوده است برای دانش آموزان متاهل مقطع متوسطه دوم که به اشتباه! جشن ازدواج خوانده شده است.




من اما به این می اندیشم که آیا این تکذیبیه چیزی را عوض می کند؟ این جشن جشن ازدواج نبوده است. جشنی برای مزدوجین بوده است. جشنی برای ۵۰ دانش آموز شهرستان ۳۷ هزارنفری پارسیان  و خانواده هایشان!

....
و من به پنجاه زندگی می اندیشم.
به پنجاه نفر-زندگی خاموش شده
به پنجاه نفر-آرزوی فراموش شده
به پنجاه نفر-رویای کشته شده شده

چه آنهایشان که از کودکی خواب لباس عروس می دیده اند و اکنون خوشحال از بزرگ شدن و خانم شدن، تجاربشان را با فتخار در اختیار همکلاسی هایشان می گذارند، چه آنهایی که روز عقد، چشمهایشان اشکبار و دلهایشان خون بوده است، اما توان مخالفت نداشته اند.
هر دو گروه باخته اند
به قیمت حفظ رسوم دردناک و سنتهای خشونتبار، همه زندگیشان را باخته اند
و من
نگاه می کنم به آینده
به دو سال، پنج سال یا ده سال آینده
و دخترکانی که  فرزندی در کنار، به سوگواری رویاهایشان نشسته اند.و تجاوزها، افسردگی ها، و خودسوزی ها ، و خیانتها و .....


پی نوشت: فراموش نکنیم این ۵۰ نفر دخترانی بوده اند که همچنان بعد از ازدواج به درس خود ادامه داده اند، و قطعا اگر آمار ترک تحصیل کنندهگان را نیز اضافه کنیم، بیشتر خواهند بود. 




۱۳۹۴ بهمن ۲۶, دوشنبه

ارزش عزاداری دارد!

بعد از سه سال و اندی، دوباره فرصت دست داده تا در جلسه تراپی حاضر شوم.
نمی دانم چه شد که گفتم با پسرکم بازی نمی کنم، لذتی از بازی کردن نمیبرم، فقط یک وظیفه است که به سختی انجامش می دهم. و همیشه از اینکه چنین حسی دارم ، متنفر بوده ام. همیشه فکر میکردم، یکی از مهمترین وظایف مادر، بازی کردن با کودکش است. من اما این کار را (بازی را ) دوست نداشتم! نمیدانم، شاید هم بلد نبودم.

تراپیستم می گوید، خودت وقتی همین سنی بودی را یادت هست؟ کمی از خود ده ساله ات بگو!

مکث میکنم
گیر می کنم
از همانجا هایی که همیشه گیر میکنم.

می گویم، خوب به خاطر ندارم، اما یادم هست که از هشت سالگی بر اساس قواعد مذهبی، چادر پوشیدم،نماز خواندم و روزه گرفتم. یادم هست اینها که برایم با اجبار هم همراه نبود، یک معنی مهم داشت: دیگر گودک نبودم. بزرگ شده بودم. خیلی به سرعت، تعداد زیادی از بازیهای کودکی ام را از دست دادم. اجباری در کار نبود، خودم می خواستم. احساس بزرگی می کردم. باید مثل «خانم ها» رفتار می کردم.

می گویم، بازیهای زیادی یادم نیست، حتما داشته ام، اما نمی دانم چرا به خاطر ندارم!
و برای بار هزارم تاکید می کنم حافظه خیلی بدی دارم.
می گویم اما کلاس موسیقی و خطاطی و نجوم میرفتم. اینها را یادم هست.

سرعت حرف زدنم بالا رفته، و تند تند ادامه می دهم :

همیشه از اینکه از همسن و سالانم بالغانه تر رفتار می کردم خوشحال بودم. درونم دختری بود که در مواقعی که «خانمانه» رفتار می کردم برایم هورا می کشید. همیشه همین بودم. همیشه عجله داشتم که زودتر برسم. به چی؟ نمی دانم! اما حتی ازدواجم هم در سن ۱۹ سالگی همین بود! انگار که آخرین مرحله مسابقه زودتر رسیدن، را هم باید طی می کردم و برنده می شدم!

می گوید صبر کن
برگرد به همان هشت سالگی،
نمی خواهم سریع بگذری،
چه حسی داری نسبت به اینها که می گویی؟
چه حسی داری از این بالغ بودن؟ یا همین که می گویی خیلی بازی ها را انجام نمی دادی!

سرعت حرف زدنم را گرفته است!
نگاهش می کنم،
می گویم :
تمام این ده سال عمر پسرک، تلاش کردم، کودکی کند. اصرار عجیبی داشتم برای مراقبت از او و کودکانه هایش! علیرغم حساسیت شخصی خودم به مسایل اجتماعی، هرگز، حتی در روزهایی خیلی خاص، نگذاشتم چیزی از اتفاقات مربوط به دنیای بزرگترها بفهمد. چیزی از کثیفی سیاست، یا از زشتی های جامعه، یا از جنگها و امثال اینها!
هر وقت رفتاری نشان می دهد که احساس میکنم از سنش بیشتر است، واکنش تند نشان می دهم. هر وقت در حرفهای بزرگترها دخالت می کند و نظری می دهد، با عصبانیت منعش می کنم و سعی می کنم او را به سراغ بازی اش بفرستم. همیشه می خواستم راهی وجود داشت تا دیرتر به مدرسه بفرستمش، می خواهم بگویم همه تلاشم را کردم تا کودکی اش را طولانی کنم، خیلی طولانی .


نگاهم می کند، و می گوید: جواب سوالم را ندادی؟ چه حسی داری نسبت به کودکی خودت؟

بغض می کنم.
 اشکهایی که حرف زدن سریع و پشت سر هم تلاش می کرد مانع ریختنشان شود، سرازیر می شوند.

می گویم همین! همین حس را!
می گویم سه سال و نیم پیش هم که تراپی می رفتم، وقتی رسیدم به این کودکی، واکنشم همین بود!
نمی دانم چرا، اما یاداوری اش درد دارد! گویی چیزی را از دست داده ام که حتی دقیقا نمی دانم چیست! کجاست یا چه شکلی است!
می پرسم، تا کی این درد با من خواهد بود؟چرا تمام نمی شود؟ چرا هر بار به آن فکر می کنم باید اشک بریزم؟

می گوید جواب سوالت را نمی توانم دقیق بدهم ، امایک چیز را می توانم بگویم، کودکی ات را از دست داده ای! کم چیزی نیست، حتما ارزش عزاداری کردن دارد. پس باید برایش عزاداری کنی! بعد از آن شاید بتوانی کم کم با جای خالی اش کنار بیایی.

۱۳۹۴ بهمن ۱, پنجشنبه

دوران خیانت

«دوران عاشقی» تلاش کرده موضوع خیانت در روابط ایران امروز را به تصویر بکشد. تلاشی که متاسفانه باز هم تکرار همان کلیشه های همیشگی است:
اول- زن موفق در بیرون خانه، به کارهای خانه نمی رسد، و فرزندش را به دیگری میسپارد، و زمان کمی در خانه است، و شوهرش به او خیانت می کند.
دوم- مردان هستند که خیانت می کنند. زنان از هر قشر و طبقه و سنی، همیشه قربانی خیانت هستند. و خیانت مردان هم البته به شکل صیغه موقت است.

شاید مهمترین نکته متفاوت فیلم این بود که حداقل شوهری که خیانت کرده بود و برای دفاع از  خودش به عدم حضور زن در خانه استناد می کرد، چند باری در سخنانش تاکید کرد که «اینا رو نمی گم که توجیه کنم»

نقش زن وکیل مدافع حقوق زنان در فیلم را لیلا حاتمی بازی می کند. زنی که اگرچه در دفاع از موکلانش خیلی موفق عمل کرده است، اما در زندگی شخصی ، شوکه است و نمی داند باید چه کار کند!
اشاره به این موضوع برای من از نقاط قوت فیلم بود. بارها و بارها دوستان و همکارانی در موقعیت مشابه را دیده ام. زنانی که علیرغم فعال حقوق زنان بودن، یا فمنیست بودن، وقتی در زندگی خود با خشونت، خیانت یا هر موضوع آزار دهنده دیگری روبرو می شوند، قادر به دفاع از خود نیستند. آگاهی به حقوق خود، تا توانمندی استفاده از آن فاصله زیادی دارد. نباید توقع داشته باشیم هیچ فمنیسیتی تحت خشونت نباشد، یا اگر تحت خشونت بود یا همسرش به او خیانت کرد می تواند به سرعت و راحت به رابطه پایان دهد یا خودش را از آن رابطه آسیب زننده نجات دهد. بسیاری از ترسها در وجود همه ما نهادینه شده اند و روبرو شدن با آنها کار راحتی نیست، ترس از تنهایی، ترس از قضاوتها، ترس از آینده مبهم، ترس از آینده فرزندان. این یعنی همانی که بیتای دوران عاشقی به پدرش می گوید:
«هزارتا کیس سخت رو حل کردم، توی زندگی خودم موندم»

 


اما یکی از بدترین صحنه های فیلم را هم اشاره کنم: آنجا که زنی  مستاصل (اگرچه که نویسنده تلاش کرده است بچه گانه بودن ازدواج را در همان چند جمله به رخ بکشد) ظاهرا اشتباهی،  وارد دفتر وکیل می شود، چند لحظه بعد همسرش با داد و بیداد و تهدید وار دفتر می شود و زن را به زور می برد و واکنش وکیل در برابر زنی که در حال خشونت دیدن است، بستن در اتاقش و دعوا با منشی برای راه دادن آنهاست. 

فیلم در مجموع حرف جدیدی برای گفتن ندارد جز آنکه خیانت در همه لایه های اجتماعی از هر طبقه، سن، تحصیلات و چه در رابطه ازدواج و چه دوستی رخنه کرده است. شاید باید در همین حد حساسیت را هم به فال نیک بگیریم و امیدوار باشیم، کسی در این کشور نگران فاجعه ای که در حال رخ دادن است بشود.