۱۳۹۳ مهر ۱۱, جمعه

شاد کردن!

دیروز که پسرک رو به مدرسه بردم. یادم افتاد یه موضوعی رو بهش نگفتم. برگشتم دم در کلاس و معلمش گفت برم پیش پسرک و باهاش حرف بزنم. موقع بیرون اومدن، معلم دیگری که قبلا ندیده بودمش و پشت میزش در حال کار کردن بود، آمد کنارم و گفتم می تونم چند دقیقه باهات حرف بزنم! گفتم حتما و به سمت بیرون کلاس رفتم. با خودم فکر می کردم چه اتفاقی افتاده و چرا معلمش می خواد با من صحبت کنه! بیرون کلاس گفت صبح به خیر. من می خواستم بگم چقدر پسرک فوق العاده است و چقدر در کلاس پر تلاشه و چقدر دوست داشتنی. ممنون از شما.... و همین! معلم همین رو می خواست به من بگه! 
بارها در سالهای قبل، در ایران، این صحبتها را از معلمهاش شنیده بودم اما همه وقتی بود که من به سراغ معلم می رفتم و می گفتم می خوام از وضعیت پسرم بدونم ، خب اونها هم همین حرفها رو می زدن. اما اینکه معلمی در بین کارش با دیدن مادر یکی از دانش آموزهاش به این فکر کنه که با اون مادر چند کلمه حرف بزنه و بهش بگه که چقدر فرزندش در مدرسه موفق هست، این تجربه واقعا عالی بود ! چقدر کار ساده ای هست و چقدر آدم امیدوار میشه به اینکه فرزندش در محیطی درس می خونه که دیگران هم مراقبش هستن و رفتارهاش رو با دقت زیر نظر دارن. علا،ه بر اینکه اون دیگران این توجه و احساسشون رو با هم تو تقسیم می کنن!