tag:blogger.com,1999:blog-72650199689751978312024-02-08T05:24:56.631+00:00زن و رهاییمجالی برای گفتن و شنیدنzanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.comBlogger251125tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-66485993383284680262018-08-08T14:54:00.002+01:002018-08-08T14:56:48.531+01:00شریک و شراکت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
۲۷ ساله است، هشت سال است ازدواج کرده و فرزند ۴ ساله ای دارد. آمده تا بپرسد حقوق قانونی اش در ازدواج چیست. چرا به این فکر افتاده؟ چون وقتی خیانت همسرش را فهمیده و جنجال به پا شده، همسرش به او گفته:« اشتباه نکرده ام و حالا که اینطور شد، باید سهمش از خانه مشترک را به من منتقل کنی، مهریه ات را هم ببخشی، تا فکرهایم را بکنم و ببینم حاضرم با تو زندگی کنم یا نه!»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اما اگر فکر میکنید زن آمده بود تا راههای طلاق را بپرسد در اشتباهید، آمده بود بپرسد آیا مجبور است خانه را به نام شوهر بکند یا نه؟ میگفت «آخه میدونید، واقعا هم مال من نیست که، وقتی خریدیم اون سه دانگ را به نام من کرد» </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میپرسم خانه را چه زمانی خریده اند، و مشخص می شود همین دو سال پیش بوده است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یعنی حداقل شش سال پس از زندگی مشترک. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
زمان ازدواج هر دو تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده و در شرکتی همکار شده بودند. زن مقطع فوق دیپلم و مرد لیسانس. میگویم مگر همه این سالها شاغل نبوده ای؟ میگوید چرا ولی خب درآمد او بیشتر بوده است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چند جمله بعدتر مشخص می شود که زن برای ادامه تحصیل در مقطع بالاتر در دانشگاه قبول شده و همسرش اجازه نداده که برود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میپرسم امورات فرزند مشکترک را چه کسی رسیدگی میکند؟ خانه داری با کیست؟ پاسخ مشخص و واضح است، با زن. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
او اولین زنی نیست که خودش را در اموالی که بعد از ازدواج به دست می آید شریک نمی داند، زنان زیادی خود را به هیچ عنوان شریک دست آوردهای مالی نمی دانند، یا خانه دار هستند که هرگز به ذهنشان هم نمی رسد کاری که در خانه انجام می دهند ارزش اقتصادی دارد، یا شاغل هستند ولی چون درآمد کمتری نسبت به شوهر دارند ، خود را شریک اموال نمی دانند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تلاش می کنم برایش توضیح بدهم: می دانی اگر تو نباشی تا ظرفها را بشوری، خانه را تمییز کنی، به کارهای فرزندت رسیدگی کنی، لباسها را بشوری، گردگیری کنی و هزاران کار دیگر، همسرت یا باید خودش این کارها را انجام دهد که در نتیجه نمی تواند وقت و انرژی کافی برای شغلش در بیرون خانه داشته باشد و در این حد پیشرفت کند، یا مجبور می شود از نیروهای خدماتی دیگری کمک بگیرد که در آن صورت باید مبلغ زیادی را ماهیانه بپردازد، فراموش نکن که آن نیروی خدماتی فقط تا ساعت ۵ عصر کار می کند و اخرهفته ها هم تعطیل است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تلاش می کنم برایش تصویر کنم که چرا وقتی او و همسری ش با هم کارشان را در شرکت شروع کرده اند، این همسرش بوده که مدام پله های ترقی را طی کرده و کار به آنجا رسیده که سه برابر او حقوق می گیرد، به او توضیح می دهم که حمایت معنوی از شریک زندگی، نقش عمده ای در پیشرفت شغلی آن شریک دارد. وقتی همسری خیالش از بابت همه امور خانه راحت باشد و هیچ نگرانی از بابت فرزندش نداشته باشد، می تواند در کار و شغلش پیشرفت کند، حال چطور می توانیم همسرش را در آن پیشرفتهای اقتصادی شریک ندانیم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
توضیحاتم خارج از حیطه مباحث حقوقی بود، اما ضروری بود، زن با دقت گوش می داد، گاهی بغض می کرد و گاهی لبخند می زد، در نهایت موقع رفتن گفت: «فقط کافیه عذرخواهی کنه و بگه ببخشید، من میبیخشم»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کارت مشاور روانشناس را به او دادم و توصیه کردم حتما و حتما مراجعه کند، تا بهتر بتواند وضعیت خودش را در زندگی مشترک ارزیابی کند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعد از رفتنش مدام به این فکر میکردم، چطور بسیاری زنان، می توانند تحقیر «نخواستن از سوی همسرشان» را تاب بیاورند و حتی متوجه این نخواستن نشوند. موقعیتی تحقیر آمیزتر از اینکه همسری به صراحت برای ماندن و زندگی کردن باج بگیرد، می شود تصور کرد؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-75403384243920789332018-08-08T14:30:00.001+01:002018-08-08T14:33:15.309+01:00دلتنگی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
«دلت برای پسرکت تنگ میشه طول هفته؟» خیلی بی مقدمه پرسید، صحبتهای قبل از آن هیچ ارتباطی نداشت، داشتیم با شوخی و مسخره بازی در مورد اتفاقات آن روز حرف میزدیم. شوکه شدم،با لبخند پاسخ دادم: «چی شد یهو؟این چه سوالی بود؟» و جواب داد: «احتمالا دلت زیاد تنگ میشه، اذیت میشی و گناهی..» قلبم فشرده شده بود، و نفسم حبس، گویی یک غول سیاه بزرگ ترسناک را با هزار دوز و کلک خوابانده باشی و یواشکی آمده باشی بیرون و در را قفل کرده باشی، و تمام تلاشت را کرده باشی که یادت برود آن بیرون است، و یکهو، با افتادن ظرفی، لیوانی یا حتی چکیدن قطره آبی بر زمین، غول زندانی بیدار شده است و دارد بر در می کوبد تا بیرون بیاید.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
«نه، اونقدرها سخت نیست دیگه، عادت کردم» و باز لبخند زدم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دروغ میگفتم، همان لحظه که این جمله را میگفتم، تلاش می کردم اشک هایم نریزد، دروغ می گفتم، پاسخ درست این بود که سخت است، خیلی سخت. غم تلخی است که هر روز و هر روز و هر روز در حال جنگیدن با آنم تا مبادا بر من غلبه کند،غم سنگینی که می تواند هر روز مرا به قعر سیاهی بکشاند، لبریز از خشمم کند و سیاه از تنفر. اما نباید اجازه دهم موفق شود.دروغ بزرگی است که بگویم عادت کرده ام، اگرچه آدم به غم هم عادت می کند، غم مستمر که باشد، قاعدتا سریعتر به آن عادت می کنی، اما من عادت نکرده ام، دو سال و نیم گذشته و من به نبودن پسرکم عادت نکرده ام، تنها یاد گرفته ام دلخوش باشم به شادی و آرامشش و تلاش کنم برای اینکه یک روز و نیمی که کنار همیم ، جبران نبودن هایم باشد. همین. فقط تلاش می کنم غول سیاه و ترسناک را پشت در نگه دارم و خسته نشوم.<br />
<br />
پی نوشت: کاش در پاسخ راستش را می گفتم: «سخته، خیلی سخته، اما بودن تو کمک میکنه که از پسش بربیام»</div>
</div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-19449164692617436282018-05-16T15:31:00.000+01:002018-05-17T15:08:51.094+01:00تجربه غیرمقدس مادری من<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چند روز قبل همکلاسی سالهای دور، در میان صحبتهایش اشاره کرد به اینکه زمانی که سایر همکلاسی ها از ماجرای جدایی من مطلع شده اند، یکی دونفر مصرانه بر این مطلب تاکید کرده اند که من کار اشتباهی کرده ام و کدام «مادری» است که نتواند به خاطر فرزندش بماند و تحمل نکند.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
هفته گذشته دوستی که فرزندش هنوز یک ساله نشده ، پیغام داده بود که مشتاق دیدار و نیازمند گفتگو است. از آنجا که تهران نیست میخواست به شکلی برنامه بریزیم که حتما فرصت گپ و گفتگوی مفصل فراهم شود، پرسیدم جریان چیست، گفت خستگی های مادرانه و احساس اینکه اصلا مادر خوبی نیست. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دوست دیگری که فرزندش دو ساله می شود، چند روز پیش می گفت همچنان عذاب وجدان شاغل بودن رهایش نمی کند و علیرغم اینکه اگر کار نکند خانواده از لحاظ مالی به شدت آسیب می بیند، احساس می کند«کار کردنش» کار اشتباهی است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یکی از آشنایان یکبار در صحبتهایی که با هم می کردیم معتقد بود مهم نیست که من طلاق گرفته ام، مهم نیست چندسال از بهترین سالهای عمرم صرف یک رابطه اشتباه شده بود، مهم این است که اولا، «ازدواج» کرده ام و ثانیا«بچه دار» شده ام. بعد از آن هرچه پیش آمده باشد، دیگر اهمیتی ندارد.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دوستی از تمایل زیادش به بچه داشتن می گفت و با تصور اینکه زمان مناسب برای بارداری را از دست می دهد، رابطه خوشایند و مطلوبی که داشته است (اما فعلا بچه داشتن مورد توافق طرف مقابل نبوده است) را به پایان رسانده تا بتواند با شخص دیگری ازدواج کند و مادر شود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دوست دیگری علیرغم اختلافات بسیاری که با همسرش دارد، تصمیم گرفته تا باردار شود زیرا معتقد است بهرحال که «نمی توان بچه نداشت»پس هرچه زودتر بچه دار شوند بهتر است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چه رازی در این «مادر»شدن نهفته است که اولا اکثر زنان احساس می کنند تا وقتی مادر نشده اند، شخصیتشان کامل نیست و یا گویی «کاری» انجام نشده دارند و علاوه بر آن بعد از مادر شدن، همیشه عذاب وجدان «مادرخوب» نبودن را با خود به دوش می کشند؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آیا واقعا «غریزه مادری» در درون همه ما زنان وجود دارد؟ آیا مادری همانقدر که صدها سال است در تمام کتابها و داستانها و فیلمها به ما نشان داده اند، زیبا، پرنور، درخشان و لذت بخش است؟ آیا همه زنان با مادر شدن یک تجربه استثنایی خواهند داشت که بدون داشتن فرزند هرگز تجربه اش نخواهند کرد؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اگرچه من «غریزه مادری» را یک «غریزه» و در نتیجه از لحاظ زیست شناسی، طبیعی نمی دانم و بیشتر معتقدم آنچه را ما به عنوان «مادری» می شناسیم یک «نقش» جنسیتی است که در طول تاریخ به زنان تحمیل شده است، اما در این نوشته نمی خواهم از این نظر دفاع کنم، کما اینکه مخالفان این نظریه هم بسیارند و منابع بسیاری برای خواند در زمینه «مادری» وجود دارد.*</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آنچه می خواهم از آن بگویم، تجربه شخصی است، تجربه زیسته ای که شاید اگر زنان بیشتری از آن می گفتند، دردها و رنجهای ما بسیار کم می شد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نوشتن از این تجربه برای من راحت نیست، امکان اینکه روزی فرزند خودم اینجا را بخواند و احساس ناخوشایند و یا احساسی متفاوت از آنچه من می خواسته ام، به او منتقل شود، وجود دارد. امکان اینکه بسیاری از آشنایان من این نوشته را بخوانند و در ذهنشان و یا در کلامشان و در جمعهایشان مرا و افکار و اندیشه هایم را قضاوت کنند، وجود دارد و حتی ممکن است پسرکم با واسطه ای، همین الان از این نوشته مطلع شود و به او بگویند که «ببین، چه مادری داری»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اما معتقدم دردی که من و بسیاری افراد مشابه من کشیده اند، تنها با بازگو کردن و منتقل کردن تجربه هایمان و در طول زمان و نسل به نسل کم خواهد شد و بسیار مهم است که بدانیم در این تجربه ها «تنها نیستیم» </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
=====</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
۲۴ ساله بودم که پس از گذشت ۵ سال از زندگی مشترک تصورم این بود که دیگر باید بچه دار شد، همان استرس مدامی که مبادا دیر شود و پزشک زنانی که هربار برای ویزیت می رفتم به من یاداوری می کرد که دیگر باید اقدام کنی و ۵ سال جلوگیری از بارداری می توان خطرات جبران ناپذیری به دنبال داشته باشد. همزمان رابطه زناشویی هم در وضعیت بود که احساس می کردم نیاز به حضور فرزندی است تا هیجان را به زندگی روتین و یکنواخت ما برگرداند. علیرغم اینکه خودم خواسته بودم که باردار شوم، به شدت ترسیده بودم و حداقل یک هفته مدام گریه می کردم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سه ماه اول دوران بارداری بسیار سخت بود، حالت تهوع های مدام، سرگیجه و ضعف عمومی زندگی را کاملا مختل کرده بود اما بعد از آن شرایط جسمی ام به حالت طبیعی برگشت. در تمام آن ماهها تلاش می کردم بتوانم با جنینی که در شکم دارم حرف بزنم، تلاش سختی بود، در تمام فیلمها و کتابها مادرهایی را دیده بودم که برای جنینشان شعر می خواندند، دردل میکردند، داستان می گفتند و حتی معتقد بودند که او هم با آنها حرف می زند و واکنش دارد. هرچه امتحان می کردم نمیشد، یعنی برایم قابل درک نبود که جنینی که در شکم من است حرفهایم را بشنود و واکنش داشته باشد، در نهایت خودم را راضی کردم به اینکه موسیقی سنتی، یا کودکانه و صوت قرآن مدام در خانه پخش شود تا آن آرامشی که می گویند باید در دوران بارداری برای جنین فراهم کرد را برایش مهیا کنم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
روزی که به دنیا آمد، پس از آنکه اثر داروهای بیهوشی کمی برطرف شد و پسرک را در آغوشم گذاشتند، مدام منتظر یک معجزه بودم، معجزه ای که مثل یک نور بر من بتابد و من را عاشق این نوزاد کند، اما هرچه صبر کردم خبری نبود، جز درد عمل جراحی و من با بی حوصلگی خواستم تا بچه را ببرند. باورم نمیشد که چرا من عاشق او نشده ام و چرا هیچ چیزی درون من تغییر نکرده است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دردهای زایمان سریع تسکین یافت، و من بعد از ده روز به خانه خودم برگشتم و با فرزندم تنها شدم، امتحانات دانشگاه (ترم آخر ارشد) نزدیک بود، اما نگرانی من از آن باب نبود. تنها نگرانی من بدنم بود که به قدر کافی شیر تولید نمی کرد و پسرکی که مدام گرسنه بود، پزشک اطفال در همان هفته اول دستور استفاده از شیر خشک داد، اما امان از عذاب وجدان...روزها و شبهای زیادی از عذاب وجدان اینکه نمی توانم به قدر کافی به فرزندم شیر بدهم گریه کردم و هربار سعی می کردم پسرک را بیشتر گرسنه نگه دارم تا تلاش بیشتری برای خوردن شیر بکند و هربار که او به گریه می افتاد من هم گریه می کردم . عذاب وجدان مادر خوب نبودن،از همانجا داشت شروع می شد، تمام توصیه هایی که میگفتند باعث افزایش شیر می شود را استفاده کردم و هیچ نتیجه ای نمی داد و تنها من بودم که مدام و مدام سرخورده تر می شدم. در این فاصله خیلی ها هم می گفتند اگر زایمان طبیعی را انتخاب کرده بودم الان وضعیت بهتری داشتم، و خود این موضوع هم به عذاب وجدان های من دامن می زد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خوابیدن به موقع هم مشکل بعدی بود، به من یاد داده بودند نوزادی در آن سن حتما باید در طول روز بخوابد و روزهای زیادی من نزدیک به دوساعت پسرک را در آغوش می گرفتم و راههای مختلف را برای خواباندش امتحان می کردم و در نهایت بعد از یک خواب نیم ساعته دوباره بیدار می شد و دوباره همان چرخه تکرار می شد. نتیجه اش می شد من که یک مادر خشمگین و عصبانی و خسته بودم که گاهی به خودم می آمدم و می دیدم کودک نوزادی را که هیچ نمی فهمد، دعوا می کنم، و باز این خودم بودم که خودم را محکوم می کردم که مادر بدی هستم.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تا قبل از دوماهگی هیچ خبری از آنچه «غریزه مادری» می خواندن در من وجود نداشت. سراپا خستگی، خشم بغض و گریه بودم و دلم می خواست زمان به عقب برگردد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اولین بار که احساس کردم فرزندم را دوست دارم، بعد از دوماهگی بود و آن هم وقتی که برای اولین بار به صدایم واکنش نشان داد و لبخند زد. احساس کردم موجودی که در برابر من است قدرت برقراری ارتباط دارد و در واقع دارد به یک انسان تبدیل می شود. اما باور کنید در همان زمان هم هیچ خبری از معجزه عشق و محبت مادری نبود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
من به فرزندم کم کم علاقه مند شدم، درست مثل علاقه ای که انسان به یک همنشین دائمی پیدا می کند. هربار مرحله ای از رشدش را طی می کرد، نهال علاقه و محبت من به او هم بزرگ تر می شد. هیچ چیز اما قطعا طبیعی و غریزی نبود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
۲۲ ماهه که شد تصمیم گرفتم او را به مهدکودک بفرستم تا بتوانم پایان نامه ام را با تاخیر بسیار تمام کنم و کم کم شروع به کار کردن کنم. علاوه بر اینها کاملا معتقد بودم فرزندم باید در محیطی شاد و در تعامل با کودکان دیگر بزرگ شود ، آنچه که در محیط اطراف ما وجود نداشت. این مرحله رنگ جدیدی به تمام عذاب وجدان های مادرانه من بخشید. بیشترین جمله ای که می شنیدم این بود «تمام روانشناس ها معتقدند بچه تا سه سالگی باید خونه باشه» پاسخم این بود که اولا تجربه کشورهای پیشرفته نشان می دهد که از سنین خیلی پایینتر هم می توان و حتی به اعتقاد خیلی ها، باید، بچه را به مهدکودک فرستاد و ثانیا من دیگر نمی توانم بیش از این خانه باشم و تنها کارم، بچه داری باشد و این موضوع دارد مرا از درون از بین می برد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هربار کودکم مریض شد، از سوی پدرش، مادر خودم، دوستانم و بسیاری از نزدیکان، مستقیم و غیرمستقیم متهم شدم به اینکه اگر بچه مهد نمی رفت این اتفاق نمی افتاد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هربار مریض شد، خودم را ده بار محاکمه کردم که چرا مادر خوبی نیستم. یکی از اولین پست های این وبلاگ متعلق به ۴ سالگی فرزندم است و نشان از همین عذاب وجدان دائمی دارد: آیا من مادر خوبی هستم یا مادر بدی؟ </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
فرزندم ۱۰ ساله بود که دلایل محکمتری برای عذاب وجدان پیدا شد. برگشتن از اروپا در میانه راه مهاجرت و تصمیم به جدایی از همسر، آن هم در شرایطی که می دانستم حضانت فرزندم با من نخواهد بود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هر کدامشان برای اینکه من خود را مادر بدی بدانم کافی بودند. بسیاری از مادران همه زندگیشان را فدای این می کنند که فرزندانشان بتوانند در کشوری پیشرفته زندگی کنند، و بسیاری از زنان به خاطر اینکه حضانت فرزندشان را از دست ندهند حاضر نیستند طلاق بگیرند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
من هیچکدام این کارها را نکردم. به تعبیر گفته یا نگفته ی اکثر آنهایی که در جریان بودند «خودخواهانه» و برای خودم، شخص خودم تصمیم گرفتم و همچنان هرروز بار عذاب وجدانش را تحمل می کنم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
این روزها که دوازده سال از شروع تجربه مادری من می گذرد، علیرغم طی کردن جلسات مشاوره و تراپی متعدد، علیرغم خودآگاهی نسبتا خوبی که به آن رسیده ام، علیرغم مطالعه و آگاهی نسبت به آنچه «غریزه» مادری می خوانند، علیرغم تمام اطمینانی که به تصمیم های این چندسال اخیر داشته ام، علیرغم همه تلاشهایی که می کنم تا مادر معقول برای فرزند ۱۲ ساله ام باشم که تلاش می کند با او حرف بزند و احساساتش را بشناسد و از دنیای او دور نشود، علیرغم اینکه پسرکم بخشی از وجودم شده است که زندگی ام را بدون او دیگر نمی توانم تصور کنم...علیرغم همه اینها، من هرگز نتوانستم باور کنم «مادر خوبی هستم» </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تمام آنچه برای یک مادر «غریزی» و «طبیعی» بود برای من اتفاق نیافتاده است، من نه آنقدر فداکار بودم که از خواسته های خودم بگذرم و نه آنقدر مهربان که فرزندم را دعوا نکنم یا گاه و بیگاه و بیخود داد نزنم. مادری برای من یک معجزه نبود. بارها و بارها فکر کردم که شاید اگر فقط کمی از آن ۲۴ سالگی گذشته بود، هرگز به بچه دار شدن فکر نمی کردم. روزهای سخت زندگی، همیشه فکر می کنم که اگر مادر نبودم قطعا شرایط بهتر و راحتتر می گذشت. مادری هیچ تقدسی به روح من نداد. سعی کردم برای فرزندم آن مادر چادر-سفید پوش سجاده نشین سریالهای ایرانی که با هر مشکلی فرزندشان به سراغش می رود تا یا دست از نفرین بردارد یا دست به دعا بگیرد،نباشم بلکه سعی کردم مادر بودن را از هرچه تقدس است خالی کنم تا هم زندگی برای خودم راحتتر باشد، هم برای فرزندم دوست و همراه بهتری باشم، دوستی که می توان با او دردل کرد، حرف زد، خندید و مسخره بازی دراورد و از هیچ چیز خجالت نکشید. دوستی که حتی می توان با او دعوا کرد و از او توقع داشت. هر بار که ناخواسته مادری شدم که فرزندش نقطه ضعفش بود و پدرش از این نقطه ضعف برای آزار من استفاده کرد، به خوبی می دیدم که فرزندم هم این را نمی خواهد، او می خواهد من هم قوی باشم، گرچه بعضی وقتها که دلتنگ می شود، می گوید من باید در خارج از ایران می ماندم، اما هربار خودش بعد از مدتی به شکلی دیگر می گوید که نباید اینطور می بود.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
رفتارم با کودکم، مادر بودنم و به طور کلی ایفای نقش مادری ام همیشه به شکلی بوده که هرگز، حتی لحظه ای توقع ندارم در آینده عصای دست من باشد، می خواهم و اصرار دارم که به دنبال آرزوهایش برود و هرگز عذاب وجدان داشتن مادری که نیاز به مراقبت دارد را احساس نکند. هرگز حتی لحظه ای به این فکر نکرده ام که فرزندم وظیفه اش امتداد نسل من یا حتی جبران کارهای من در بزرگسالی است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تمام این مطلب طولانی برای این بود که به همه آن دوستانی که بچه داشتن را یک ناگزیر می دانند بگویم شما بدون فرزند هم یک انسان کامل می توانید باشید. آینده شما را نه فرزندان شما می توانند بسازند و نه می توانند از شما مراقبت کنند. اگر می خواهید فرزندی داشته باشید، «آگاهانه» تصمیم بگیرید. خوب فکر کنید که آیا این تصمیم برای بستن دهن تمام آنهایی نیست که شما را زنی ناقص می دانند، آیا برای ترس شما از تنهایی در آینده دور نیست، آیا برای بهبود رابطه زناشوییتان تصمیم به این کار نگرفته اید، آیا شما، خود شما، واقعا می خواهید فرزند داشته باشید؟ </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
و به همه آنها که مادر شده اند بگویم، مادری متر و مقیاس ندارد تا بخواهیم خود را با آن بسنجیم، همین که تلاش می کنیم در حد توان فرزندی شاد و آرام داشته باشیم قطعا کفایت می کند، مادر خوب مادر تمام وقت نیست، گاهی یک مادر تمام وقت آنقدر خسته می شود که هیچ لذتی از وجود فرزندش نمی برد، گاهی یک مادر تمام وقت آنقدر افسوس آنچه از دست داده است را می خورد که ناخوداگاه فرزندش را تنها مقصر می بیند.<br />
و از همه مهمتر باور کنیم:</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
همه زنها ذاتا مادر نیستند، </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
فقط مادر تمام وقت مادر خوب نیست، </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مادری، فداکاری و از خودگذشتگی محض نیست، </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
و مادری نقشی است در میان تمام نقشهای دیگری که ما به عنوان یک زن می توانیم انتخاب کنیم و وقتی انتخاب کردیم می توانیم آن را به شکلهای مختلف انجام دهیم. هرکسی به شیوه خاص خود، و نه همه مثل هم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
=======================</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* جنس دوم از سیمون دوبوار - کشمکش، زنانگی و مادری از بدانتر- و برای نظر مخالف غرایز مادری از بلافر هاردی - غریزه مادری از دمارنف </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-752957962389353842018-04-19T21:41:00.002+01:002018-04-19T21:45:47.141+01:00درد مکرر خشونت <div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
برای مشاوره آمده بود، پر شر و شور و با لبخندی که سعی می کرد از لبش دور نشود. سال آخر مقطع دکتری در یکی از بهترین دانشگاههای تهران و کارمند همان جاست، با افتخار می گوید رتبه دو رقمی کنکور بوده است و با هزاران امید و آرزو به تهران آمده تا زندگی جدیدی بسازد. خیلی زود بر اساس اعتقادات مذهبی شدید با یکی از هم کلاسی هایش ازدواج می کند، و حالا ۲۰ سال از آن ازدواج می گذرد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دفتری را که در دست دارد،نشان می دهد، سررسیدی از همان سالی که ازدواج کرده و ظاهرا به تازگی در منزل یکی از آشناها پیدا شده است،. می پرسد اجازه می دهید فقط یک صفحه از آن را بخوانم، و می خواند:«خدایا پیشمانم و نمی دانم باید چه کنم! دنیاهای ما خیلی متفاوت است، حرف همدیگر را نمی فهمیم و ...» سرش را بلند می کند و می گوید تاریخ این یادداشت یک هفته قبل از عقد است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
لیوان قهوه را بر می دارم و با نوشیدن آن سعی می کنم خودم را آرام کنم، ترفند همیشگی است. همه آن روزهایی که از حرفهای مراجعین دلم می خواهد فریاد بکشم و رفتار حرفه ای وادارم می کند فقط گوش کنم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ادامه می دهد که ۲۰ سال است که حتی یکبار آغوش همسرش تجربه نکرده است مگر برای سکس و آن هم کوتاه و بی توجه به خواسته های او. می گوید در تمام این سالها یاد گرفته ام هر حرفی را یکبار بزنم و هر پاسخی داد بپذیرم چرا که تکرار آن باعث می شود به حد مرگ کتک بخورم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
با لبخند می گوید اما می دانید، هیچ کس، حتی مادرم یا خواهرم یا دخترم باور نمی کنند که من کتک می خورم. چون هرگز صدایم در نیامده. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
قلبم فشرده می شود. زنی مستقل و توانمند در بیرون خانه و زنی قربانی خشونت درون خانه. همان الگوی تکراری، همان درد مکرر. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
به او می گویم می دانی که تو تنها کسی نیستی که چنین تجربه دارد؟ می گوید شاید، اما من حالم از خودم بد است، از اینکه چرا اجازه می دهم. از اینکه چرا ۲۰ سال است حتی در مورد خرید یک قندان در خانه ام نمی توانم نظر بدهم. از اینکه دوبار ریسک بارداری را علیرغم توصیه پزشکان تحمل کردم، فقط با این باور که با آمدن بچه همه چیز بهتر می شود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
می دانم که مقصرم، مقصرم که در ۱۹ سالگی ازدواج کردم، می دانم که باورهای خرافاتی ام اجازه نمی داد که راه دیگری انتخاب کنم. می دانم که باید خیلی زودتر این رابطه را تمام می کردم، می دانم که مقصرم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تاکید می کنم تنها نیستی و زنان زیادی در موقعیت مشابه زندگی می کنند، از او می خواهم خودش را به عنوان قربانی خشونت بپذیرد و در مورد خشونت خانگی سرچ کند و مطلب بخواند. به او می گویم خودش را مقصر نبیند، مقصری اگر باشد قطعا عدم آگاهی، آموزش اشتباه و عدم مسیولیت جامعه مردسالار در قبال سرنوشت زنان و مردان جوانی است که مدام به آنها تلقین می کند، ازدواج تنها راه خوشبختی است. ارجاعش می دهم به مشاور و توصیه های معمولی را که به زنان در این شرایط می کنم، تکرار می کنم . اما از همه مهمتر آموخته ام که بسیاری از زنان ما نمی دانند حق دارند هر زمان که خواستند منزل مشترک را ترک کنند و هرجا که می خواهند زندگی کنند. واژه «تمکین» و «ناشزه» آنقدر برایشان ترسناک است که بی آنکه بدانند هیچ تبعات جدی در انتظارشان نیست، ناخوداگاه ، ماندن را انتخاب می کنند. به او می گویم قصدش برای اینکه خانه دیگری اجاره کند بهترین انتخاب است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هنگام رفتن می گوید یعنی می توانم ؟ از پس این ماجرا بر خواهم آمد؟ </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پاسخ می دهم به تمام موانعی که در محیط کار و تحصیل از سر راه بر داشته اید، فکر کنید، قطعا می توانید. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-61032490100627869652018-01-24T14:12:00.000+00:002018-01-24T14:29:20.592+00:00زندانی به نام «ناموس»<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div>
<br /></div>
<div>
به درخواست دوستی، کارگاه حقوق خانواده برای دانشجویان دانشگاهی برگزار کردم. ۲۰ دانشجوی ترم اول حقوق همگی ساکن تهران یا کرج. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
کارگاه به شیوه تمام کارگاهها بیش از سه ساعت طول کشید و از آنجا که مخاطبان این بار همه با هم دوست و رفیق بودند و بسیار جوان، از فرصت استفاده کردم، تا کمی مسایلی فراتر از دیدگاههای صرفا حقوقی را برایشان مطرح کنم. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
موضوعاتی که سبب شد تا دختران و پسرانی که در ابتدای کارگاه مدام پچ پچ می کردند و ریزریز می خندیدند، کم کم نگاههایشان خیره شود، موبایلهایشان را کنار بگذارند، مستقیم به من نگاه کنند، و چشمهایشان پر شود از علامت سوال. یعنی دقیقا همان چیزی که می خواستم. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
یکی از مباحثی که در ذیل موضوع خشونت به آن اشاره کردم، مفاهیم «ناموس» و «غیرت» بود.</div>
<div>
<br /></div>
<div>
خطاب به دختران پرسیدم، اگر یکی از دوستانتان به شما بگوید، که دوست پسرش در مورد لباس یا ظاهر او نظر نمی دهد و او می تواند با هر لباسی که خودش می خواهد، هر قدر پوشیده یا سکسی در جمع حاضر شود، واکنش شما چیست؟ آیا به او نمی گویید که «چه بد!حتما به تو علاقه ای نداره، اگر داشت، باید غیرت هم می داشت؟»</div>
<div>
<br /></div>
<div>
با تعجب نگاه کردند، و تعداد کمی از آنها تایید کردند که این موضوع می تواند از مصادیق خشونت روانی باشد، اما الباقی آنها با نگاهی پر از تردید به من خیره شده بودند. بحث را خیلی ادامه ندادم، و به این اکتفا کردم ناموس یا همان چیزی که احتمالا در زبان رایج آنها، قسم محسوب می شود وقتی که مدام می گویند «ناموسا»، ریشه در مالکیت دارد و اینکه دیگری که زن یا خواهر یا مادر من است، مال من است و من حق دارم به او بگویم چه کاری انجام بدهد و یا چه بپوشد، و در نهایت گفتم دوست دارم به این حرفها فکر کنند و بیشتر بخوانند و اگر خواستند می توانیم یک جلسه دیگر در زمینه خشونت خانگی با هم بحث کنیم. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
بعد از چند روز که فیدبک کارگاه به دستم رسید، متوجه شدم دو نفر به این موضوع اشاره کرده اند که برخی از موضوعات مطرح شده نه تنها شرعی نبوده است که حتی منطقا هم درست نیست، و برای مثال همچنان به نظر آنها بی تفاوتی دوست پسر نسبت به لباس دوست دخترش، نشان از بی غیرتی است. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
این اتفاقات باعث شد تا کمی به تجربیات شخصی ام از مفهوم غیرت و ناموس برگردم. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
تا جایی که یادم می آید همیشه از این کلمات متنفر بودم، حتی زمانی که هیچ چیزی از حقوق زنان، حق بر بدن، حریم خصوصی یا انتخاب شخصی نمی دانستم. خوب یادم است که نوجوان بودیم و به همراه تعداد زیادی از اعضای خانواده بیرون رفته بودیم، و پسر یکی از اقوام، که او هم نوجوان بود، به یکباره با پسر غریبه ای درگیر شد و وقتی ما رسیدیم، متوجه شدیم ظاهرا آن پسر که عضو خانواده ای بود که در پارک کنار ما نشسته بودند به دختر یکی از اقوام ما لبخند زده بود! با تعجب پرسیدم که به فلانی چه ارتباطی دارد که دادوبیداد راه انداخته است؟ اطرافیان با لبخندی پرافتخار گفتند که فلانی خیلی پسر با غیرتی است! </div>
<div>
دست بر قضا همین پسر با غیرت، سالها بعد به دست چرخ بخت، همسر من شد. من که تا سالها خودم معتقد به حجاب بودم، هیچ مشکلی از این باب با همسر نداشتم، اما حساسیتش بر سر همکاران مرد، یا اینکه چرا با فلانی می خندم، یا چرا فلان هم دانشگاهی به من زنگ می زند، همیشه وجود داشت. موضوع اما وقتی بغرنج شد که من تصمیم گرفتم حجاب نداشته باشم. موضوعی که او هرگز نمی توانست تحمل کند، نتیجه این شد که من علیرغم اعتقادم، در تمام جمع هایی که با او حاضر می شدم، همچنان حجاب داشتم و مدام مراقب بودم که روسری ام کمی عقب نرود. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
وجه اشتراک تمام آن لحظات، چه آن زمان که حجاب داشتم چه آن زمان که باوری به آن نداشتم، یک چیز بود: «من نمی توانستم خودم باشم، خود خودم، راحت و بی دغدغه»</div>
<div>
<br /></div>
<div>
حتما با خودتان فکر می کنید که زنان هم می توانند به مردان بگویند که چگونه لباس بپوشند و اتفاقا تعداد زیادی از زنان هم این کار را می کنند، اما پاسخ من بسیار ساده است،آیا هرگز مردی برای انتخاب لباسش به این فکر می کند که «وای اگه زنم ببینه خیلی عصبانی میشه؟» آیا هرگز مردی وقتی همسرش در مورد لباس او نظر می دهد و مثلا می گوید که این رنگ را نمی پسندد یا دوست ندارد، از ابراز مخالفتش می ترسد؟ یا اگر با همسرش بحث کرد و نظرش را هم گفت، در نهایت حرف آخر را او می زند یا همسرش؟ </div>
<div>
<br /></div>
<div>
کافی است فقط موقعیت را برعکس کنیم تا مضحک بودن آن را تصور کنیم! </div>
<div>
زنی به همسرش بگوید: « این تی شرت خیلی تنگه، تمام برجستگی های بدنت پیداست، واقعا می خوای اینجوری بیای توی جمع؟» «این رنگ پیرهنت خیلی تو چشم میزنه، توجه همه رو جلب می کنه، اصلا خوشم نمیاد» «وای آستینهاش خیلی کوتاهه، بازوهات پیداست! اگه اینو بپوشی نمی گن چه زن بی غیرتی که گذاشته شوهرش هرچی می خواد بپوشه؟» «باشه اصلا هرچی می خوای بگو، ولی اگه اینجوری بخوای لباس بپشی، حق نداری پاتو از در خونه بذاری بیرون!»</div>
<div>
<br /></div>
<div>
<br /></div>
<div>
این جملات را اکثر زنان جامعه ما خوب می شناسند، راستش را بخواهید اکثر ما از کودکی با این جملات بزرگ شده ایم و باز اگر راستش را بخواهید، لزوما هم به مذهبی بودن یا نبودن، حجاب داشتن یا نداشتن بر نمی گردد، زنان محجبه هم عمدتا نمی توانند هر نوع حجابی که می خواهند را انتخاب کنند، آنها هم برای نوع پوششان در مراسم های زنانه محدودیت دارند. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
زنان از کودکی یاد می گیرند «ناموس» باشند، ناموس پدر، برادر، و بعد هم شوهر. یعنی همیشه در زمان انتخاب لباس، یا نحوه راه رفتن، یا حرف زدن یا خندیدن، یک جمله در پس ذهنشان در حال روشن و خاموش شدن است: «وای، اگه بابام\برادرم\پدرم، منو اینجوری ببینه چی میشه؟»</div>
<div>
<br /></div>
<div>
بر می گردم به همان وجه اشتراک تمام این لحظات که یک چیز است : «خود نبودن» </div>
<div>
<br /></div>
<div>
هر انسانی حق دارد انتخاب های خودش را داشته باشد، با انتخابهایش زندگی کند و بابت انتخابهای اشتباهاش تاوان بدهد. </div>
<div>
ما وقتی پارتنر شدیم، همسر شدیم، یار شدیم، قطعا بخشی از رابطه مان کمک کردن به انتخابهای طرف مقابل است، اما در این فرآیند نباید فراموش کنیم که در نهایت هرکسی باید خودش انتخاب کند و ما حق تحمیل کردن نداریم. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
برای من که از بچه هایی که در آن کارگاه حاضر بودند، ۱۸ سال بزرگتر بودم، قابل درک نبود که آنها هم درست مثل ۱۸ سالگی من فکر می کنند. راحت تر بگویم، امیدم این بود که نسل آنها متفاوت تر فکر کند و به غیر از خودخواهی و غرور کاذب، حقوق انسانی خود و دیگری را هم بشناسند و به آنها احترام بگذارد. دیگری را «مال» خود نداند ، زنان را موجودات ظریق شکننده ای که نیاز به مراقبت دارند نخواند و مردان را عنوان ابرقهرمان هایی که وظیفه شان محافظت از زنان اطرافشان است تصور نکند. </div>
<div>
اما اشتباه می کردم، موتور فرهنگ مردسالار همچنان با قدرت در خط بازتولید کلیشه های جنسیتی می چرخد و باید برای اثبات حقوق انسانی خیلی ساده، تلاشهای زیادی بکنیم. </div>
<div>
انتهای کارگاه دوست داشتم به آن دختران و پسران ۱۸-۱۹ ساله بگویم، چقدر دلم می خواهد شانس این را داشته باشید تا یک رابطه برابر که در آن پارتنرتان شما را زنی با شعور، مستقل و در یک کلام، درست همانند خودش، انسان می داند، را تجربه کنید، تا لذت عاشق بودن در عین مستقل بودن، رهایی در عین وابسته بودن، آزادی در عین از خودگذشته بودن و در یک کلام «خود بودن» درعین در دیگری غرق شدن، را تجربه کنید. و هرگز با خودتان حتی برای ثانیه ای فکر نکنید که اگر پارتنر یا همسرتان در مورد اینکه چه لباسی «حق دارید\ اجازه دارید\مناسب شماست» نظر نمی دهد، دقیقا به این معنی است که چقدر به شما، خواسته هایتان و انتخابهایتان احترام می گذارد و شما را گربه خانگی که نیاز به کنترلش دارد، نمی داند و خودش را هم صاحب هیچ کس نمی شناسند. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
<br /></div>
<div>
<br /></div>
</div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-50086692554498865872017-12-15T14:54:00.000+00:002017-12-15T14:54:17.084+00:00تولد نوشت!<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
۳۶ سالگی هم تمام شد.<br />
حالم از یکسال گذشته هم به مراتب بهتر است.<br />
سختی های زندگی هنوز تمام نشده و آرزوهای من که هرروز به سمت آن قدم برمی دارم، نمی گذارند که زندگی فارع از تلاش و یا حتی جنگیدن باشد.<br />
دردهایی همچنان بر زندگی ام سایه انداخته اند، که ظاهرا درمانی برایشان نیست، یا حداقل الان نیست.<br />
اما سال گذشته، به من بیشتر از قبل یاد داد، که می توان از زندگی لذت برد، اگر بخواهیم. اگر بلد شویم که زیبایی های ساده را برای خودمان بسازیم و در یک کلام مراقب حال خودمان باشیم.<br />
و من الان حالم خوب است.<br />
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgFogTSMrxayYo4gtnyKMUqYzl7f1z6hsywyvvLylSOlap75SE94vs5VRQ1f6-jzZ8YCRk6NNGRXeH-ReOklebsRzvoLtulXpgA1XoGn5WdA2Ze2R4Ibhb_zW-GDqnwlNbWafQwizJevA4/s1600/photo_2017-12-15_18-19-35.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="1280" data-original-width="1102" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgFogTSMrxayYo4gtnyKMUqYzl7f1z6hsywyvvLylSOlap75SE94vs5VRQ1f6-jzZ8YCRk6NNGRXeH-ReOklebsRzvoLtulXpgA1XoGn5WdA2Ze2R4Ibhb_zW-GDqnwlNbWafQwizJevA4/s400/photo_2017-12-15_18-19-35.jpg" width="343" /></a></div>
<br /></div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-2088963543280283362017-12-08T21:48:00.000+00:002017-12-09T12:07:09.068+00:00«آن شرلی» کودکی ما و «آن» این روزها <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
«آن شرلی» دهکده «گرین گیبلز» را خیلی از ما به یاد داریم. دخترک موقرمزی که حرفهای شاعرانه می زد و آنقدر حرف می زد که از حوصله اطرافیانش خارج بود. انیمیشنی که در دوران نوجوانی هم نسلان من پخش میشد و بسیار هم پرطرفدار بود. مثل بسیاری از کارتونهای کودکی ، این کارتون هم برای من بسیار لذت بخش بود. و به همین دلیل وقتی دیدم سریال جدیدی از این داستان ساخته شده و در وبسایت فیلیمو در دسترس است به پسرک پیشنهاد دادم تا با هم ببینیم.<br />
فصل یک این سریال را به طور کامل با هم دیدیم و من هنوز در شوک محتوای فوق العاده ای هستم که با آنچه در کودکی دیده بودم فاصله زیادی داشت.<br />
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi7qk-avF0_fz-1Imb4Bn0kzwNj0wEOd8fMwe9gDzJFGNv5vPMTgrTwWrUemqd4fv-z-_8y93Cp3TRyA_zmzgJVKw9PnJ-HzypAJmTjYGpzHIJWnYq1NAIK6l8iyZJcWN6JQl0q6B_duaA/s1600/images.jpeg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="272" data-original-width="185" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi7qk-avF0_fz-1Imb4Bn0kzwNj0wEOd8fMwe9gDzJFGNv5vPMTgrTwWrUemqd4fv-z-_8y93Cp3TRyA_zmzgJVKw9PnJ-HzypAJmTjYGpzHIJWnYq1NAIK6l8iyZJcWN6JQl0q6B_duaA/s400/images.jpeg" width="272" /></a></div>
<br />
Anne with an E اسم سریالی است که فصل اول آن در سال ۲۰۱۷ ساخته شده است و از شبکهNetfilix و CBC پخش شده است.<br />
سریال کاملا یک سریال فمنیستی است. دختر نوجوانی که تلاش می کند تمام مرزبندی های اطرافش را نادیده بگیرد و با کمک گرفتن از قدرت تخیل بی نظیرش، به آرزوهایش نزدیک شود. در سریال درگیری ذهنی آن میان درس خواندن یا یادگرفتن راه و رسم همسرداری و منتظر یک شاهزاده اسب سوار شدن به خوبی به تصویر کشیده شده است.<br />
در سریال می بینیم چطور مادرخوانده آن به عنوان یک زن سنتی، با عضویت در یک جامعه از زنان پیشرو، می خواهد آینده متفاوتی برای دخترش رقم بزند.<br />
یکی از بی نظیرترین قسمتهای سریال، نحوه روبرو شدن آن با اولین پریود، ترس، درد و حالتهای متفاوت بلوغ بود. اینکه چگونه دختران اطرافش این موضوع را مخفی می کنند ولی از نظر او، این یک موضوع طبیعی است و در نتیجه نمی داند که چرا مطرح کردنش زشت و ناپسند است.<br />
درگیری های عاشقانه آن به عنوان یک دختر نوجوان که بر خلاف همسالانش می خواهد، دیگری، او را برای افکارش دوست داشته باشد و نه برای غذایی که می پزد یا مدل موهایش، هم به جای خود ستودنی است.<br />
خلاصه کلام اینکه من هنوز نمی دانم چطور این سریال در وبسایت ایرانی فیلیمو گذاشته شده و بدون هیچ سانسوری قابل دسترسی است. اما توصیه می کنم از فرصت استفاده کنید و با نوجوانانتان این سریال را ببینید و لذت ببرید و بیاموزید.و مطمین باشید منتظر فصل بعدی آن در سال ۲۰۱۸ خواهید شد. </div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-36452316904836076372017-10-24T22:18:00.002+01:002017-10-24T23:07:36.130+01:00همه هزینه ها برای تو میشه!<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
ویدیوی معروفی که همه جا پخش شد را احتمالا همه دیده ایم. پسری که با افتخار رو به دوربین به دختری که در آغوشش نشسته می گوید: «از امروز همه هزینه ها برای تو میشه» و دختری که با لبخند به و او دوربین نگاه می کند.<br />
<div>
این یک جمله منشا تولید تعداد زیادی مطالب طنز و حتی یک ژانر ویژه در توییتر شد. اما از همه اینها گذشته، ذهن من از خیلی قبل تر از آن درگیر یافتن پاسخ سوالی بود که این ویدیو و کامنت های حول و حوش آن به شدت آن کنجکاوی را تقویت کرد:</div>
<div>
چرا پسرها وظیفه خود می دانند که هزینه های زندگی روزمره دوست دخترشان را تامین کنند؟ چرا دخترها دوست پسرشان را موظف به تامین هزینه ها می دانند؟ </div>
<div>
قطعا منظورم هدیه خریدن های معمول نیست، که قاعدتا باید دو طرفه باشد و از روی محبت نه از سر وظیفه. صحبت از خریدهای روزمره و یا وسایل موردنیاز دخترهاست! چرا باید دختری از دوست پسرش بخواهد پول خرید کیف و کفش و لباس و یا حتی موبایل و ماشین او را بپردازد؟</div>
<div>
<br /></div>
<div>
این موضوع آنقدر ذهنم را مشغول کرده بود که ترجیح دادم برای نوشتن از آن فقط به تحلیل شخصی خودم و حدسم در خصوص ریشه این رفتارها اکتفا نکنم. به سراغ چند دختر و پسر اطرافم رفتم و با آنها در این مورد حرف زدم، نتیجه اما دقیقا همان فاجعه ای بود که حدس می زدم.</div>
<div>
خلاصه گفتگوهایم اینهاست:</div>
<div>
۱. دخترها وقتی رابطه جنسی برقرار می کنند می خواهند در برابر آن چیزی به دست بیاورند.یعنی من خدماتی می دهم که باید در برابر آن خدمات بگیرم.</div>
<div>
۲.پسرها یا متاهلند یا چند دوست دختر دارند و با خرج کردن پول طرف مقابل را راضی نگه می دارند.</div>
<div>
۳. پسرها در مهمانی و دورهمی ها آنچه را برای دوست دخترشان فراهم می کنند به رخ دیگران می کشند و چشم و هم چشمی می کنند.</div>
<div>
۴. دخترها نیز با به نمایش گذاشتن امتیازاتی که از دوست پسرشان می گیرند، با یکدیگر رقابت می کنند. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
موارد دیگری هم بود که اغلب در همین چند مورد گنجانده می شد. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
به نظر من اتفاقی که افتاده بسیار واضح و عجیب است. دقیقا همان نقش کلیشه ای و سنتی جنسیتی زنان و مردان در قالب یک خانواده سنتی، در رابطه مدرن میان زنان و مردان هم بازتولید شده است.</div>
<div>
<br /></div>
<div>
این موضوع که مردان وظیفه تامین مخارج زندگی زناشویی را دارند سنتی است برآمده از جامعه مردسالار، که سالیان درازی است در ذهن خیلی از ما رخنه کرده است. وظیفه ای سنگین بر دوش مردان که از آن طرف سبب ایجاد امتیازهایی ناعادلانه برای آنها می شود. نفقه ای که مرد در خانواده باید در برابر تمکین زنش بپردازد. نفقه یعنی خرج امور روزمره زندگی و تمکین به معنی خاص یعنی اطاعت کردن در رابطه جنسی. و خیلی ساده یعنی اگر زنی نخواهد با همسرش سکس داشته باشد، خرجی به او تعلق نمی گیرد.</div>
<div>
حال همین الگو به رابطه میان زنان و مردان جوان هم سرایت کرده است، آن هم در رابطه ای که نه در قالب قانون ما و نه شرع ما ، مجاز نیست. اصل رابطه اگرچه زیرسوال است اما نقشهای جنسیتی به همان قوت به این نهاد هم وارد شده اند. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
دخترانی که رابطه جنسی را ارایه خدمت به مرد می دانند. خودشان را یک سوی رابطه ای برابر که در آن لذت می برند و لذت می دهند، نمی دانند. از جذابیت های جنسی برای تامین نیازهایشان استفاده می کنند. هیچ تلاشی برای تامین مخارج خود نمی کنند و تنها ذغدغه فکریشان می شود به دست آوردن مردی پول دار تر. </div>
<div>
تصویر را می بینید؟ </div>
<div>
همان که سالها است از زنان جامعه سنتی دیده ایم، منتظر نشستن برای آنکه مردی به سراغ آنها بیاید و سایه بالاسرشان شود و هزینه های زندگیشان را تامین کند. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
شاید تنها اختلاف فعال تر شدن نقش زنان در این بازار رقابت باشد، زنانی که باید قبلا انتخاب می شدند، الان فعال تر ظاهر می شوند و تلاش می کنند تا خودشان انتخاب کنند یا حداقل در معرض انتخاب قرار بگیرند. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhRPoVLlf9iPc7VfVipnB83Ai-Tt6TFJ8j7pchsCVT3pyvr7BVPq9n1x4sptUu_WdI6cgMmMPJfdrv9qSILbOpr_YjFEVpoWUFN1e5YiJy1Uf8CawnXFzsHg0OxfUyWVAhZB1sclYA4j-s/s1600/money.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="450" data-original-width="500" height="288" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhRPoVLlf9iPc7VfVipnB83Ai-Tt6TFJ8j7pchsCVT3pyvr7BVPq9n1x4sptUu_WdI6cgMmMPJfdrv9qSILbOpr_YjFEVpoWUFN1e5YiJy1Uf8CawnXFzsHg0OxfUyWVAhZB1sclYA4j-s/s320/money.jpg" width="320" /></a></div>
<div>
<br /></div>
<div>
شیدا می گوید این نوع روابط در میان اطرافیان او بسیار زیاد است، می گوید هزینه ها چیزی بیشتر از هزینه های روزمره است،هزینه هرشب مهمانی رفتن و لباس و آرایش جدید داشتن، سفرخارجی مکرر، تعویض مکرر ماشین و موبایل و حتی پرداخت هزینه اجاره منزل زن، بخشی از آن است. او می گوید دختران اطرافش کاملا خود را محق می دانند و صراحتا می گویند وقتی به دوست پسرشان خدمت ارایه می کنند، او هم باید جبران کند. وقتی از او می پرسم هیچکدامشان شاغل هستند؟ با خنده می گوید «به نظرت کسی که هرشب تا صبح مهمونی باشه می تونه کار هم بکنه؟»</div>
<div>
<br /></div>
<div>
پویا می گوید پسرها اگرچه در ظاهر غر می زنند که چرا باید هزینه کنند اما در نهایت ترجیح می دهند دوست دخترشان مستقل نباشد و کار نکند، ترجیح می دهند آنها زنی را که روی پای خودش ایستاده نمی پسندند. علاوه بر اینکه می خواهند خودشان هرجا رفتند بتوانند به رخ دیگری بکشند که چه چیزهایی برای او خریده اند.</div>
<div>
<br /></div>
<div>
<br /></div>
<div>
واقعیت اینجاست که همیشه خوشحال بودم که نسل جدید جوانان ایرانی از هزار تابوی مختلف در حال گذشتن هستند و آزادی هایشان را به دست می آورند، اما هرچه تلاش می کنم نمی توانم چارچوب فکری این دختران و پسران را بفهمم. عزت نفس کجای این نوع روابط است؟ رابطه برابر واقعا فقط خواسته حداقلی از جامعه است؟ واقعا زنان جوان ما هنوز سکس را حق خودشان نمی دانند و خودشان را بخشی از یک رابطه دوطرفه نمی بینند؟</div>
<div>
<br /></div>
<div>
بازتولید فرهنگی انتقال ارزشهای فرهنگی و هنجارهای موجود از نسل به نسلی است. مکانیسم هایی که از طریق آن تداوم تجربه فرهنگی در طول زمان پایدار می ماند.این بازتولید اغلب به دو دلیل اتفاق می افتد:</div>
<div>
۱.گروه خاصی از مردم ساختار اجتماعی موجود را با هدف حفظ امتیازهایی که برای آنها دارد بازتولید می کنند.</div>
<div>
۲. سیستم آموزشی یک جامعه که اصلی ترین ابزار تولید فرهنگ نقش خود را درست ایفا نمی کند و همان فرهنگ را بازتولید می کند. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
<br /></div>
<div>
گمانم نقش ما فعالان حوزه زنان در این بخش دوم باید از آنچه تا کنون بوده بیشتر باشد. باید تلاش بیشتری کنیم تا نقشهای سنتی به روابط مدرن منتقل نشوند، این فقط قالب روابط میان زنان و مردان نیست که باید تغییر کند، ساختار این روابط بسیار مهمتر است، باید تلاش کنیم به زنان بیاموزیم معنای خارج شدن از قالب زن سنتی، برای آن ها هزینه به دنبال دارد. هزینه هایی که باید بپردازند، هزینه مستقل شدن را باید با تلاش و کار کردن پرداخت، تا زمانی که بخواهند دیگری هزینه های آن ها را تامین کند، جایگاهشان همان است که سالها بوده، گیرم که از «زن خوب فرمانبر پارسا» تبدیل شوند به «دوست دختر خوب فرمانبر»<br />
<br />
پی نوشت: این مطلب قطعا شامل همه زنان و مردان نیست،خوشبختانه افراد زیادی هستند که خارج از دایره این روابط قرار می گیرند و تلاششان حفظ یک رابطه برابر است، چند نفری از دوستان هم وقتی برای طرح پرسش به سراغشان رفتم گفتند که اگرچه افرادی را می شناسند اما از آن طرف خودشان و دوستانشان کاملا برخلاف این کلیشه رفتار می کنند. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
<br /></div>
<div>
<br /></div>
</div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-82077719007667275792017-09-24T20:39:00.000+01:002017-09-24T20:39:34.482+01:00باشد که اتفاق افتد<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
من آدم خیال پردازی نیستم. اساسا سختترین کار دنیا برایم این است که بخواهم چیزی را تصور کنم که وجود ندارد یا در واقع تخیلم را به کار گیرم. چه در زمان نوشتن داستانی یا چه در زمان انجام یک تمرین، سختترین جمله برایم این بوده که بگویند«تصور کن در فلان موقعیتی و ...»<br />
حالا همین من از صبح دارم یک تصویر را در تخیلم بسط می دهم و مدام به عناصرش اضافه می کنم و هی دلم غنج میرود:<br />
خانه ای در اطراف شهر (ترجیحا لواسان) با حیاط گوچک گلکاری شده و یک راه سنگچین کوتاه از در بیرونی تا داخل خانه و یک باغچه کوچک در حیاط خانه که یک قسمتش درخت باشد و یک قسمت چمن و گلکاری شده. و حوضی مشبک و آبی رنگ در وسط. و تختی از چوب قهوه ای کنار دیوار، و تاب کوچکی در وسط گلها.<br />
دیوارهای داخل خانه آجری، و پنجره های رو به باغچه به سبک پنجره های ارسی قدیمی با شیشه های رنگی.<br />
کتابخانه ای بزرگ در وسط پذیرایی و دو صندلی گهواره ای در کنار آن.<br />
و من و یار موافق در پنجاه سالگی حال خوردن صبحانه بر روی تخت توی حیاط و در حال گپ زدن....<br />
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiuDm7ZiVkg1dq-oMue9Qjjy8LGX4FumSPiT1oZ7Ctl2gZHY4egvBVrDr1qyWtXr4fDpM2UJFgaxsm2DyELVvqXrLILX-iBa_ah1oXG60dvTq3CXid4nzHO5OPOxizxfR67g4QawF1wCo4/s1600/10531446288455882018.png" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="1062" data-original-width="1080" height="392" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiuDm7ZiVkg1dq-oMue9Qjjy8LGX4FumSPiT1oZ7Ctl2gZHY4egvBVrDr1qyWtXr4fDpM2UJFgaxsm2DyELVvqXrLILX-iBa_ah1oXG60dvTq3CXid4nzHO5OPOxizxfR67g4QawF1wCo4/s400/10531446288455882018.png" width="400" /></a></div>
</div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-42632430509994590882017-09-23T18:28:00.003+01:002017-09-23T18:28:43.335+01:00اول مهری پر از تنفر<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
مخاطب این نوشته تو هستی! خود تو!<br />
تا پیش از این هربار از تو نوشته بودم، از انتشار آن منصرف شدم، اما این بار می نویسم خطاب به تو! سالهای پیش نشانی این وبلاگ را داشتی اما از آنجا که برایت اهمیت نداشت، بعید می دانم همچنان آن را بدانی، اما مهم نیست. من می نویسم خطاب به تو، تویی که زندگی را بر من و پسرم زهر و تلخ کرده ای به گناهی ناکرده.<br />
می نویسم تا سالهای بعد که پیش بینی ام درست از آب درآمد اینجا را بخوانی یا بخوانم و شاید اندکی از این نفرتی که در وجودم کاشتی کم شود.<br />
من و نفرت؟ تعجب می کنی؟ همیشه میگفتی من احساسات متعادلی دارم، نه از چیزی زیاد خوشحال می شوم نه از چیزی زیاد عمگین، از ادمها هم که هرگز متنفر نمی شوم، آن روزها البته این اخلاق برایت ستودنی بود اما ..مهم نیست.<br />
میخواهم بگویم همین من!همین ادمی که تنفر در واژگانش جایی نداشت، همین منی که وقتی دوسال پیش درخواست جدایی کرد از تو متنفر نبود و همه تلاشش را کرد تا آسیب نبینی، آسیب نبینیم، الان، امروز ، دقیقتر بگویم ساعت ۸.۴۵ روز اول مهر ۱۳۹۶ با تمام وجودش از تو متنفر شد.<br />
نه اینکه کاری که امروز کردی تلختر یا سختتر از فجایع قبلی که آفریدی بوده باشد، نه! بلکه به این دلیل که دوسال تمام سعی کردم هر بار مرا و پسرک را شکنجه کردی (حالا که صحبت از شکنجه هایت شد منتظر باش تا یک روز تمام آنها را هم بنویسم) از تو بگذرم، و فراموش کنم و سعی کنم درک کنم که هنوز از بحران نگذشته ای...اما امروز، وقتی بعد از دوسال، من نتوانستم در مراسم روز اول مهر که پسرکم به کلاس ششم میرفت در کنارش باشم، به آغوش بکشمش، به او اطمینان بدهم سال خوبی خواهد داشت، به او بگویم می تواند این مدرسه را هم دوست داشته باشد و هزار حرف نگفته و بوسه ای که نتوانستم بر صورتش بزنم و آرزوی موفقیتی که نتوانستم در گوشش زمزمه کنم...یکباره حس کردم نمی توانم بابت تمام این لحظاتی که در دوسال گذشته از من دزدیدی تو را ببخشم!<br />
نه اینکه فکر کنی از تو می ترسم و نمی آیم مدرسه پسرک یا کلاسی که دوست دارد یا جایی که می خواهد..نه! حتی فکرش را نکن، ترسهایم از تو را دوسال پیش کشتم، همان روزی که گفتم می خواهم جدا شوم، همان روزی که جهنم این دوسال را به چشم می دیدم ولی نترسیدم از تو و تمام تهدیدهای پوچ و تو خالی ات..ترس نیست.<br />
من مراقب پسرکی هست که به حکم دادگاه ناعادلانه مردسالار این جامعه، محکوم به زندگی با توست و دست بر قضا تو پدری نیست که او را از مناسبات من و خودت حذف کنی و هرجا که رفتار من را نپسندی پسرک را به جای من تنبیه می کنی و مجازات و من از درد پسرک می ترسم (که تو هم خوب این را میدانی) و وقتی پسرک با التماس از من قول می گیرد که به مدرسه اش نروم و من در چشمانش می بینیم که ترسش از این است که تو ، من را، مادرش را در آنجا ببینی و باز او باشد که تنبیه می شود...اری من از پسرکم مراقبت می کنم به سهم خودم و به جای تو که تنها راه مراقبت از آدمها را خرج کردن پول می دانستی و می دانی.<br />
و شک ندارم<br />
روزی که خیلی نزدیک است، پسرک که همین الان هم ناعدالتی را در رفتارت به وضوح می بینید مقابلت خواهد ایستاد و بر ترسهایش غلبه خواهد کرد، درست مثل من... و آن روز... آن روز، این نوشته سند تنفر من باشد و سند نفرین من بر تو که تا ابد تنها بمانی و هیچ کس در زندگیت نباشد که تو را صمیمانه دوست بدارد. </div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-2770970746767836982017-09-22T21:26:00.001+01:002017-09-22T21:30:07.648+01:00به یاد طاهره،اکرم،سارا و ملی... و راههای رفته و نرفته شان<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
خانم میلانی<br />
کاش نساخته بودید «ملی و راههای نرفته اش» را، یا کاش کمی با حوصله تر، کمی با دقت تر و کمی هنرمندانه تر و کمی نزدیک به آنچه در «دو زن» بودید، ساخته بودید.<br />
خانم میلانی<br />
خشونت خانگی درد وحشتناکی است ، درد گروه بزرگی از زنان جامعه ما، می دانم که می دانید و برای همین به سراغش رفته اید، اما چنین موضوع مهمی را باید با حساسیت ساخت. باید جوری ساخت که شعار زده و گل درشت به نظر نرسد که مردم با آن احساس نزدیکی کنند. که مخاطب فکر نکند اغراق کرده اید، که زمزمه نکنند «دیگه حالا اینجوری هم نیستن مادر شوهرها» و با قهقهه نگویند«آآآآقای رییسی میخواد منو بکشه»<br />
<br />
می دانید خانم میلانی<br />
هیچ صحنه ای از فیلم شما نبود که من در زندگی یکی از زنان مراجعم ردپایش را ندیده باشم، هر دردی که «ملی» قصه شما می کشید برای من بغضی بود به یاد یکی... از طاهره که روی ولیچر می نشست و هرروز کتک می خورد، از لیلا زن هنرمندی که شوهرش چاقو می گذاشت زیرگلویش، از مریم که پسرهایش به حد مرگ کتکش میزدند، از فاطمه که خودش پزشک بود و شوهرش هم آقای دکتر معروف، از مینا و اکرم و سارا که در اوین منتظر اجرای حکم قصاص بودند به اتهام کشتن شوهرانشان،از زهرا که برای رهایی از خانواده ازدواج کرد و از چاله به چاه افتاد، همه و همه برای من یک «ملی» بودند، و شاید برای همین بغض گلویم را رها نمی کرد و مدام می گفتم کاش ، فقط کاش فیلم بهتری ساخته بودید، کاش تلاش نمی کردید تمام مشکلات زنان را فقط در یک فیلم به نمایش بگذارید، باور کنید خیانت زنان به شوهرانشان به دلیل بی توجهی خودش می توانست سوژه فیلم بعدی شما باشد، باور کنید تمام آنها که خشونت می کنند لزوما در گذشته و کودکی کتک خوردن مادرانشان را ندیده اند، باور کنید تمام زنانی که در گذشته مورد خشونت قرار گرفته اند، تماشاچی آن خشونت به عنوان مادرشوهر نمی شوند... می دانم، می دانم تمام این ها هست و واقعی است و باور کنید بارها و بارها دیده ام، اما کنار هم چیدن تمام این واقعیت ها در یک فیلم، مخاطبی که هیچ درکی از چنین خشونتهایی ندارد را بی اعتماد می کند به واقعی بودن فیلم!<br />
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjt9W3PL8MGAQoyBCw_-TLrp6_yv-XC0ezWUPLxELwvU9YH3TK5W1OhXvhl5_WHRbqWHksLuEfO9P4BUleuG1KDCHQmdfR0soTEqYiG3jFcY5YeFh-oNzX9AlTplp-XrMmxXUhWNLZiCGM/s1600/photo_2017-08-07_14-43-51.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="588" data-original-width="400" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjt9W3PL8MGAQoyBCw_-TLrp6_yv-XC0ezWUPLxELwvU9YH3TK5W1OhXvhl5_WHRbqWHksLuEfO9P4BUleuG1KDCHQmdfR0soTEqYiG3jFcY5YeFh-oNzX9AlTplp-XrMmxXUhWNLZiCGM/s400/photo_2017-08-07_14-43-51.jpg" width="271" /></a></div>
<br />
<br />
چندصندلی آن طرف تر از من، سه دختر و دو پسر بسیار جوان نشسته بودند که تقریبا تمام طول فیلم در حال بلند حرف زدن و به سخره گرفتن بازی بازیگران و شعارها و دیالوگ ها بودند، می دانید چقدر درد دارد خانم میلانی که درست لحظه پایان فیلم شما همزمان شود با قهقهه این جوانان که نماینده یک نسل هستند؟ کاش کمی ، فقط کاش کمی حساسیت بیشتری به خرج داده بودید برای ساخت فیلمی که زندگی روزمره پر از درد زنان زیادی است...<br />
من اما هرچه کردم طاقت نیاوردم،<br />
فیلم که تمام شد رفتم سراغ این چند جوان که هنوز خنده شان را نمی توانستند کنترل کنند و گفتم نمی خواهم به شما بگویم سینما مکان عمومی است و صحبتها و سروصدای شما اجازه نمی داد ما صدای فیلم را بشنویم، میخواهم یک چیز بگویم، من سالهاست به عنوان وکیل با چنین زنانی برخورد داشته ام، می دانم به نظرتان مضحک است، اما باور کنید زندگیشان همینقدر اغراق آمیز پر از ترس و وحشت و خشونت است و اصلا هم شوخی نیست،<br />
از خودشان دفاع کردند که ما به بازی بازیگران می خندیم<br />
گفتم می دانم، اما فقط کاش کمی هم به دردی که پشت تمام این سکانسها بود فکر می کردیم و سکوت می کردیم به احترام تمام آن زنهایی که بیمارستان رفته اند، فرزندشان را از دست دادند، صورتهایشان را اسید از آنها گرفت و خیلی های دیگر که زندگی برایشان تمام شد...<br />
و رفتم<br />
و بغضم را رساندم به خانه و روی تخت تا در آرامش تنهایی بترکد. </div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-22034356765572897712017-09-05T17:51:00.001+01:002017-09-05T17:51:38.721+01:00تاتر صحنه مبارزه برای حقوق زنان<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
یکسال و نیم پیش برای اولین بار به تاتر رفتم(می دانم مضحک است که سی و اندی سن داشته باشی و تاتر نرفته باشی، دلیل نرفتن هم از آن مضحکتر! همسری که معتقد بود تاتررفتن ادای روشنفکری است از یک سو و ساعت اجرای تاترها که امکان تنها رفتن را از منی که به دلایل مصحکتری نمیخواستم شبها بدون خانواده ام به تفریح بروم از سوی دیگر، و البته دلایل دیگر) و پس از آن به یکی از بهترین لذت های زندگیم تبدیل شده است. <div>
اما آنچه می خواهم در این نوشته به آن بپردازم نقش پررنگ رنجهای زنان در نمایشنامه هاست. دنیای تاتر این روزهای ایران به تنهایی بار مسیولیت رسانه ملی را هم به دوش می کشد. هرچه جای نقد کلیشه های جنسیتی و مشکلات و معضلات زنان در تلویزیون و رادیو غایب است، می توانید تاترهای بسیاری را ببینید که موضوع اصلی آنها حقوق زنان است (شلتر، روز عقیم، نام تمام مادران، نامه های عاشقانه از خاورمیانه ،شنیدن) تا تاترهایی که اگرچه موضوع اصلی آنها چیز دیگری است اما اشاره مستقیم یا غیر مستقیم به تبعیضهای جنسیتی را در آنها می بینید. (سیستم گرون هلم، حرفه ای، بی پدر، خدای کشتار، ماه در آب و بسیاری دیگر که حافظه ام یاری نمی کند).</div>
<div>
خوشبختانه در تاتر، سانسور به مراتب کمتر است و شما حتی می توانید شاهد رقص یا آواز زنان هم باشید. </div>
<div>
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhhsbe445v54lq8HcqJi4ndyzuIm5L-sxnKqhKAb5xOWwfRnwTIBWoVBNPVM8CMqz9TT2KfE9HvvUF7e6QWaI1JG68aNXs6NVX3ioxWZorRjxSTrHSYXRdk2HkA7lTFWdOrv1gfLyWQW90/s1600/Screen+Shot+2017-09-05+at+21.19.01.png" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="779" data-original-width="1039" height="298" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhhsbe445v54lq8HcqJi4ndyzuIm5L-sxnKqhKAb5xOWwfRnwTIBWoVBNPVM8CMqz9TT2KfE9HvvUF7e6QWaI1JG68aNXs6NVX3ioxWZorRjxSTrHSYXRdk2HkA7lTFWdOrv1gfLyWQW90/s400/Screen+Shot+2017-09-05+at+21.19.01.png" width="400" /></a></div>
<div>
<br /></div>
<div>
<br /></div>
<div>
اینها را گفتم که بگویم نوجوانانتان را به تاتر ببرید تا نه تنها از یک هنر فوق العاده لذت ببرند بلکه با کلیشه ها، رنجها و مشکلات زنان و جامعه آشنا شوند. </div>
<div>
مراقب نمایش های بسیار سکسیستی (عمدتا طنز) هم باشید. </div>
<div>
<br /></div>
<style type="text/css">
p.p1 {margin: 0.0px 0.0px 0.0px 0.0px; text-align: right; font: 12.0px '.Geeza Pro Interface'; color: #454545}
p.p2 {margin: 0.0px 0.0px 0.0px 0.0px; font: 12.0px 'Helvetica Neue'; color: #454545; min-height: 14.0px}
span.s1 {font: 12.0px 'Helvetica Neue'}
</style></div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-91909196352732798852017-08-20T19:56:00.000+01:002017-08-21T05:56:38.666+01:00کاش باور می کرد!<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
امشب رفته بودم به کافه ای که یکسال و نیم پیش، پناه روزهای سختم بودم. هرگوشه کافه را نگاه می کردم یادآور روزی بود که یا بغض کرده بودم یا پر از خشم بودم، یا با گریه وارد شده بودم یا با گریه از آنجا رفته بودم. روزهای سخت و دردناکی که حالا به خاطراتی تلخ تبدیل شده اند که تلاش می کنم برایم یاداوری نشوند. اما نکته مهم این بود که دلم میخواست زنی را که هفته پیش به دفترم آمده بود به آنجا دعوت می کردم و روی هر میز آنجا می نشستم و حال آن روزهایم را برایش توضیح می دادم ، بعد روی یک میز جدید، به چشمهایش لبخند می زدم و می گفتم، میبینی؟ تمام می شود، همه دردها و سختی هایی که تو مستحقشان نیستی و ناخواسته بر تو تحمیل می شوند تمام می شود و تنها اثرش می شود تبدیل شدن تو به یک زن قوی تر!<br />
هفته پیش آمده بود و نیم ساعتی که حرف زد از مشابهت میان شرایطش و شرایط گذشته خودم، متعجب شده بودم. تمام تلاشش را کرد تا بغض بر او غلبه نکند تا زمانی که رسید به اینکه همسرش نمی گذارد پسر ۹ ساله اش را ببیند ، بغضش ترکید.<br />
همیشه سعی کرده بودم زندگی شخصی خودم را برای هیچ موکلی بازگو نکنم. تمام تلاشم را می کردم تا موکل هیچ ذهنیتی نسبت به حریم خصوصی من پیدا نکند، این بار اما طاقت نیاوردم، برایش گفتم درکش می کنم ، برایش گفتم که لمس کرده ام همه آنچه را تعریف می کند، و حتی برایش پیشگویی هم کردم و گفتم چه اتفاقاتی در انتظارش خواهد بود.<br />
اما اینها مهم نبود، می خواستم باور کند روزهای سخت می گذرند و روزهای بهتری خواهند آمد، اما هرچه بیشتر تلاش کردم، به چشم خودم تلاشم مسخره تر شد. می دانستم که من هم هرگز نمی توانستم حرفهای اطرافیانی که تلاش می کردند به من دلداری بدهند را باور نمی کردم، حالا چرا باید توقع می داشتم او مرا باور کند!<br />
اگرچه موقع رفتن مرا در آغوش کشید و با مهر تشکر کرد، اما می دانم باز هم باور نداشت فردایش بهتر خواهد بود. </div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-70798127532718685132017-07-24T21:34:00.000+01:002017-07-24T21:34:01.633+01:00سرخوش آرزوهاشم<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
به نظر شما من نباید افتخار کنم به داشتن پسرکی که وقتی معلم زبانش ازش خواسته یادداشتی بنویسه در مورد اینکه اگر مولتی میلیاردر بود چه کار می کرد، فقط سه خواسته رو توضیح داده:<br />
<br />
کمک به پیدا کردن درمان بیماری های خیلی سخت<br />
کمک به دانشمندان که بتونن توی مریخ زندگی ایجاد کنند<br />
کمک به مراکز حمایت از حیوانات<br />
<br /></div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-45153368874736080692017-07-24T21:28:00.003+01:002017-07-24T21:28:57.371+01:00غول پنهان بیدار شد!<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
شش ماه پیش آمده بودند دفتر تا در مورد شروط ضمن عقد مشاوره بگیرند. دو جلسه آمدند و رفتند تا هر دو در نهایت به تفاهم رسیدند. یکسال و نیم دوست بودند و قرار بود تعطیلات فروردین عقد کنند.<br />
دو هفته پیش دوباره آمده بود. زن به تنهایی. شرایط روحی نامناسب آن قدر بر وضعیت جسمانی اش اثر گذاشته بود که نشناختمش.<br />
وکالت در طلاق را به من داد و خواهش کرد هرچه سریعتر پرونده طلاق را به جریان بیاندازم.<br />
وقتی پرسیدم چه شده؟ شش ماه پیش که به نظر همه چیز به نظر مرتب می آمد؟ بغضش ترکید و از تمام ماجراهایی گفت که همه از همان روز عقد شروع شده بودند، از فحاشی به خانواده اش در جشن، تا کتک خوردن خودش و اقوامش چند روز بعد از آن، از دزیده شدن توسط به اصطلاح همسری که او را با خود برده است تا به او بفهماند دیگر زن اوست و قطع کردن موبایلش که سبب شده تا خانواده دو روز هیچ خبری از او نداشته اند. ...<br />
<br />
و من ...و من که فقط سعی می کردم نفس عمیق بکشم تا لرزش بدنم را نفهمد.<br />
<br />
اما یک جمله در انتهای حرفهایش بود که کاش و کاش و کاش می توانستیم در تمام بیلبوردهای شهر بنویسیم:<br />
<br />
« خانم وکیل، یکسال و نیم تمام حرکاتش را زیرنظر داشتم که ببینم ممکنه خشونتی داشته باشه یا نه، و هیچ وقت حتی یک حرکت نامناسب یا کمی ترسناک از او ندیدم، و درست وقتی صیغه عقد جاری شد، انگار غولی ترسناک از پشت اون شخصیت بیرون اومد»<br />
<br />
و من که فقط به او دلگرمی می دادم که بهترین کمکی که به خودش کرده است همین وکالت در طلاقی است که اکنون کمک می کند تا حداقل رنج «چگونه طلاق گرفتن» به تمام رنجهای جسمی و روحی اش اضافه نشود.<br />
<br />
شروط ضمن عقد را جدی بگیریم. شروط ضمن عقد را جدی بگیریم. شروط ضمن عقد را جدی بگیریم. </div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-84290767520176351582017-07-06T13:34:00.000+01:002017-07-06T13:43:10.885+01:00پرسه در حوالی من <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-family: "iransans" , "helvetica" , "geneva" , "verdana" , sans-serif; font-size: 16px; text-align: justify;">«پرسه در حوالی من، درباره دنیای زنی است که در آستانه سی سالگی در دل تهرانِ امروز، به دنبال رویای خود میرود.»</span><br />
<div style="text-align: justify;">
فیلم در گروه هنر و تجربه اکران می شود وبه همین دلیل اکران محدود در سانس های نامطلوب دارد. از فیلم هیچ نمی دانستم به جز همان یک خط اول این مطلب. اما همان یک خط آنقدر برایم جذاب بود که ساعت دو یک روز تعطیل که دوستان هم نمیتوانستند همراه باشند به تنهایی به تماشای فیلم بروم. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
فیلم فقط حول یک آرزوی مشخص زنی سی ساله می چرخید.«فرزندخواندگی». بسیاری از ماجراهایی که برای «سایه» در فرآیند درخواست فرزندخواندگی اتفاق می افتد را در خاطرات دوستی که این فرآیند را طی کرده بود و در نهایت از پس مشکلات بسیار برآمده و موفق شده بود، خوانده بودم و برایم بسیار آشنا بود. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
«غزاله سلطانی» در مصاحبه ای گفته بود این فیلم را برای عبور از بحران سی سالگی خودش ساخته است و بدون آن موفق نمی شد از آن روزها بگذرد. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
این صحبت برایم آشنا بود. بحران سی سالگی را می فهمم، درک کرده ام و از آن گذشته ام، نگاههای «سایه» در آینه به چین و چروکهای صورتش و پیدا کردن موهای سفیدش را تجربه کرده ام و اگرچه در سی سالگی فرزند من پنج ساله بود اما ترس از تنهایی اش را هم می فهمم. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
«سایه» زنی مستقل بود که در تلاش بود با آوردن یک فرزند، به زندگیش رنگ و شادی ببخشد. در زندگی فعلی یاری نداشت چرا که ظاهرا قبل ترها یار دوست داشتنی دلش را شکسته بود و «سایه» از این شکست عبور نکرده بود و نمی توانست به هیچ کس اجازه دهد تا کمی به او نزدیک شود. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEijonF4ssvrW9v_o8LRoAdcHaIiEQmpItDbBX10BsXE_G0DWerX95iLjokaLkJfMlLbTOlLqGKRQwIO8N8SBGKxG7vJ0naBeF9QpYguKgWaYFltWAsDs59n3jOOUlDjDpKW8bR-ys0DW6E/s1600/parse-dar-havali-man-film-ax-2.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="666" data-original-width="1000" height="265" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEijonF4ssvrW9v_o8LRoAdcHaIiEQmpItDbBX10BsXE_G0DWerX95iLjokaLkJfMlLbTOlLqGKRQwIO8N8SBGKxG7vJ0naBeF9QpYguKgWaYFltWAsDs59n3jOOUlDjDpKW8bR-ys0DW6E/s400/parse-dar-havali-man-film-ax-2.jpg" width="400" /></a></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
تمام این نزدیکی ها با فیلم اما به جای آنکه باعث شود من فیلم را دوست داشته باشم، باعث شده بود تا از کارگردان فیلم عصبانی باشم. توقعم از فیلم زیاد بود. تصورم از زندگی زنی مجرد بیش از آن چیزی بود که در فیلم دیدم.موضوع خاص و بکر بود. موضوعی بود که دوست داشتم در فیلمی خاص و هنرمندانه آن را ببینم. اما فیلم قوی نبود. شخصیت «سایه» آنقدر غمگین بود که شما در تمام مدت دلتان برای زنی که دارد که سی ساله می شود و مجرد است و تنها است، می سوخت. زنی ضعیف که حتی برای خواسته هایش هم نمی جنگید و اشتباهاش آنجا بود که آسان ترین راه را انتخاب کرد. زنی که در نهایت با بغض و اشک و درتنهایی به جای شمع، کبریتهای نیم سوخته را خاموش کرد. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
سی ساله شدن درد دارد.<a href="http://zanvarahaee.blogspot.co.uk/2011/12/blog-post_17.html" target="_blank"> قبلا در موردش نوشته بودم</a>. اما غم انگیز نیست. درد دارد چرا که یاداور کارهایی است که میخواستی بکنی و نکرده ای. یاداور آرزوهایی که فراموش کرده ای. یادوار راههایی که نرفته ای. اما مجرد بودن در سی سالگی معنایش تنهایی نیست، معنایش غم نیست. ضعف نیست. کاش «سایه» درد سی سالگی را با قدرت تحمل می کرد و می گذشت. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-38700220473856447752017-06-05T12:32:00.001+01:002017-06-05T12:32:51.978+01:00آرزوهامون کو؟<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
با پسرک در حال قدم زدن بودیم و او هدفون در گوش م،سیقی گوش می داد.<br />
+مامان این همه موسیقی و شعر و فیلم ساخته میشه که می گن آدم نباید آرزوهاشو فراموش کنه، ولی وقتی به آدمها نگاه می کنی تعداد کمی از آدمها به آروزهاشون میرسن، اصلا نمیرن دنبال آروزهاشون . چرا؟<br />
ـخب دلایلش مختلفه، آدما وقتی بزرگ میشن گاهی اینقدر برای زنده ماندن و یه زندگی ساده داشتن باید تلاش کنن که دیگه فرصت اینکه دنبال آرزوهاشون برن نمی مونه، چون اونا فقط باید بتونن چیزای ساده ای مثل غذا و خونه تهیه کنند و یا گاهی حتی فقط باید زنده بمونن.<br />
+ خب اینجوری که خیلی دنیای غیرمنصفانه ایه که آدمایی که پول نداشته باشن نتونن برن دنبال آرزوهاشون!<br />
ـ درسته، دنیا خیلی غیرعادلانه است. ولی آدمهای دیگه ای هستند که مثلا به خاطر تنبلی نمیرن دنبال آرزوهاشون یا آدمهایی که میترسن، یا آدمهایی که اینقدر غرق روزمرگی میشن که یادشون میره آرزوهاشون چی بوده اصلا.<br />
<br />
+آره، مثلا دوست من میگه میخواد یه فوتبالیست معروف بشه ولی هیچ کاری نمیکنه برای اینکه فوتبالش خوب بشه، ولی من فکر میکنم اگه آدم تلاش کنه به همه آرزوهاش میرسه<br />
ـالبته که اگه تلاش کنه احتمال اینکه به آرزوهاش برسه خیلی زیاده، ولی باید اینم بدونی که گاهی ممکنه خیلی تلاش کنی ولی بازم نرسی به ان چیزی که میخوای، چون عوامل زیاد دیگه ای میتونه تاثیر بذاره<br />
<br />
+آره میدونم، ولی مثلا اگه یه نفر ده تا آروز داشته باشه با تلاش کردن ممکنه به ۷ تاش برسه ولی اگه تلاش نکنه شاید فقط به دوتاش برسه<br />
ـدرسته پسرم. میدونی یکی از آرزوهای من چی بوده؟اینکه بتونم پسرم رو جوری تربیت کنم که یه روزی یه همچین مکالمه عاقلانه و منصفانه ای باهم داشته باشیم و برای این تلاش کردم.<br />
<br />
پسرک لبخند زد و گفت من خیلی دوست دارم وقتی اینجوری با هم حرف میزنیم...<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgH-wdqoUs3IDPhyIA1j9QrIHOYAOEmQnM_ARKmJGMB6jtSs9NL_kSN7AFpetu4e_311PVMG0OmMmzj8agLkbuEZICCMZ8kAa2ilXse9qNYRjP9r8IUa2SlMI64ManpUjJCMn0ZcVa-dTQ/s1600/IMG_1892.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="1200" data-original-width="1600" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgH-wdqoUs3IDPhyIA1j9QrIHOYAOEmQnM_ARKmJGMB6jtSs9NL_kSN7AFpetu4e_311PVMG0OmMmzj8agLkbuEZICCMZ8kAa2ilXse9qNYRjP9r8IUa2SlMI64ManpUjJCMn0ZcVa-dTQ/s400/IMG_1892.JPG" width="400" /></a></div>
<br />
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<br /></div>
<br />
<br />
<br />
آن شب گذشت اما من از همان شب دارم به آرزوهایم فکر میکنم. وقتی پسرک از آرزوهای من پرسید، به او گفتم وکیل بودن یکی از آرزوهایم بوده است. و خوشحالم که به آن رسیده ام.هرچند هنوز در شغلم باید موفقیتهای دیگری کسب کنم تا بتوانم ادعا کنم به آرزویم رسیده ام، اما بعد از آن دارم فکر می کنم که آرزوهای دیگری داشته ام؟<br />
<br />
گاهی فکر میکنم نسل ما حتی آرزو داشتن را هم بلد نبودند، نمی دانم، شاید تعمیم دادن به نسل اشتباه است، اما من در مورد خودم مطمین هستم که آرزو داشتن را بلد نبودم، همین الان هم هرقدر فکر میکنم به جز آنچه در حرفه ام برایم آرزو بوده (که البته شکلها و اجزای مختلفی دارد) چیز دیگری به ذهنم نمی رسد.<br />
<br />
اما گمانم اشتباه بزرگم آنجاست که تعریفم از آرزو یک چیز فانتزی دست نیافتنی خیلی بزرگ است.<br />
رروزهایی بود که استقلال این روزهایم برایم یک آرزو بود. برای به دست آوردنش جنگیدم و با بهای سنگینی آن را به دست آوردم.<br />
روزهایی بود که یک زندگی گرم و ساده و آرام که در خانه ای که بر اساس سلیقه خودم آراسته شده باشد و به وقت نیاز به تنهایی بتوانم در آن بخزم و آرامش پیدا کنم، آرزویی بود دست نیافتنی و حالا که دارم این مطلب را می نویسم همه این شرایط مهیاست.<br />
روزگاری تصور می کردم عشق و دوست داشتن فقط داستانی است که بشر اختراع کرده تا فیلمها و رمانهای پرفروش بسازد، و داشتن حسی مشابه آنها بیشتر شبیه یک خواب بود که حتی از دیدنش هم ناراضی بودم، اما حالا می دانم این آرزو هم دست یافتنی است.<br />
<br />
<br /></div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-65338107678737733252017-05-12T21:45:00.001+01:002017-05-12T21:45:19.472+01:00فرصت و مهارت <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
یادم نیست اولین بار چندساله بود که به آشپزی علاقه نشان داد، اما از هفت سالگی تجربه های دونفره آشپزی من و پسرک با پختن کیکهای ساده و بعد غذاهای ابتکاری شروع شد.<br />
هیچ چیز به اندازه اینکه فرصت آشپزی پیدا کند، او را سر ذوق نمی آورد،<br />
الان سه هفته است که به شکل منظم حداقل هقته ای سه یا چهار بار، غذاهای مختلفی را از روی یک سایت آشپزی که خودش پیدا کرده درست می کند.<br />
در این چهارسال گذشته، قدم به قدم از کنارش فاصله گرفتم و فرصت دادم تا یاد بگیرد و تجربه کند.<br />
امشب وقتی می خواست ماکارانی بپزد، به کارهایش که نگاه می کردم شگفت زده شده بودم! به خوبی همه ظرایف را رعایت می کرد، حواسش به مواد اولیه کاملا جمع بود و می دانست باید گوش را چطور در تابه سرخ کند تا گلوله نشود، یا اینکه ماکارانی چه موقع آبکش شود. و یا سیب زمینی ها چطور به ته دیگه تبدیل می شودد.<br />
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgfAcro49I1JdtyPmtZzQ9J80LNL75J5ekvJ2djylchsw48IHX_cNTZBPK_OpaK8UkGd2UgzLxrEMd3CO74274nSPDYPZQZFajQgpfgMgLdRLXigdx-uzr4-XCUSX2nHxC2kzuQLvfIGlw/s1600/IMG_2627.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgfAcro49I1JdtyPmtZzQ9J80LNL75J5ekvJ2djylchsw48IHX_cNTZBPK_OpaK8UkGd2UgzLxrEMd3CO74274nSPDYPZQZFajQgpfgMgLdRLXigdx-uzr4-XCUSX2nHxC2kzuQLvfIGlw/s400/IMG_2627.JPG" width="300" /></a></div>
<br />
<br />
<br />
گفتن ندارد، دلم غنج می رفت از تماشایش، از تماشای بزرگ شدنش، ذوق کردنش و لذت بردنش<br />
اما بیشتر حواسم پی این بود که آموزش دادن خیلی چیزها، فقط به کمی باور کردن و فرصت دادن نیاز دارد، اگر بار اولی که سراغ آشپزی امد، مسخره اش می کردم، شاید هرگز کار به اینجا نمی رسید. شاید اگر به او گفته بودم، نیازی نیست یاد بگیری، و این کار دخترهاست هرگز این لذت را کشف نمی کرد.<br />
می دانم قطعا نسل ما بسیاری از لذتها را چون هرگز فرصت تجربه نداشتیم از دست داده ایم. </div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-52409736911695377482017-05-04T13:38:00.000+01:002017-05-04T13:40:47.648+01:00نقطه کور <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
انتخابم برای رفتن به سینما و دیدن فیلم «نقطه کور» تا حد زیادی از سر ناچاری بود و نداشتن گزینه دیگر، اما فیلم کاملا مرا غافلگیر کرد.<br />
<div>
بازی فوق العاده زیبا و واقعی فروتن، یاداور فیام تاثیر گذار و استثنایی قرمز بود. مردی دارای اختلالش شخصیت پارانویید که همسر و فرزندانش را مدام مورد بازجویی قرار می دهد و وقتی به پاسخ نمی رسد سراغ اطرافیان و همسایه ها می رود. مردی که از همسرش می خواهد لیست تمام خریدها و کارهایی که در غیاب او انجام می دهد را نگه دارد و بعد یک به یک آنها را جمع می زند تا ببیند پولی که به خانه می آید چطور و کجا خرج می شود. </div>
<div>
پدری که علیرغم اینکه زحمت کش است و شغل بسیار سختی دارد و همه تلاشش را می کند تا خانواده اش را تامین کند، فرزندانش از او فاصله می گیرند و می ترسند. </div>
<div>
همسری که به وضوح در یک صحنه به خواهر جوانترش می گوید که در انتخاب همسر دقت کند وگرنه وقتی بچه دار شود باید با همه اخلاقهای بد شوهر بسازد. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
فیلم، خشونت حاکم بر خانواده را که اتفاقا بر خلاف تصور دیگران از نوع خشونت فیزیکی نیست به خوبی به تصویر می کشد. </div>
<div>
فیلم در کنار روایت داستان زندگی خانواده خسرو، زندگی زوج های دیگری را هم روایت می کند که تمام آنها اگرچه خوب و خوش به نظر می رسند اما در واقع درگیر مشکلات بسیاری هستند. یکی شغلش را از دست داده اما هنوز به همسرش نگفته است، آن دیگری پس از گذشتن از بحران خانوادگی که تا حد طلاق پیش رفته، حالا با ورشکستگی همسرش دست و پنجه نرم می کند، و دختر جوان دانشجوی پزشکی که به نظر می رسد با دوست پسرش مشکلاتی دارد. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
تمام فیلم به نظر من روایتی واقعی و ملموس را پیش می برد، تا پانزده بیست دقیقه اخر فیلم. آنجا بود که من را نسبت به فیلم و نگاه سازنده فیلم دچار تردید کرد. </div>
<div>
تا دقایق انتهایی فیلم شما کاملا بی رغبتی، سردی و خشم هانیه توسلی در نقش همسر خسرو را نسبت به خسرو لمس می کردید و هر لحظه در انتظار بودید که چمدانی را که جمع کرده است بردارد و برود. اما از یک جایی به بعد، کارگردان به سراغ روایت یک زندگی دیگر هم می رود. </div>
<div>
زندگی زن و مردی که دو دختر دوقلو دارند و از یکدیگر جدا شده اند، هر کدام از دختران با یکی از والدین زندگی می کند و آخر هفته در کلانتری تحویل داده می شوند. چرا؟ چون پدرشان گفته است اینطور بهتر است. </div>
<div>
این زن و مرد افراد ثروتمندی هستند که به نوعی هرکدام دنبال خوشی خودشان هستند (اگرچه این خوشی هم گویا ظاهری است و هرکدام درگیری هایی دارند) و هیچکدام به فکر فرزندان نیستند تا آنجا که خبری از پدر و مادر نمی شود و فرزندان مجبور می شوند شب را در خانه خسرو بمانند. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
فیلم برای من در این چند دقیقه آخر کاملا در تقبیح طلاق و زوجینی بود که به سراغ طلاق می روند. </div>
<div>
به عبارت دیگر حسی که به من به عنوان مخاطب داده می شد این بود که راه حل زندگی پر از تشنج و دعوای خسرو، اگرچه در طلاق است، اما این آلترناتیو قرار نیست برای هیچکدام خوش بختی به همراه بیاورد. و از همه مهمتر به من به عنوان یک زن یک پیام مشخص داشت، آینده و زندگی فرزندانت می تواند با طلاق خراب شود، پس بهتر است ماند و ساخت. (اگرچه فیلم به صراحت انتخاب زن برای ماندن را نشان نمی دهد و حس تردید در ماندن و رفتن را در مخاطب نگه می دارد)</div>
<div>
<br /></div>
<div>
<br /></div>
<div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjoh-RLbRkCIABqDtk1SZBAJr4YDCHloGw6PCL7MniHMwys2GC43CvEYJQT0a6wNEELWYEFtZ66AqBsjNH-1IqOd7lzB-cO6x6VQdlaHyL8XHePfB9440_LvCAUDECuqmxCEehkMHKNyIk/s1600/noghteh-koor-12.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="266" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjoh-RLbRkCIABqDtk1SZBAJr4YDCHloGw6PCL7MniHMwys2GC43CvEYJQT0a6wNEELWYEFtZ66AqBsjNH-1IqOd7lzB-cO6x6VQdlaHyL8XHePfB9440_LvCAUDECuqmxCEehkMHKNyIk/s400/noghteh-koor-12.jpg" width="400" /></a></div>
<br /></div>
<div>
<br /></div>
<div>
قطعا نمی توان توقع داشت تمام فیلمها با نگاهی فمینیستی به مسایل اجتماعی بپردازند اما حداقل می شود توقع داشت، به شکل غیر مستقیم هم به زنان همان پیغامهای سنتی سرکوب گر را منتقل نکنند. یا شاید این هم توقع بیش از حدی باشد.!</div>
<div>
<br /></div>
<div>
دوستی که همراه هم فیلم را می دیدیم از نگاه من به قیلم تعجب کرده بود و معتقد بود به هیچ عنوان چنین پیغامی از فیلم نگرفته است بلکه برداشتش این بود که فیلم در مقام توصیف چند موقعیت مختلف از زندگی زوجین بوده است و اینکه گاهی هر کاری که انجام دهی یا هر انتخابی که بکنی تو را به آرامش نمی رساند و زندگی همه انسانها درگیری های فراوانی دارد. </div>
<div>
بهرحال قطعا فیلم خوب فیلمی است که هرکسی بتواند تفسیر شخصی خود را داشته باشد، من اما ترجیح می دادم وقتی فیلمی به موضوعی مثل خشونت روانی در خانواده و تاثیر آن بر زن و فرزند و حتی خود خشونتگر می پردازد، کمی بیشتر از این شخصیت زن فیلم فعال باشد-عمدا نمی گویم منفعل بود چرا که غیر منصفانه است- .</div>
<div>
<br /></div>
<div>
پی نوشت : بسیاری از صحنه های فیلم برایم کاملا ملموس و یاداوار روزهای تلخی بود. صحنه هایی که باعث شد خاطراتی برایم یاداوری شوند که کاملا از ذهنم پاک شده بود. </div>
<div>
مادری که مدام از فرزندانش می خواهد امور ساده زندگی را از پدرشان مخفی کنند چرا که نمی خواهد بی جهت مورد استنتاق قرار بگیرد. </div>
<div>
همسری که ریز به ریز خرجهای خانه را می نویسد تا به محض اینکه همسرش پرسید «یک میلیون و هشتصد هزار تومن تموم شد؟؟؟» آن لیست را جلوی او بگذارد تا جلوی سین جیم شدن و محاکمه شدن خودش را بگیرد. </div>
<div>
و بسیاری صحنه های دیگر که می دانم برای زنان زیادی یاداور تجربه های تلخشان هست. </div>
</div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-73554335944038832772017-04-30T16:01:00.000+01:002017-04-30T16:01:00.873+01:00فیلم تکراری <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
زخمهای روحی زخمهای به مراتب عمیق تر و دردآورتری هستند. آنقدر عمیق که یک روز صبح وقتی در تاکسی نشسته ای و میروی تا یک روز پرمشغله را شروع کنی، به هیچ دلیل و بهانه ای، ناگهان تمام تحقیرها و توهین هایی که ده ماه یا شاید یکسال پیش روحت را خراش داده بودند و زخم کرده اند، مثل یک فیلم سینمایی به سرعت از پیش چشمت رد می شوند و در کمتر از پنج دقیقه تمام وجودت پر می شود از بغض و درد و اشکهات می ریزد و تو فقط خوشحال باشی که عینک آفتابی به چشمت هست و بعد خشم و نفرتی که مدام سعی کرده ای فراموشش کنی، دوباره در وجودت شعله بکشد و برای صد هزارمین بار از خودت بپرسی چرا، چرا باید آن حجم تحقیر و توهین و تهدید را متحمل میشدی.مگر چه کرده بودی یا چه خواسته بودی؟ جز آنچه به عنوان یک انسان، حقت بود؟ و باز آن درد قدیمی به سراغت بیاید، همان دردی که گویی خنجری از میان قلبت وارد شده و تمام بدنت را شکافته و بیرون رفته است ، و چه در اشتباه بوده ای تو که فکر می کردی وقتی تمام شد، یعنی تمام شده است و تو از همه این دردها و ترسها و خشمها و بغضها خلاص می شوی...<br />
<br />
-------------<br />
<br />
بالغ بودن و بالغانه رفتار کردن فقط مختص زمان ازدواج نیست،اتفاقا برعکس، به گمانم به وقت عاشقی، معیارهای رفتار بالغانه و منطقی کمرنگ تر می شوند در ذهنمان. سنگ محک اصلی به وقت جدایی است. به وقت دل کندن، به وقت خشم . می خواهم بگویم همان آدمی که به وقت ازدواج رفتارهایش برایمان نماد عقلانیت و منطق است، به وقت جدایی می تواند غیرمنطقی ترین و کودک ترین آدمی باشد که می شناسیم. چرا؟ حتما به وقت عاشقی چشمهایمان خوب نمی بینند. یا اینکه آدمها به وقت عاشقی، خود درونشان، خود واقعیشان، خود ترسناک درونشان را کنترل می کنند.<br />
<br />
برای همین هاست که باید قبل از ازدواج زمان زیادی آدمها با هم زندگی کنند تا آن خود کنترل شده درونشان، بالاخره یک جایی، در یک موقعیت و شرایط خاصی بیرون بیاید و واقعیت، عریان و تلخ روبروی ما قرار بگیرد.<br />
<br />
<br /></div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-8026271502889231922017-03-09T20:45:00.002+00:002017-03-09T20:46:02.251+00:00به هشت مارس های زیادی احتیاج داریم.<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
سی ساله است، با مدرک کارشناسی و ۶ سال سابقه کار و آنقدر مستقل که در همین زمان کوتاه، خانه و ماشین خریده است. اهل مسافرت و تفریح با دوستانش است، و کارش را دوست دارد.<br />
اما همه اینها را باید کنار بگذارد، چرا؟ چون مردی که به خواستگاریش آمده گفته است دوست ندارد که همسرش کار کند، گفته است در خانواده آنها این موضوع باعث آبروریزی است.<br />
دختر پذیرفته است،مشروط بر آنکه همسر آینده، حق بیمه های او را بپردازد تا در آینده بتواند از حق بازنشستگی استفاده کند.<br />
مراسمهای سنتی برگزار شده و عقد ازدواج هم جاری شده است. و تنها سه هفته از آن روز گذشته و دخترک در دفتر من نشسته است و می پرسد برای طلاق باید چه کاری انجام دهد!<br />
می گوید از همان لحظه بعد از عقد همه چیز تغییر کرده و آقای دامادی که می دانسته سبک زندگی دختر چگونه است و با آنها موافقت کرده بود، ساز مخالفت می زند.<br />
می گوید قبلا می دانست نحوه پوشش من در بیرون و در خانه چطور است و یا اینکه من سفر و ماموریت می روم و یا برای هیچ کاری از کسی اجازه نمی گیرم و همه را قبول کرده بود، الان می گوید بپوش، اما آنطور که من می گویم! بیرون برو، اما من خودم تو را می برم، سفر برو اما آنجایی که من می گویم. بر روی همه آنهایی که قبلا پذیرفته بود، تبصره زده است. پرداخت حق بیمه را هم کلا منکر شده است.<br />
<br />
می گوید از من خواسته در خانه هم روسری بپوشم ، و وقتی می خواهم بیرون بروم، یا خودش یا مادرش باید مرا همراهی کنند.<br />
تیر اخر به رابطه کوتاه مدت زمانی خورده بود، که آقای داماد که به دعوت خانواده دخترک به آنجا رفته بود تا مشکل را حل کنند، گفته بود، حرف حرف من است و الان تو زن من هستی، و این یعنی حتی مرگ و زندگی تو هم در دستان من است!<br />
<br />
================<br />
این ماجرای زندگی زنی است که هشت مارس سال ۲۰۱۶ در دفتر من نشسته بود و مستاصل به من نگاه می کرد و می گفت، هنوز هم این اتفاقات را باور نمی کنم .<br />
هر سال بر تعداد افرادی که می گویند شما راه را اشتباه می رویدو باید از حقوق بشر دفاع کنید، و یا آنها که می گویند حقوق زنان که نیازی به حمایت ندارد و دیگر کار به جایی رسیده که باید از حقوق مردان دفاع کرد و آنها که می گویند شما مظلوم سازی و مظلوم نمایی می کنید، افزوده می شود، به گمانم! اما واقعیت این است دوست عزیز! واقعیت همین است که هنوز زنان زیادی همان ظلمی را تجربه می کنند که مادربزرگ های ما تجربه می کردند! تازه اینها که در تهران که پایتخت است اتفاق می افتد، وای به حال شهرهای دورافتاده و سنتی و کوچک.<br />
پس هنوز باید مبارزه کرد، تلاش کرد و جنگید برای به دست آوردن ابتدایی ترین حقوق برای زنان.<br />
و تنها یک روز در سال کم است برای حرف زدن از آنچه بر زنان می گذرد.<br />
برای همین است که برای خیلی ها، هر روز هشت مارس است. </div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-15480862673254623772017-02-24T19:24:00.001+00:002017-02-24T19:34:17.190+00:00۲۴ ساعت <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
قکر کنم دیگر وقتش شده باشد<br />
<div>
وقتش شده که فاش بگویم، من، خانم وکیل خارج درس خوانده در نظر خیلی ها متبحر، پسرکم را هفته ای ۲۴ ساعت می بینم.! </div>
<div>
بله، من از پس سیستم قضایی بر نیامدم! کاش مراجعینم این را می دانستند تا وقتی پیش من می آیند، باور کنند من معجزه نمی توانم بکنم! که اگر معجزه ای بود و وردی که بخوانم، احتمالا خودم را مستحق ترین می دانستم.<br />
الان یکسال است پسرکم را هفته ای یک روز می بینم! آن هم به جکم دادگاه که اگر نبود می دانم برای همین هم باید التماس می کردم </div>
<div>
<br /></div>
<div>
اینکه من و پسرک از چه مشکلاتی گذشتیم، بماند برای روزی که نمی دانم کی هست. اینکه هر دوی ما چه دردی را متحمل شدیم در یکسال گذشته، باشد برای بعد..اینکه من به قاضی چه گفتم و چه شنیدم، باشد برای بعد، باشد برای من و شاید روزی برای پسرک</div>
<div>
<br /></div>
<div>
اما می خواهم از درد این هفته ای یکروز بگویم </div>
<div>
از ۴ روز مادری در ماه! برای منی که قرار گذاشته بودم رفیقش باشم، برای منی که قرار گذاشته بودم هر آنچه از رفاقت با مادر و پدر نداشته ام، نصیب فرزندم کنم، برای منی که قرار گذاشته بودم سرشار از عشق و محبتش کنم، برای منی که قرار گذاشته بودم-هرقدر خصوصی- حرف بزنم و حرفهایش بشونم، برای من! برای من ۴ روز یعنی هیچ! </div>
<div>
یعنی یک نهار (که گاهی هست و گاهی نیست)</div>
<div>
یک شام </div>
<div>
یک صبحانه</div>
<div>
و یک نهار </div>
<div>
پسرک عاشق دستپخت من است، پس حداقل یک وعده از این سه وعده باید خانه باشیم </div>
<div>
پسرک عاشق تفریح و رستوران گردی است پس حداقل یک سینما یا پار یا تاتر وعده هر بار دیدار است </div>
<div>
پسرک عاشق مهمانی رفتن و شلوغی است ، پس حداقل یک وعده از این چهار وعده باید به مهمانی و هیچان بگذرد</div>
<div>
پدر و مادرم بیتاب دیدنش هستند، پس حداقل یک وعده از این چهارهفته باید مهمانشان باشیم </div>
<div>
پسرک تکلیف مدرسه و غیر مدرسه دارد، پس باید زمان کافی برای خواندن و انجام دادن داشته باشیم </div>
<div>
من عاشق گپ زدن با پسرک و تشنه شنیدن حرفاهایش هستم، پس باید حداقل یکی دو ساعتی به گپ زدن بگذرد </div>
<div>
پسرک باشگاه می رود و اخر هفته تنها وقت راحت به باشگاه رفتن است، پس باید به باشگاه ببرمش </div>
<div>
پسرک خسته می شود و باید استراحت کند، پس باید چند ساعتی استراحت کند</div>
<div>
.</div>
<div>
.</div>
<div>
.</div>
<div>
باور نمی کنید چقدر سخت است برنامه ریزی برای همه اینها</div>
<div>
کم می آورم بعضی هفته ها</div>
<div>
یک ۲۴ ساعت در هفته برای مادری کم است </div>
<div>
خیلی کم </div>
<div>
اما </div>
<div>
پسرک از تشنج و دعوا بین من و پدرش متنفر است پس من باید سکوت کنم، باید تمام تلاشم را بکنم تا با بدون اندک تشحنج بیرونی با همه بی نظمی ها، بی وقتی ها، درک نکردن ها، فشار اوردنها، تهدیدها و توهینها، فقط همین ۲۴ ساعت را قدر بدانم </div>
<div>
<br /></div>
<div>
<br /></div>
<div>
اما می دانید کدام قسمت سختتر است </div>
<div>
انجا که هر جمعه به وقت رفتن، پسرک در آغوشت بگیرد، و بچسبد به تو و بگوید، مرسی مامان، خوش گذشت </div>
<div>
و تو </div>
<div>
و تو فقط لبخند بزنی، و سعی کنی با شوخی و خنده راهی اش کنی که برود، مبادا غمی، نگرانی یا دردی به دلش بنشیند. </div>
<div>
یکسال گذشته و من هنوز به همین قسمت، دقیقا به همین قسمت عادت نکرده ام </div>
<div>
و هر هفته ویران می شوم بعد از رفتنش</div>
<div>
و اشکهایم امانم را می برند </div>
<div>
و باز هفته بعد و هفته بعد و هفته بعد </div>
<div>
<br /></div>
<div>
<br /></div>
<div>
پسرک عاشق پدرش است، و عاشق من . و همه تلاشش را می کند تا این دو عشق را از هم مخفی کند! همه اش به یک دلیل ! به این دلیل که ما ، ما در ظاهر بزرگترها، اینقدر بالغ نبودیم تا درد را از فرزندمان دور کنیم ، خودخواهی خودمان را در اولیویت قرار دادیم </div>
<div>
<br /></div>
<div>
چرا نوشتم؟ </div>
<div>
گمانم وقتش بود</div>
<div>
وقتش بود تا بگویم در این قوانین، که «مصلحت طفل» فقط و فقط شعاری است که دهان ما را ببندند، من درد می کشم، و پسرکم درد می کشد، و شاید پدرش هم!<br />
می خواهم بگویم، «حضانت طفل» شوخی نیست ، کاش قاضی شعبه دادگاه می فهمید، آینده پسرک من به تصمیم او بستگی دارد، کاش می فهمید اختیار تصمیم گیری بر اساس مصلحت طفل، در صلاحیت او که حتی یکبار هم طفل مرا ندیده است، نیست! کاش بداند، هرگز ، هرگز هرگز او را برای آن نگاه تمسخرآمیز و هرزه اش در آن روز که از من پرسید «تو در این پرونده اصیلی بلاخره یا وکیل؟» را هرگز نمی بخشم !</div>
</div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-76575395382637517872017-02-05T18:29:00.000+00:002017-02-05T18:29:30.029+00:00خشونتی که تکرار می شود، و تکرار می شود، و تکرار <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
بعد از مدتها شروع کرده بود به حرف زدن، و من سکوت کرده بودم و فقط گوش می دادم.<br />
با بغض و خشم از رابطه اش می گفت. از اینکه پارتنرش، به احساستش احترام نمی گذارد، اعتماد به نفس او را زیر سوال می برد، تخصص دانشگاهیش را در مقایسه با سن بیشتر خودش و تجربه زندگیش بی ارزش می خواند. هویتش را به سخره می گیرد. قهر می کند و هر بار او باید برای عذرخواهی پیش قدم شود. مدام و در پی هر تردیدی باید عشق و دوست داشتنش را اثبات کند، و... و....<br />
<br />
این حرفها را قبلا هم از او شنیده بودم. ولی می دانستم خودش متوجه این تکراری بودن نیست، متوجه نیست که یکسال پیش هم در مورد همین رابطه، همین حرفها را می زد.<br />
<br />
حرفهایش که تمام شد گفتم: می دانم که چون خودت درون رابطه هستی، متوجه آنچه می گذرد نمیشوی، اما برای من که از بیرون نگاه می کنم، رابطه تو فقط یک تعریف دارد: «رابطه پرخشونت»<br />
گفت نه اینطور نیست، نمی دانی «وقتی خوبه، چقدر خوبه، آنقدر خوبه که دلم نمی خواد هیچ وقت تموم بشه»<br />
گفتم می دانم، می فهمم، و برای همین این همه اصرار می کنم پیش تراپیست بروی.<br />
<br />
گفتم حواست نیست، اما تمام اینها را می گویی و در نهایت می گویی، به او گفتی، تصمیمش را بگیرد که می خواهد باشد یا تمام کند. گفتم انفعال خودت را نمی بینی. نمی بینی که این تو هستی که مانده ای تا «او»، هم اویی که ظلم می کند، تصمیم بگیرد رابطه ادامه یابد یا نه! نمی بینی که این تویی که باید برای نجات خودت تصمیم بگیری. این تویی که باید ببینی رابطه ای که قرار است تو را خوشحال کند، دارد روز به روز بیشتر تو را غمگین می کند.<br />
<br />
گفت، می خواهم بروم، از ایران که بروم همه چیز تمام می شود<br />
گفتم این را هم می فهمم، اینکه به جای آنکه خودمان تصمیم بگیریم، می خواهیم معجزه ای اتفاق بیافتد. معجزه ای که خارج از اراده ما، همه چیز را حل کند.<br />
<br />
.<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhqIFqSbKkkpbYixc5mnYMdC6MrMXA4qW2Ee2tVT_oLusZRy7k3OkJ_CWTfjSlxMgPKrdd6n8Cxpfs0ztWZWxBUDg2WCx4cP99KyyVxhA8H5L_QsBvo87Hfm26q8NaFCaA2Kr32reTHV9s/s1600/IMG_7939.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhqIFqSbKkkpbYixc5mnYMdC6MrMXA4qW2Ee2tVT_oLusZRy7k3OkJ_CWTfjSlxMgPKrdd6n8Cxpfs0ztWZWxBUDg2WCx4cP99KyyVxhA8H5L_QsBvo87Hfm26q8NaFCaA2Kr32reTHV9s/s400/IMG_7939.jpg" width="400" /></a></div>
.<br />
.<br />
از ماشین که پیاده شد و رفت، دیدم گیجم، و سردرگم و برای چندمین بار ذهنم پرت شده است به اعماق تاریکی و باید تلاش کنم ، برش گردانم.<br />
برای چندمین بار بود، که دوستی، رفیقی، آشنایی و یا مراجعی غریبه، از رابطه پرخشونتش می گفت بی آنکه بداند درون چنین رابطه ای است. بی آنکه بتواند ضعف و ناوتوانی اش را لمس کند. بی آنکه بتواند ترسهایش را ببیند. بی آنکه باور کند مورد خشونت است<br />
در برابر اکثر آنها، فقط به گفتن می فهمم و تلاش برای توضیح وضعیتی که در آن هستند اکتفا می کنم.<br />
اما گاهی دلم می خواهد برایشان فریاد بزنم، من فقط نمی فهمم، من لمس کرده ام، من تمام این دردها، رنجها، و ترسها را لمس کرده ام.<br />
من خوب می دانم، زیرسوال بردن تمام توانایی های یک آدم چقدر به او حس بی ارزش بودن و ناتوان بودن می دهد.<br />
من خوب می دانم، تمام دانش و تخصص یک انسان را به سخره گرفتن، چقدر حس تنفر به همراه دارد.<br />
من خوب می دانم اینکه مدام بخواهی خودت و ارزشهایت را به دیگری اثبات کنی، تا چه حد می تواند خسته کننده باشد.<br />
من خوب می دانم قهر کردن دیگری در برابر هر اعتراضی، و حرف نزندهای طولانی اش، تا چه حد می تواند ترسناک باشد.<br />
من خوب می دانم تحقیر شدن در یک رابطه یعنی چه،<br />
من خوب می دانم، امروز خیلی خوب و عاشق بودن و فردا عذاب دادن یعنی چه،<br />
من خوب می دانم، هر روز به امید معجزه ای نشستن برای اینکه رابطه- بدون اینکه نیاز به انجام کاری از سوی تو باشد- تمام شود، یعنی چه<br />
من رابطه مبتنی بر خشونت روانی را خوب می شناسم.<br />
<br />
حداقل می توانم ادعا کنم، در حال حاضر خوب می شناسم، چرا که سالها بودن در چنین رابطه ای، چشمهای آدم را می بنند، کور می شوی انگار، نمی خواهی ببینی چه بلایی بر سرت می آید.<br />
اما من باور دارم، بخش عمده این ندیدن، از ترس است.<br />
ریشه ترسهای ما مختلف است،<br />
یکی نگران از دست دادن آن دیگری است که از قضا دوستش هم دارد<br />
یکی می ترسد اگر رابطه را ترک کند، دیگری آسیبی غیرقابل جبران ببیند<br />
یکی احساس دین می کند به آن دیگری<br />
یکی می ترسد که آینده فرزند چه می شود<br />
یکی می ترسد از سوال و حوابهای اطرافیان<br />
یکی از تابوهای اجتماعی<br />
یکی از تنهایی<br />
یکی از غم و غصه مادرش<br />
یکی از خشم پدرش<br />
و این لیست ترسها می تواند به تعداد همه آنهایی که می مانند در یک رابطه پرخشونت و آن را تمام نمی کنند، ادامه پیدا کند.<br />
هرچند نوع این ترسها متفاوت است، هر چند روابط هیچ دو انسانی مانند هم نیستند، هرچند هر فردی، خاص و ویژه است، اما باور کنیم یا نه، الگوی این نوع روابط تا حد بسیار زیادی، یکسان و مشابه است.<br />
.<br />
.<br />
این روزها خشونت روانی در بسیاری از روابط نقش پررنگی دارد. کاش کمی به جای تلاش بیهوده برای حفظ هر رابطه ای به هرقیمتی، اندکی وقت و انرژی بگذاریم و از یک تراپیست متخصص، برای شناخت خودمان، احساسات و عواطف و افکارمان، و شناخت رابطه ای که در آن به سر می بریم کمک بگیریم. روبرو شدن با ترسهایمان نیاز به توانمندی و قدرت دارند. ماندن در رابطه پرخشونت، این توانایی را می گیرد. برای دوباره پیدا کردنش باید تلاش کرد. </div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-45865173864556765962017-01-15T19:17:00.001+00:002017-01-15T19:17:19.244+00:00آموزش کودکانه!<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
در دو هفته گذشته، دو فیلم ایرانی ویژه کودکان دیدم که این مطلب، مقایسه این دو فیلم است.<br />
<br />
۱. من و نگین دات کام<br />
فیلم کاری از حسین قناعت و ساخته سال ۱۳۸۲ است. نقش اصلی فیلم را یک دختر و پسر بازی می کنند. دختربچه فیلم نقشی کاملا فعال در دستگیری دزدان بازی می کند. به پدرش در کار کمک می کند. فکر می کند و نقشه می کشد. علاوه بر آن در بخشی از فیلم دختری هشت ساله که قهرمان موتورسواری بر روی دیوار است به بچه ها کمک میکند. دختری که در فیلم از او به عنوان اولین کودک هشت ساله ای یاد می شود که موفق به گرفتن گواهینامه موتورسواری شده است.<br />
حتی نقش منفی فیلم هم، زن و مردی هستند که زن در آن کاملا نقشی فعالانه دارد و نقشه دزدی را می کشد. و به مراتب از مرد باهوش تر است.<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj40FQIuDQtgfX6xgYwjISOKaCytMMJHRpNcRBVe-BYlbWgsZCSKDSfBRND1pdOU308YQk1cygaivrJznhBJKO56L809IyHrYV1i01OQU0tOjfTJK7XrUVVVIYr5XJTMdMUchJ_gZssSXc/s1600/635553696103027484.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="266" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj40FQIuDQtgfX6xgYwjISOKaCytMMJHRpNcRBVe-BYlbWgsZCSKDSfBRND1pdOU308YQk1cygaivrJznhBJKO56L809IyHrYV1i01OQU0tOjfTJK7XrUVVVIYr5XJTMdMUchJ_gZssSXc/s400/635553696103027484.jpg" width="400" /></a></div>
<br />
<br />
۲. جنجال در عروسی<br />
فیلمی ساخته سید رضا خطیبی در سال ۱۳۹۴ است که اولین فیلم سه بعدی کودکان نیز محسوب می شود. و با تبلیغات بسیار در حال اکران است.<br />
دختران این فیلم به شدت منفعل هستند و تنها نقشی که دارند آن است که در اتاقی که زندانی شده اند عروسک بازی می کنند و آواز می خوانند. تمام بازیگران اصلی پسربچه ها هستند و دختران کاملا نقش زنان در اندرونی را دارند.<br />
نقش اصلی بزرگسال فیلم را هم مردان بازی می کنند و زنان فقط به دنبال آرایش و لباس پوشیدن و غیبت کردن هستند.<br />
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiNdDMRAyfFYO37NyMrkQmAr8oIR1vvGiwsKPW-IDR2CgRgdTuyvVCT1e5eibVZpxGDzwMGaZBGMKS-cH3qIYwzUbeiaox7uJdKIX0KXkKIdsFeBqmAjwbOxnb6ohJb_go0awXxbe4o9gU/s1600/1565076.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiNdDMRAyfFYO37NyMrkQmAr8oIR1vvGiwsKPW-IDR2CgRgdTuyvVCT1e5eibVZpxGDzwMGaZBGMKS-cH3qIYwzUbeiaox7uJdKIX0KXkKIdsFeBqmAjwbOxnb6ohJb_go0awXxbe4o9gU/s400/1565076.jpg" width="400" /></a></div>
<br />
<br />
تفاوت دو فیلم به وضوح نشان از آن چیزی می دهد که در ۱۰ سال گذشته در ایران رخ داده است. عقب گردی عظیم که در همه جوانب حقوق زنان خودش را به رخ می کشد. عقب گردی که به هیچ عنوان نمی توان آن را اتفاقی دانست.<br />
اعتماد به نفسی که روز به روز بیشتر از دختران گرفته می شود و نقشهای سنتی که هر روز قوی تر و پرصدا تر در رسانه ها تبلیغ می شوند.<br />
<br /></div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7265019968975197831.post-1216504033084990692016-12-17T21:36:00.002+00:002016-12-17T21:36:58.394+00:00خانه سی و پنج سالگی <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
از تولد سال قبل که گفته بودم «جهنم ۳۴ سالگی» تا کنون، چیزهای زیادی تغییر کرده است. روند تغییرات آنقدر تند و سریع بود که هنوز فرصت تحلیل خوب و صحیح هم شاید کامل دست نداده باشد<br />
<br />
اما در ۳۵ سالگی، حالم خوب است. قدمهای بلندی به سمت آرزوهایم که برای فراموش نکردنشان، تلاش کرده بودم، برداشته ام. و امیدوار و دلخوشم به آینده<br />
آینده ای که می دانم روشن یا تاریک بودنش در اختیار خودم خواهد بود. آینده ای که باید برای روشن بودنش تلاش زیادی کنم<br />
<br />
این یادداشت، هیچ حرف خاصی ندارد، جز روز نوشتی از تولدم برای خودم تا بماند برای سالهای بعد.<br />
<br />
تا یادم باشد. چقدر در این یکسال، سختی و درد کشیدم ، اما از این جایی که هستم راضیم. و ارام.<br />
<br />
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh3gRiplRzzBUtl_RAULYAN_l_15lqtI4eggSv0ApTqB5fkxEj1_lV1CfC9tvZqN_MU5G6InI1sbdiyQF7GcbywFLYj_xLo_i6OIJaFGGKNMNFIhAN7eCkXPfMTEZqfmoU8uHwgz2R3UQM/s1600/photo185772458588092559.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh3gRiplRzzBUtl_RAULYAN_l_15lqtI4eggSv0ApTqB5fkxEj1_lV1CfC9tvZqN_MU5G6InI1sbdiyQF7GcbywFLYj_xLo_i6OIJaFGGKNMNFIhAN7eCkXPfMTEZqfmoU8uHwgz2R3UQM/s400/photo185772458588092559.jpg" width="300" /></a></div>
<br />
تا یادم باشد این خانه را چقدر دوست دارم، تا یادم باشد، روزهایی زیادی در همین خانه گریه امانم را برید، استرس و فشار عصبی بیمارم کرد، اما چه روزها و لحظات پر از آرامشی را در آن، و فقط در همین چند ماه تجربه کردم.<br />
و تا یادم باشد این گلها و این روز و این شب را.<br />
<br />
پنج سال پیش در روز تولدم نوشته بودم :<br />
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="background-color: #c06a54; color: #333333; direction: rtl; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 13.524px; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Arial, sans-serif;">سه دهه را زود گذراندم.دهه 30 برایم خیلی مهم بود و میخواستم کارهای بزرگی در آن بکنم ونمیدانم شد یا نشد اما میخواهم در دهه 40 آرزوهایی که دیگر نه آنقدر بزرگ هستند و نه آنقدر رویایی ، به واقعیت تبدیل کنم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="background-color: #c06a54; color: #333333; direction: rtl; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 13.524px; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Arial, sans-serif;">میدانم نمی توان سرعت زمان را کم کرد اما میدانم قدر لحظات این دهه را خیلی بیشتر میدانم.</span></div>
<br />
۵ سال گذشته است. سی و پنج ساله شده ام. و مسیر را درست می روم.<br />
<br />
پی نوشت: با چهار روز تاخیر از روز تولد نوشتم، اما باید می نوشتم تا ثبت شود. </div>
zanvarahaeehttp://www.blogger.com/profile/08176693677965815206noreply@blogger.com0