۱۳۹۷ مرداد ۱۷, چهارشنبه

شریک و شراکت



۲۷ ساله است، هشت سال است ازدواج کرده و فرزند ۴ ساله ای دارد. آمده تا بپرسد حقوق قانونی اش در ازدواج چیست. چرا به این فکر افتاده؟ چون وقتی خیانت همسرش را فهمیده و جنجال به پا شده، همسرش به او گفته:« اشتباه نکرده ام و حالا که اینطور شد، باید سهمش از خانه مشترک را به من منتقل کنی، مهریه ات را هم ببخشی، تا فکرهایم را بکنم و ببینم حاضرم با تو زندگی کنم یا نه!»

اما اگر فکر میکنید زن آمده بود تا راههای طلاق را بپرسد در اشتباهید، آمده بود بپرسد آیا مجبور است خانه را به نام شوهر بکند یا نه؟ میگفت «آخه میدونید، واقعا هم مال من نیست که، وقتی خریدیم اون سه دانگ را به نام من کرد» 
میپرسم خانه را چه زمانی خریده اند، و مشخص می شود همین دو سال پیش بوده است. 
یعنی حداقل شش سال پس از زندگی مشترک. 
زمان ازدواج هر دو تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده و در شرکتی همکار شده بودند. زن مقطع فوق دیپلم و مرد لیسانس. میگویم مگر همه این سالها شاغل نبوده ای؟ میگوید چرا ولی خب درآمد او بیشتر بوده است. 
چند جمله بعدتر مشخص می شود که زن برای ادامه تحصیل در مقطع بالاتر در دانشگاه قبول شده و همسرش اجازه نداده که برود. 
میپرسم امورات فرزند مشکترک را چه کسی رسیدگی میکند؟ خانه داری با کیست؟ پاسخ مشخص و واضح است، با زن. 
او اولین زنی نیست که خودش را در اموالی که بعد از ازدواج به دست می آید شریک نمی داند، زنان زیادی خود را به هیچ عنوان شریک دست آوردهای مالی نمی دانند، یا خانه دار هستند که هرگز به ذهنشان هم نمی رسد کاری که در خانه انجام می دهند ارزش اقتصادی دارد، یا شاغل هستند ولی چون درآمد کمتری نسبت به شوهر دارند ، خود را شریک اموال نمی دانند. 


تلاش می کنم برایش توضیح بدهم: می دانی اگر تو نباشی تا ظرفها را بشوری، خانه را تمییز کنی، به کارهای فرزندت رسیدگی کنی، لباسها را بشوری، گردگیری کنی و هزاران کار دیگر، همسرت یا باید خودش این کارها را انجام دهد که در نتیجه نمی تواند وقت و انرژی کافی برای شغلش در بیرون خانه داشته باشد و در این حد پیشرفت کند، یا مجبور می شود از نیروهای خدماتی دیگری کمک بگیرد که در آن صورت باید مبلغ زیادی را ماهیانه بپردازد، فراموش نکن که آن نیروی خدماتی فقط تا ساعت ۵ عصر کار می کند و اخرهفته ها هم تعطیل است. 
تلاش می کنم برایش تصویر کنم که چرا وقتی او و همسری ش با هم کارشان را در شرکت شروع کرده اند، این همسرش بوده که مدام پله های ترقی را طی کرده و کار به آنجا رسیده که سه برابر او حقوق می گیرد، به او توضیح می دهم که حمایت معنوی از شریک زندگی، نقش عمده ای در پیشرفت شغلی آن شریک دارد. وقتی همسری خیالش از بابت همه امور خانه راحت باشد و هیچ نگرانی از بابت فرزندش نداشته باشد، می تواند در کار و شغلش پیشرفت کند، حال چطور می توانیم همسرش را در آن پیشرفتهای اقتصادی شریک ندانیم. 

توضیحاتم خارج از حیطه مباحث حقوقی بود، اما ضروری بود، زن با دقت گوش می داد، گاهی بغض می کرد و گاهی لبخند می زد، در نهایت موقع رفتن گفت: «فقط کافیه عذرخواهی کنه و بگه ببخشید، من میبیخشم»

کارت مشاور روانشناس را به او دادم و توصیه کردم حتما و حتما مراجعه کند، تا بهتر بتواند وضعیت خودش را در زندگی مشترک ارزیابی کند. 
بعد از رفتنش مدام به این فکر میکردم، چطور بسیاری زنان، می توانند تحقیر «نخواستن از سوی همسرشان» را تاب بیاورند و حتی متوجه این نخواستن نشوند. موقعیتی تحقیر آمیزتر از اینکه همسری به صراحت برای ماندن و زندگی کردن باج بگیرد، می شود تصور کرد؟

دلتنگی


«دلت برای پسرکت تنگ میشه طول هفته؟» خیلی بی مقدمه پرسید، صحبتهای قبل از آن هیچ ارتباطی نداشت، داشتیم با شوخی و مسخره بازی در مورد اتفاقات آن روز حرف میزدیم. شوکه شدم،با لبخند پاسخ دادم: «چی شد یهو؟این چه سوالی بود؟» و جواب داد: «احتمالا دلت زیاد تنگ میشه، اذیت میشی و گناهی..» قلبم فشرده شده بود، و نفسم حبس، گویی یک غول سیاه بزرگ ترسناک را با هزار دوز و کلک خوابانده باشی و یواشکی آمده باشی بیرون و در را قفل کرده باشی، و تمام تلاشت را کرده باشی که یادت برود آن بیرون است، و یکهو، با افتادن ظرفی، لیوانی یا حتی چکیدن قطره آبی بر زمین، غول زندانی بیدار شده است و دارد بر در می کوبد تا بیرون بیاید.
«نه، اونقدرها سخت نیست دیگه، عادت کردم» و باز لبخند زدم. 
دروغ میگفتم، همان لحظه که این جمله را میگفتم، تلاش می کردم اشک هایم نریزد، دروغ می گفتم، پاسخ درست این بود که سخت است، خیلی سخت. غم تلخی است که هر روز و هر روز و هر روز در حال جنگیدن با آنم تا مبادا بر من غلبه کند،غم سنگینی که می تواند هر روز مرا به قعر سیاهی بکشاند، لبریز از خشمم کند و سیاه از تنفر. اما نباید اجازه دهم موفق شود.دروغ بزرگی است که بگویم عادت کرده ام، اگرچه آدم به غم هم عادت می کند، غم مستمر که باشد، قاعدتا سریعتر به آن عادت می کنی، اما من عادت نکرده ام، دو سال و نیم گذشته و من به نبودن پسرکم عادت نکرده ام، تنها یاد گرفته ام دلخوش باشم به شادی و آرامشش و تلاش کنم برای اینکه یک روز و نیمی که کنار همیم ، جبران نبودن هایم باشد. همین. فقط تلاش می کنم غول سیاه و ترسناک را پشت در نگه دارم و خسته نشوم.

پی نوشت: کاش در پاسخ راستش را می گفتم: «سخته، خیلی سخته، اما بودن تو کمک میکنه که از پسش بربیام»

۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۶, چهارشنبه

تجربه غیرمقدس مادری من



چند روز قبل همکلاسی سالهای دور، در میان صحبتهایش اشاره کرد به اینکه زمانی که سایر همکلاسی ها از ماجرای جدایی من مطلع شده اند، یکی دونفر مصرانه بر این مطلب تاکید کرده اند که من کار اشتباهی کرده ام و کدام «مادری» است که نتواند به خاطر فرزندش بماند و تحمل نکند.

هفته گذشته دوستی که فرزندش هنوز یک ساله نشده ، پیغام داده بود که مشتاق دیدار و نیازمند گفتگو است. از آنجا که تهران نیست میخواست به شکلی برنامه بریزیم که حتما فرصت گپ و گفتگوی مفصل فراهم شود، پرسیدم جریان چیست، گفت خستگی های مادرانه و احساس اینکه اصلا مادر خوبی نیست. 

دوست دیگری که فرزندش دو ساله می شود، چند روز پیش می گفت همچنان عذاب وجدان شاغل بودن رهایش نمی کند و علیرغم اینکه اگر کار نکند خانواده از لحاظ مالی به شدت آسیب می بیند، احساس می کند«کار کردنش» کار اشتباهی است. 
یکی از آشنایان یکبار در صحبتهایی که با هم می کردیم معتقد بود مهم نیست که من طلاق گرفته ام، مهم نیست چندسال از بهترین سالهای عمرم صرف یک رابطه اشتباه شده بود، مهم این است که اولا، «ازدواج» کرده ام و ثانیا«بچه دار» شده ام. بعد از آن هرچه پیش آمده باشد، دیگر اهمیتی ندارد.

دوستی از تمایل زیادش به بچه داشتن می گفت و با تصور اینکه زمان مناسب برای بارداری را از دست می دهد، رابطه خوشایند و مطلوبی که داشته است (اما فعلا بچه داشتن مورد توافق طرف مقابل نبوده است) را به پایان رسانده تا بتواند با شخص دیگری ازدواج کند و مادر شود. 


دوست دیگری علیرغم اختلافات بسیاری که با همسرش دارد، تصمیم گرفته تا باردار شود زیرا معتقد است بهرحال که «نمی توان بچه نداشت»پس هرچه زودتر بچه دار شوند بهتر است.


چه رازی در این «مادر»شدن نهفته است که اولا اکثر زنان احساس می کنند تا وقتی مادر نشده اند، شخصیتشان کامل نیست و یا گویی «کاری» انجام نشده دارند و علاوه بر آن بعد از مادر شدن، همیشه عذاب وجدان «مادرخوب» نبودن را با خود به دوش می کشند؟
آیا واقعا «غریزه مادری» در درون همه ما زنان وجود دارد؟ آیا مادری همانقدر که صدها سال است در تمام کتابها و داستانها و فیلمها به ما نشان داده اند، زیبا، پرنور، درخشان و لذت بخش است؟ آیا همه زنان با مادر شدن یک تجربه استثنایی خواهند داشت که بدون داشتن فرزند هرگز تجربه اش نخواهند کرد؟

اگرچه من «غریزه مادری» را یک «غریزه» و در نتیجه از لحاظ زیست شناسی، طبیعی نمی دانم و بیشتر معتقدم آنچه را ما به عنوان «مادری» می شناسیم  یک «نقش» جنسیتی است که در طول تاریخ به زنان تحمیل شده است، اما در این نوشته نمی خواهم از این نظر دفاع کنم، کما اینکه مخالفان این نظریه هم بسیارند و منابع بسیاری برای خواند در زمینه «مادری» وجود دارد.*


آنچه می خواهم از آن بگویم، تجربه شخصی است، تجربه زیسته ای که شاید اگر زنان بیشتری از آن می گفتند، دردها و رنجهای ما بسیار کم می شد. 
نوشتن از این تجربه برای من راحت نیست، امکان اینکه روزی فرزند خودم اینجا را بخواند و احساس ناخوشایند و یا احساسی متفاوت از آنچه من می خواسته ام، به او منتقل شود، وجود دارد. امکان اینکه بسیاری از آشنایان من این نوشته را بخوانند و در ذهنشان و یا در کلامشان و در جمعهایشان مرا و افکار و اندیشه هایم را قضاوت کنند، وجود دارد و حتی ممکن است پسرکم با واسطه ای، همین الان از این نوشته مطلع شود و به او بگویند که «ببین، چه مادری داری»

اما معتقدم دردی که من و بسیاری افراد مشابه من کشیده اند، تنها با بازگو کردن و منتقل کردن تجربه هایمان و در طول زمان و نسل به نسل کم خواهد شد و بسیار مهم است که بدانیم در این تجربه ها «تنها نیستیم» 

=====
۲۴ ساله بودم که پس از گذشت ۵ سال از زندگی مشترک تصورم این بود که دیگر باید بچه دار شد، همان استرس مدامی که مبادا دیر شود و پزشک زنانی که هربار برای ویزیت می رفتم به من یاداوری می کرد که دیگر باید اقدام کنی و ۵ سال جلوگیری از بارداری می توان خطرات جبران ناپذیری به دنبال داشته باشد. همزمان رابطه زناشویی هم در وضعیت بود که احساس می کردم نیاز به حضور فرزندی است تا هیجان را به زندگی روتین و یکنواخت ما برگرداند. علیرغم اینکه خودم خواسته بودم که باردار شوم، به شدت ترسیده بودم و حداقل یک هفته مدام گریه می کردم. 

 سه ماه اول دوران بارداری بسیار سخت بود، حالت تهوع های مدام، سرگیجه و ضعف عمومی زندگی را کاملا مختل کرده بود اما بعد از آن شرایط جسمی ام به حالت طبیعی برگشت. در تمام آن ماهها تلاش می کردم بتوانم با جنینی که در شکم دارم حرف بزنم، تلاش سختی بود، در تمام فیلمها و کتابها مادرهایی را دیده بودم که برای جنینشان شعر می خواندند، دردل میکردند، داستان می گفتند و حتی معتقد بودند که او هم با آنها حرف می زند و واکنش دارد. هرچه امتحان می کردم نمیشد، یعنی برایم قابل درک نبود که جنینی که در شکم من است حرفهایم را بشنود و واکنش داشته باشد، در نهایت خودم را راضی کردم به اینکه موسیقی سنتی، یا کودکانه  و صوت قرآن مدام در خانه پخش شود تا آن آرامشی که می گویند باید در دوران بارداری برای جنین فراهم کرد را برایش مهیا کنم. 

روزی که به دنیا آمد، پس از آنکه اثر داروهای بیهوشی کمی برطرف شد و پسرک را در آغوشم گذاشتند، مدام منتظر یک معجزه بودم، معجزه ای که مثل یک نور بر من بتابد و من را عاشق این نوزاد کند، اما هرچه صبر کردم خبری نبود، جز درد عمل جراحی و من با بی حوصلگی خواستم تا بچه را ببرند. باورم نمیشد که چرا من عاشق او نشده ام و چرا هیچ چیزی درون من تغییر نکرده است. 

 دردهای زایمان سریع تسکین یافت، و من بعد از ده روز به خانه خودم برگشتم و با فرزندم تنها شدم، امتحانات دانشگاه (ترم آخر ارشد) نزدیک بود، اما نگرانی من از آن باب نبود. تنها نگرانی  من بدنم  بود که به قدر کافی شیر تولید نمی کرد و پسرکی که مدام گرسنه بود، پزشک اطفال در همان هفته اول دستور استفاده از شیر خشک داد، اما امان از عذاب وجدان...روزها و شبهای زیادی از عذاب وجدان اینکه نمی توانم به قدر کافی به فرزندم شیر بدهم گریه کردم و هربار سعی می کردم پسرک را بیشتر گرسنه نگه دارم تا تلاش بیشتری برای خوردن شیر بکند و هربار که او به گریه می افتاد من هم گریه می کردم . عذاب وجدان مادر خوب نبودن،از همانجا داشت شروع می شد، تمام توصیه هایی که میگفتند باعث افزایش شیر می شود را استفاده کردم و هیچ نتیجه ای نمی داد و تنها من بودم که مدام و مدام سرخورده تر می شدم. در این فاصله خیلی ها هم می گفتند اگر زایمان طبیعی را انتخاب کرده بودم الان وضعیت بهتری داشتم، و خود این موضوع هم به عذاب وجدان های من دامن می زد. 

خوابیدن به موقع هم مشکل بعدی بود، به من یاد داده بودند نوزادی در آن سن حتما باید در طول روز بخوابد و روزهای زیادی من نزدیک به دوساعت پسرک را در آغوش می گرفتم و راههای مختلف را برای خواباندش امتحان می کردم و در نهایت بعد از یک خواب نیم ساعته دوباره بیدار می شد و دوباره همان چرخه تکرار می شد. نتیجه اش می شد من که یک مادر خشمگین و عصبانی و خسته بودم که گاهی به خودم می آمدم و می دیدم کودک نوزادی را که هیچ نمی فهمد، دعوا می کنم، و باز این خودم بودم که خودم را محکوم می کردم که مادر بدی هستم.

تا قبل از دوماهگی هیچ خبری از آنچه «غریزه مادری» می خواندن در من وجود نداشت. سراپا خستگی، خشم بغض و گریه بودم و دلم می خواست زمان به عقب برگردد. 

اولین بار که احساس کردم فرزندم را دوست دارم، بعد از دوماهگی بود و آن هم وقتی که برای اولین بار به صدایم واکنش نشان داد و لبخند زد. احساس کردم موجودی که در برابر من است قدرت برقراری ارتباط دارد و در واقع دارد به یک انسان تبدیل می شود. اما باور کنید در همان زمان هم هیچ خبری از معجزه عشق و محبت مادری نبود. 
من به فرزندم کم کم علاقه مند شدم، درست مثل علاقه ای که انسان به یک همنشین دائمی پیدا می کند. هربار مرحله ای از رشدش را طی می کرد، نهال علاقه و محبت من به او هم بزرگ تر می شد. هیچ چیز اما قطعا طبیعی و غریزی نبود. 

۲۲ ماهه که شد تصمیم گرفتم او را به مهدکودک بفرستم تا بتوانم پایان نامه ام را با تاخیر بسیار تمام کنم و کم کم شروع به کار کردن کنم.  علاوه بر اینها کاملا معتقد بودم فرزندم باید در محیطی شاد و در تعامل با کودکان دیگر بزرگ شود ، آنچه که در محیط اطراف ما وجود نداشت. این مرحله رنگ جدیدی به تمام عذاب وجدان های مادرانه من بخشید. بیشترین جمله ای که می شنیدم این بود «تمام روانشناس ها معتقدند بچه تا سه سالگی باید خونه باشه» پاسخم این بود که اولا تجربه کشورهای پیشرفته نشان می دهد که از سنین خیلی پایینتر هم می توان و حتی به اعتقاد خیلی ها، باید، بچه را به مهدکودک فرستاد و ثانیا من دیگر نمی توانم بیش از این خانه باشم و تنها کارم، بچه داری باشد و این موضوع دارد مرا از درون از بین می برد. 
هربار کودکم مریض شد، از سوی پدرش، مادر خودم، دوستانم و بسیاری از نزدیکان، مستقیم و غیرمستقیم متهم شدم به اینکه اگر بچه مهد نمی رفت این اتفاق نمی افتاد. 
هربار مریض شد، خودم را ده بار محاکمه کردم که چرا مادر خوبی نیستم. یکی از اولین پست های این وبلاگ متعلق به ۴ سالگی فرزندم است و نشان از همین عذاب وجدان دائمی دارد: آیا من مادر خوبی هستم یا مادر بدی؟ 

فرزندم ۱۰ ساله بود که دلایل محکمتری برای عذاب وجدان پیدا شد. برگشتن از اروپا در میانه راه مهاجرت و تصمیم به جدایی از همسر، آن هم در شرایطی که می دانستم حضانت فرزندم با من نخواهد بود. 
هر کدامشان برای اینکه من خود را مادر بدی بدانم کافی بودند. بسیاری از مادران همه زندگیشان را فدای این می کنند که فرزندانشان بتوانند در کشوری پیشرفته زندگی کنند، و بسیاری از زنان به خاطر اینکه حضانت فرزندشان را از دست ندهند حاضر نیستند طلاق بگیرند. 
من هیچکدام این کارها را نکردم. به تعبیر گفته یا نگفته ی اکثر آنهایی که در جریان بودند «خودخواهانه» و برای خودم، شخص خودم تصمیم گرفتم و همچنان هرروز بار عذاب وجدانش را تحمل می کنم. 

این روزها که دوازده سال از شروع تجربه مادری من می گذرد، علیرغم طی کردن جلسات مشاوره و تراپی متعدد، علیرغم خودآگاهی نسبتا خوبی که به آن رسیده ام، علیرغم مطالعه و آگاهی نسبت به آنچه «غریزه» مادری می خوانند، علیرغم تمام اطمینانی که به تصمیم های این چندسال اخیر داشته ام، علیرغم همه تلاشهایی که می کنم تا مادر معقول برای فرزند ۱۲ ساله ام باشم که تلاش می کند با او حرف بزند و احساساتش را بشناسد و از دنیای او دور نشود، علیرغم اینکه پسرکم بخشی از وجودم شده است که زندگی ام را بدون او دیگر نمی توانم تصور کنم...علیرغم همه اینها، من هرگز نتوانستم باور کنم «مادر خوبی هستم» 

تمام آنچه برای یک مادر «غریزی» و «طبیعی» بود برای من اتفاق نیافتاده است، من نه آنقدر فداکار بودم که از خواسته های خودم بگذرم و نه آنقدر مهربان که فرزندم را دعوا نکنم یا گاه و بیگاه و بیخود داد نزنم. مادری برای من یک معجزه نبود. بارها و بارها فکر کردم که شاید اگر فقط کمی از آن ۲۴ سالگی گذشته بود، هرگز به بچه دار شدن فکر نمی کردم. روزهای سخت زندگی، همیشه فکر می کنم که اگر مادر نبودم قطعا شرایط بهتر و راحتتر می گذشت. مادری هیچ تقدسی به روح من نداد. سعی کردم برای فرزندم آن مادر چادر-سفید پوش سجاده نشین سریالهای ایرانی که با هر مشکلی فرزندشان به سراغش می رود تا یا دست از نفرین بردارد یا دست به دعا بگیرد،نباشم بلکه سعی کردم مادر بودن را از هرچه تقدس است خالی کنم تا هم زندگی برای خودم راحتتر باشد، هم برای فرزندم دوست و همراه بهتری باشم، دوستی که می توان با او دردل کرد، حرف زد، خندید و مسخره بازی دراورد و از هیچ چیز خجالت نکشید. دوستی که حتی می توان با او دعوا کرد و از او توقع داشت. هر بار که ناخواسته مادری شدم که فرزندش نقطه ضعفش بود و پدرش از این نقطه ضعف برای آزار من استفاده کرد، به خوبی می دیدم که فرزندم هم این را نمی خواهد، او می خواهد من هم قوی باشم، گرچه بعضی وقتها که دلتنگ می شود، می گوید من باید در خارج از ایران می ماندم، اما هربار خودش بعد از مدتی به شکلی دیگر می گوید که نباید اینطور می بود.

رفتارم با کودکم، مادر بودنم و به طور کلی ایفای نقش مادری ام  همیشه به شکلی بوده که هرگز، حتی لحظه ای توقع ندارم در آینده عصای دست من باشد، می خواهم و اصرار دارم که به دنبال آرزوهایش برود و هرگز عذاب وجدان داشتن مادری که نیاز به مراقبت دارد را احساس نکند. هرگز حتی لحظه ای به این فکر نکرده ام که فرزندم وظیفه اش امتداد نسل من یا حتی جبران کارهای من در بزرگسالی است. 


تمام این مطلب طولانی برای این بود که به همه آن دوستانی که بچه داشتن را یک ناگزیر می دانند بگویم شما بدون فرزند هم یک انسان کامل می توانید باشید. آینده شما را نه فرزندان شما می توانند بسازند و نه می توانند از شما مراقبت کنند. اگر می خواهید فرزندی داشته باشید، «آگاهانه» تصمیم بگیرید. خوب فکر کنید که آیا این تصمیم برای بستن دهن تمام آنهایی نیست که شما را زنی ناقص می دانند، آیا برای ترس شما از تنهایی در آینده دور نیست، آیا برای بهبود رابطه زناشوییتان تصمیم به این کار نگرفته اید، آیا شما، خود شما، واقعا می خواهید فرزند داشته باشید؟ 

و به همه آنها که مادر شده اند بگویم، مادری متر و مقیاس ندارد تا بخواهیم خود را با آن بسنجیم، همین که تلاش می کنیم در حد توان فرزندی شاد و آرام داشته باشیم قطعا کفایت می کند، مادر خوب مادر تمام وقت نیست، گاهی یک مادر تمام وقت آنقدر خسته می شود که هیچ لذتی از وجود فرزندش نمی برد، گاهی یک مادر تمام وقت آنقدر افسوس آنچه از دست داده است را می خورد که ناخوداگاه فرزندش را تنها مقصر می بیند.
و از همه مهمتر باور کنیم:
همه زنها ذاتا مادر نیستند، 
فقط مادر تمام وقت مادر خوب نیست، 
مادری، فداکاری و از خودگذشتگی محض نیست، 
و مادری نقشی است در میان تمام نقشهای دیگری که ما به عنوان یک زن می توانیم انتخاب کنیم و وقتی انتخاب کردیم می توانیم آن را به شکلهای مختلف انجام دهیم. هرکسی به شیوه خاص خود، و نه همه مثل هم.
=======================

* جنس دوم از سیمون دوبوار - کشمکش، زنانگی و مادری از بدانتر- و برای نظر مخالف غرایز مادری از بلافر هاردی - غریزه مادری از دمارنف 



۱۳۹۷ فروردین ۳۰, پنجشنبه

درد مکرر خشونت


برای مشاوره آمده بود، پر شر و شور و با لبخندی که سعی می کرد از لبش دور نشود. سال آخر مقطع دکتری در یکی از بهترین دانشگاههای تهران و کارمند همان جاست، با افتخار می گوید رتبه دو رقمی کنکور بوده است و با هزاران امید و آرزو به تهران آمده تا زندگی جدیدی بسازد. خیلی زود بر اساس اعتقادات مذهبی شدید با یکی از هم کلاسی هایش ازدواج می کند، و حالا ۲۰ سال از آن ازدواج می گذرد. 
دفتری را که در دست دارد،نشان می دهد، سررسیدی از همان سالی که ازدواج کرده و ظاهرا به تازگی در منزل یکی از آشناها پیدا شده است،. می پرسد اجازه می دهید فقط یک صفحه از آن را بخوانم، و می خواند:«خدایا پیشمانم و نمی دانم باید چه کنم! دنیاهای ما خیلی متفاوت است، حرف همدیگر را نمی فهمیم و ...» سرش را بلند می کند و می گوید تاریخ این یادداشت یک هفته قبل از عقد است. 

لیوان قهوه را بر می دارم و با نوشیدن آن سعی می کنم خودم را آرام کنم، ترفند همیشگی است. همه آن روزهایی که از حرفهای مراجعین دلم می خواهد فریاد بکشم و رفتار حرفه ای وادارم می کند فقط گوش کنم. 

ادامه می دهد که  ۲۰ سال است که حتی یکبار آغوش همسرش تجربه نکرده است مگر برای سکس و آن هم کوتاه و بی توجه به خواسته های او. می گوید در تمام این سالها یاد گرفته ام هر حرفی را یکبار بزنم و هر پاسخی داد بپذیرم چرا که تکرار آن باعث می شود به حد مرگ کتک بخورم. 
با لبخند می گوید اما می دانید، هیچ کس، حتی مادرم یا خواهرم یا دخترم باور نمی کنند که من کتک می خورم. چون هرگز صدایم در نیامده. 

قلبم فشرده می شود. زنی مستقل و توانمند در بیرون خانه و زنی قربانی خشونت درون خانه. همان الگوی تکراری، همان درد مکرر. 
به او می گویم می دانی که تو تنها کسی نیستی که چنین تجربه دارد؟ می گوید شاید، اما من حالم از خودم بد است، از اینکه چرا اجازه می دهم. از اینکه چرا ۲۰ سال است حتی در مورد خرید یک قندان در خانه ام نمی توانم نظر بدهم. از اینکه دوبار ریسک بارداری را علیرغم توصیه پزشکان تحمل کردم، فقط با این باور که با آمدن بچه همه چیز بهتر می شود.
می دانم که مقصرم، مقصرم که در ۱۹ سالگی ازدواج کردم، می دانم که باورهای خرافاتی ام اجازه نمی داد که راه دیگری انتخاب کنم. می دانم که باید خیلی زودتر این رابطه را تمام می کردم، می دانم که مقصرم. 

تاکید می کنم تنها نیستی و زنان زیادی در موقعیت مشابه زندگی می کنند، از او می خواهم خودش را به عنوان قربانی خشونت بپذیرد و در مورد خشونت خانگی سرچ کند و مطلب بخواند. به او می گویم خودش را مقصر نبیند، مقصری اگر باشد قطعا عدم آگاهی، آموزش اشتباه و عدم مسیولیت جامعه مردسالار در قبال سرنوشت زنان و مردان جوانی است که مدام به آنها تلقین می کند، ازدواج تنها راه خوشبختی است. ارجاعش می دهم به مشاور و توصیه های معمولی را که به زنان در این شرایط می کنم، تکرار می کنم . اما از همه مهمتر آموخته ام که بسیاری از زنان ما نمی دانند حق دارند هر زمان که خواستند منزل مشترک را ترک کنند و هرجا که می خواهند زندگی کنند. واژه «تمکین» و «ناشزه» آنقدر برایشان ترسناک است که بی آنکه بدانند هیچ تبعات جدی در انتظارشان نیست، ناخوداگاه ، ماندن را انتخاب می کنند. به او می گویم قصدش برای اینکه خانه دیگری اجاره کند بهترین انتخاب است. 

هنگام رفتن می گوید یعنی می توانم ؟ از پس این ماجرا بر خواهم آمد؟ 
پاسخ می دهم به تمام موانعی که در محیط کار و تحصیل از سر راه بر داشته اید، فکر کنید، قطعا می توانید. 




۱۳۹۶ بهمن ۴, چهارشنبه

زندانی به نام «ناموس»


به درخواست دوستی، کارگاه حقوق خانواده برای دانشجویان دانشگاهی برگزار کردم. ۲۰ دانشجوی ترم اول حقوق همگی ساکن تهران یا کرج. 

کارگاه به شیوه تمام کارگاهها بیش از سه ساعت طول کشید و از آنجا که مخاطبان این بار همه با هم دوست و رفیق بودند و بسیار جوان، از فرصت استفاده کردم، تا کمی مسایلی فراتر از دیدگاههای صرفا حقوقی را برایشان مطرح کنم. 

موضوعاتی که سبب شد تا دختران و پسرانی که در ابتدای کارگاه مدام پچ پچ می کردند و ریزریز می خندیدند، کم کم نگاههایشان خیره شود،  موبایلهایشان را کنار بگذارند، مستقیم به من نگاه کنند، و چشمهایشان پر شود از علامت سوال. یعنی دقیقا همان چیزی که می خواستم. 

یکی از مباحثی که در ذیل موضوع خشونت به آن اشاره کردم، مفاهیم «ناموس» و «غیرت» بود.

خطاب به دختران پرسیدم، اگر یکی از دوستانتان به شما بگوید، که دوست پسرش در مورد لباس یا ظاهر او نظر نمی دهد و او می تواند با هر لباسی که خودش می خواهد، هر قدر پوشیده یا سکسی در جمع حاضر شود، واکنش شما چیست؟ آیا به او نمی گویید که «چه بد!حتما به تو علاقه ای نداره، اگر داشت، باید غیرت هم می داشت؟»

با تعجب نگاه کردند، و تعداد کمی از آنها تایید کردند که این موضوع می تواند از مصادیق خشونت روانی باشد، اما الباقی آنها با نگاهی پر از تردید به من خیره شده بودند. بحث را خیلی ادامه ندادم، و به این اکتفا کردم ناموس یا همان چیزی که احتمالا در زبان رایج آنها، قسم محسوب می شود وقتی که مدام می گویند «ناموسا»، ریشه در مالکیت دارد و اینکه دیگری که زن یا خواهر یا مادر من است، مال من است و من حق دارم به او بگویم چه کاری انجام بدهد و یا چه بپوشد، و در نهایت گفتم دوست دارم به این حرفها فکر کنند و بیشتر بخوانند و اگر خواستند می توانیم یک جلسه دیگر در زمینه خشونت خانگی با هم بحث کنیم. 

بعد از چند روز که فیدبک کارگاه به دستم رسید، متوجه شدم دو نفر به این موضوع اشاره کرده اند که برخی از موضوعات مطرح شده نه تنها شرعی نبوده است که حتی منطقا هم درست نیست، و برای مثال همچنان به نظر آنها بی تفاوتی دوست پسر نسبت به لباس دوست دخترش، نشان از بی غیرتی است. 

این اتفاقات باعث شد تا کمی به تجربیات شخصی ام از مفهوم غیرت و ناموس برگردم. 

تا جایی که یادم می آید همیشه از این کلمات متنفر بودم، حتی زمانی که هیچ چیزی از حقوق زنان، حق بر بدن، حریم خصوصی یا انتخاب شخصی نمی دانستم. خوب یادم است که نوجوان بودیم و به همراه تعداد زیادی از اعضای خانواده بیرون رفته بودیم، و پسر یکی از اقوام، که او هم نوجوان بود، به یکباره با پسر غریبه ای درگیر شد و وقتی ما رسیدیم، متوجه شدیم ظاهرا آن پسر که عضو خانواده ای بود که در پارک کنار ما نشسته بودند به دختر یکی از اقوام ما لبخند زده بود! با تعجب پرسیدم که به فلانی چه ارتباطی دارد که دادوبیداد راه انداخته است؟ اطرافیان با لبخندی پرافتخار گفتند که فلانی خیلی پسر با غیرتی است! 
دست بر قضا همین پسر با غیرت، سالها بعد به دست چرخ بخت، همسر من شد. من که تا سالها خودم معتقد به حجاب بودم، هیچ مشکلی از این باب با همسر نداشتم، اما حساسیتش بر سر همکاران مرد، یا اینکه چرا با فلانی می خندم، یا چرا فلان هم دانشگاهی به من زنگ می زند، همیشه وجود داشت. موضوع اما وقتی بغرنج شد که من تصمیم گرفتم حجاب نداشته باشم. موضوعی که او هرگز نمی توانست تحمل کند، نتیجه این شد که من علیرغم اعتقادم، در تمام جمع هایی که با او حاضر می شدم، همچنان حجاب داشتم و مدام مراقب بودم که روسری ام کمی عقب نرود. 

وجه اشتراک تمام آن لحظات، چه آن زمان که حجاب داشتم چه آن زمان که باوری به آن نداشتم، یک چیز بود: «من نمی توانستم خودم باشم، خود خودم، راحت و بی دغدغه»

حتما با خودتان فکر می کنید که زنان هم می توانند به مردان بگویند که چگونه لباس بپوشند و اتفاقا تعداد زیادی از زنان هم این کار را می کنند، اما پاسخ من بسیار ساده است،آیا هرگز مردی برای انتخاب لباسش به این فکر می کند که «وای اگه زنم ببینه خیلی عصبانی میشه؟» آیا هرگز مردی وقتی همسرش در مورد لباس او نظر می دهد و مثلا می گوید که این رنگ را نمی پسندد یا دوست ندارد، از ابراز مخالفتش می ترسد؟ یا اگر با همسرش بحث کرد و نظرش را هم گفت، در نهایت حرف آخر را او می زند یا همسرش؟ 

کافی است فقط موقعیت را برعکس کنیم تا مضحک بودن آن را تصور کنیم! 
زنی به همسرش بگوید: « این تی شرت خیلی تنگه، تمام برجستگی های بدنت پیداست، واقعا می خوای اینجوری بیای توی جمع؟» «این رنگ پیرهنت خیلی تو چشم میزنه، توجه همه رو جلب می کنه، اصلا خوشم نمیاد» «وای آستینهاش خیلی کوتاهه، بازوهات پیداست! اگه اینو بپوشی نمی گن چه زن بی غیرتی که گذاشته شوهرش هرچی می خواد بپوشه؟» «باشه اصلا هرچی می خوای بگو، ولی اگه اینجوری بخوای لباس بپشی، حق نداری پاتو از در خونه بذاری بیرون!»


این جملات را اکثر زنان جامعه ما خوب می شناسند، راستش را بخواهید اکثر ما از کودکی با این جملات بزرگ شده ایم و باز اگر راستش را بخواهید، لزوما هم به مذهبی بودن یا نبودن، حجاب داشتن یا نداشتن بر نمی گردد، زنان محجبه هم عمدتا نمی توانند هر نوع حجابی که می خواهند را انتخاب کنند، آنها هم برای نوع پوششان در مراسم های زنانه محدودیت دارند. 

زنان از کودکی یاد می گیرند «ناموس» باشند، ناموس پدر، برادر، و بعد هم شوهر. یعنی همیشه در زمان انتخاب لباس، یا نحوه راه رفتن، یا حرف زدن یا خندیدن، یک جمله در پس ذهنشان در حال روشن و خاموش شدن است: «وای، اگه بابام\برادرم\پدرم، منو اینجوری ببینه چی میشه؟»

بر می گردم به همان وجه اشتراک تمام این لحظات که یک چیز است : «خود نبودن» 

هر انسانی حق دارد انتخاب های خودش را داشته باشد، با انتخابهایش زندگی کند و بابت انتخابهای اشتباهاش تاوان بدهد. 
ما وقتی پارتنر شدیم، همسر شدیم، یار شدیم، قطعا بخشی از رابطه مان کمک کردن به انتخابهای طرف مقابل است، اما در این فرآیند نباید فراموش کنیم که در نهایت هرکسی باید خودش انتخاب کند و ما حق تحمیل کردن نداریم. 

برای من که از بچه هایی که در آن کارگاه حاضر بودند، ۱۸ سال بزرگتر بودم، قابل درک نبود که آنها هم درست مثل ۱۸ سالگی من فکر می کنند. راحت تر بگویم، امیدم این بود که نسل آنها متفاوت تر فکر کند و به غیر از خودخواهی و غرور کاذب، حقوق انسانی خود و دیگری را هم بشناسند و به آنها احترام بگذارد. دیگری را «مال» خود نداند ، زنان را موجودات ظریق شکننده ای که نیاز به مراقبت دارند نخواند و مردان را عنوان ابرقهرمان هایی که وظیفه شان محافظت از زنان اطرافشان است تصور نکند. 
اما اشتباه می کردم، موتور فرهنگ مردسالار همچنان با قدرت در خط بازتولید کلیشه های جنسیتی می چرخد و باید برای اثبات حقوق انسانی خیلی ساده، تلاشهای زیادی بکنیم. 
انتهای کارگاه دوست داشتم به آن دختران و پسران ۱۸-۱۹ ساله بگویم، چقدر دلم می خواهد شانس این را داشته باشید تا یک رابطه برابر که در آن پارتنرتان شما را زنی با شعور، مستقل و در یک کلام، درست همانند خودش، انسان می داند، را تجربه کنید، تا لذت عاشق بودن در عین مستقل بودن، رهایی در عین وابسته بودن، آزادی در عین از خودگذشته بودن و در یک کلام «خود بودن» درعین  در دیگری غرق شدن، را تجربه کنید. و هرگز با خودتان حتی برای ثانیه ای فکر نکنید که اگر پارتنر یا همسرتان در مورد اینکه چه لباسی «حق دارید\ اجازه دارید\مناسب شماست» نظر نمی دهد، دقیقا به این معنی است که چقدر به شما، خواسته هایتان و انتخابهایتان احترام می گذارد و شما را گربه خانگی که نیاز به کنترلش دارد، نمی داند و خودش را هم صاحب هیچ کس نمی شناسند.