۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

روح سرگردان

کسی می داند هرزگی روحی هم داریم یا نه؟نمی دانم این مفهموم وجود دارد یا من در برابر رفتار عده ای نا خوداگاه به این مفهوم رسیده ام.آدمی می تواند روحی تشنه داشته باشد که هر روز به دنبال شخصی برای سیراب کردنش باشد.مهم نیست آن شخص کیست،چه مشخصاتی دارد،زشت است یا زیبا،پیر است یا جوان.مهم این است که می تواند و می خواهد روح تشنه ای را سیراب کند و این کار را هم بلد باشد.انسان تشنه پذیرایش می شود.بدون مقاومتی.یا شاید هم با مقاومتی اندک که ناخواسته دارد انجام می دهد ولی خودش هم می داند که در انتها روحش شخص مقابل را می خواهد.می طلبد.نمی دانم می توان در مورد این انسانها مانند آنها که جسمی تشنه را سخن گفت یا نه.گرچخ معتقدم همانها را هم نباید به قضاوت نشست.اما تصورم بر این است که این افراد شکننده ترند.زودتر له می شوند.از بین می روند.آخر روح از جسم لطیف تر است.خیلی هم لطیف تر است.
نمی دانم چرا ولی تصورم بر این است که زنها بیشتر دچار این عارضه می شوند.روح زنها بیشتر مستعد هرزگی است.مردها بیشتر جسمشان هرزه می شود.روح زنها بزرگتر است.سیراب کردنش کار سختی است.هر کسی را توان این کار نیست.نمی دانم شاید قضاوت درستی نباشد.شاید هم...
می خواهم اضافه کنم شایدهم بسیاری از ان زنهایی که هر شب و روز آغوشی را می طلبند،روحشان سرگردان است.نمی داند که را می خواهد یا چه را.آ«ها به دنبال هم آغوشی جسمی نیستند،هم آغوشی روحی را می طلبند

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

آن روی دیگر

مردم؛مخصوصا مردها هیچگاه عمق توانایی یک زن را باور نمی کنند.آنها هیچگاه واقعا در نمی یابند که درون یک زن آرام،یک مادر مهربان و همسر صبور چه نیرویی نهفته است.انها آن روی دیگر همسر یا مادرشان را نمی بینند مگر تعدا اندکی . و در آن زمان وحشت می کنند،تمامی باورهایشان فرو می ریزد:این همان زن پاک و آرام همیگی نیست.او را چه شده است؟ و آنگاه به سرهت به دنبال مقصری می گردند.کسی که زن را آموخته است.آخر نمی خواهند باور کنند کسی که همیشه حلوی چشمشان بوده اکنون به این سرعت در یک موقعیت کوتاه این همه تغییر کرده است.از خود نمی پرسند شاید او همیشه این هم بوده است اما ما نمی دیدیم؟شاید نمی خواسته ما ببینیم؟شاید خواسته ما همیشه او را پاک ببینیم.نجیب.آرام و دوست داشتنی.شاید می ترسیده که اگر غیر از این باشد قابل احترام نباشد.دوست داشتنی نباشد.
پی نوشت: بسیاری آن روی عزیزترینشان را هیچگاه نمی بینند.هیچگاه.

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

احساس زنانگی

زن بودن یعنی مهم نیست 20 ساله ای یا 40 ساله،باز هم ساده دل می بندی.به چیزهای کوچک یا بزرگ.نزدیک یا دست نیافتنی،در بیداری یا در رویا.مهم نیست چقدر مقاومت کنی یا چقدر به خودت مطمئن باشی.مهم نیست روشنفکری یا سنتی.مهم نیست چقدر در زندگی تجارب مختلف داشته ای یا نه.مهم این است که درست در زمانی که تصور می کنی داری عاقلانه زندگی می کنی و همه چیز را تحت کنترل داری.....درست در همان زمان اتفاقی می افتد تا به تو ثابت شود زن هستی.نمی توانی در مقابلش بایستی یا انکارش کنی..تمام تجاربت ، تمام روشنفکریت،تمام منطقت همه و همه پشتت را خالی می کنند.خیلی ساده و راحت.پیش از آنکه بفهمی همه رفته اند.حتی دیگر نمی توانی خوددار باشی یا شرایط را کنترل کنی.....دل می بندی.به همان کوچک.به همان رویا . یا به همان که شاید یک لباس باشد یا یک عطر.یه همان که شاید یک دوست قدیمی است یا یک دوست جدید.به همان که نمی دانی اصلا چیست .فقط می دانی که هست و مقاومت هم فایده ای ندارد..منتظر می شوی.منتظر یک اتفاق.منتظر یک لحظه..... و بعد در می یابی که این زنانگی را نمی شود کاری کرد.نمی شود.

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

بعد از ازدواج که قصد ندارید کار کنید؟!!!

یعنی هنوز هستن پسرای تحصیلکرده ای که وقتی می رن خواستگاری یه دختری که فوق لیسانس یا حتی دکترا داره؛انتظار دارن یا شاغل نباشه یا بعد از ازدواج بی خیال کارش بشه.
من نمی دونم اون تحصیلات حوب پس به چه دردی می خوره؟خوب جرا نمی ری خواستگاری یه دختری که دانشگاه نرفته باشه،کار هم نکنه؟؟چه اصراریه به این تحصیلات عالی داشتن؟؟

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

قربانی بودن

گاهی شرمنده می شوم از زنانی که در دفترم می نشینند و از صبرشان می گویند،از تحمل کردنی بی وقفه به خاطر کودکانشان،از صدایی که هزگز بلند نکرده اند در برابر مردی که هوس باز است یا معتاد است یا خسیس و یا هزاران بیماری دیگر.شرمنده اشکهایشان می شوم وقتی که بر گونه هایشان سرازیرند و می گویند آبرو داری کردیم و یا پدرم را یارای شنیدن این نبود که من در چه وضعی زندگی می کنم و یا هزارارن درد نهفته دیگر.گاهی می گویم چقدر حق داریم به این زنها بگوییم بایستید،داد بزنید ،از خودتان بگویید و کمی به خودتان بیاندیشید؟حق با کدام ماست؟اینها که برای کودکانشان یا فرزندانشان یا مردم کوچه و محله شان زندگی می کنند و فدا شده اند یا ما که خود را انتخاب کرده ایم و می خواهیم آنگونه که دوست داریم زندگی کنیم بدون فداکاری؟گاهی حتی در اینکه کداممان شادتریم هم شک می کنمعلیرغم اینکه شاید ما بیشتر از آنها قهقهه بزنیم.مقاومت کردن گاهی می شکند آدم را.جنگ خرد می کند روح و جسم را.گاهی شاید پذیرفتن یک بدبختی راحتر از جنگیدن با آن باشد.حداقل زنده ای اگرچه شاید زندگی نکنی.فداشدن شاید گاهی حس بهتری به همراه داشته باشد.قربانی جنگی بودن قبل از آنکه جنگیده باشی شاید از جنگیدن راحتر باشد.