«دلت برای پسرکت تنگ میشه طول هفته؟» خیلی بی مقدمه پرسید، صحبتهای قبل از آن هیچ ارتباطی نداشت، داشتیم با شوخی و مسخره بازی در مورد اتفاقات آن روز حرف میزدیم. شوکه شدم،با لبخند پاسخ دادم: «چی شد یهو؟این چه سوالی بود؟» و جواب داد: «احتمالا دلت زیاد تنگ میشه، اذیت میشی و گناهی..» قلبم فشرده شده بود، و نفسم حبس، گویی یک غول سیاه بزرگ ترسناک را با هزار دوز و کلک خوابانده باشی و یواشکی آمده باشی بیرون و در را قفل کرده باشی، و تمام تلاشت را کرده باشی که یادت برود آن بیرون است، و یکهو، با افتادن ظرفی، لیوانی یا حتی چکیدن قطره آبی بر زمین، غول زندانی بیدار شده است و دارد بر در می کوبد تا بیرون بیاید.
«نه، اونقدرها سخت نیست دیگه، عادت کردم» و باز لبخند زدم.
دروغ میگفتم، همان لحظه که این جمله را میگفتم، تلاش می کردم اشک هایم نریزد، دروغ می گفتم، پاسخ درست این بود که سخت است، خیلی سخت. غم تلخی است که هر روز و هر روز و هر روز در حال جنگیدن با آنم تا مبادا بر من غلبه کند،غم سنگینی که می تواند هر روز مرا به قعر سیاهی بکشاند، لبریز از خشمم کند و سیاه از تنفر. اما نباید اجازه دهم موفق شود.دروغ بزرگی است که بگویم عادت کرده ام، اگرچه آدم به غم هم عادت می کند، غم مستمر که باشد، قاعدتا سریعتر به آن عادت می کنی، اما من عادت نکرده ام، دو سال و نیم گذشته و من به نبودن پسرکم عادت نکرده ام، تنها یاد گرفته ام دلخوش باشم به شادی و آرامشش و تلاش کنم برای اینکه یک روز و نیمی که کنار همیم ، جبران نبودن هایم باشد. همین. فقط تلاش می کنم غول سیاه و ترسناک را پشت در نگه دارم و خسته نشوم.
پی نوشت: کاش در پاسخ راستش را می گفتم: «سخته، خیلی سخته، اما بودن تو کمک میکنه که از پسش بربیام»
پی نوشت: کاش در پاسخ راستش را می گفتم: «سخته، خیلی سخته، اما بودن تو کمک میکنه که از پسش بربیام»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر