۱۳۹۵ آذر ۱۶, سه‌شنبه

صلح با خودم

وقتی گفتم :« می دونی من اگه امروز بفهمم که سرطان دارم یا هر بیماری دیگری و قراره به زودی بمیرم، ناراحت نمیشم، می دونی چرا؟ چون حس می کنم کاری در زندگیم نبوده که بخوام تجربه کنم و نکرده باشم. من ایده آل ترین حالتی که در ذهنم بوده رو زندگی کردم، گیرم برای مدتی کوتاه، و همین یعنی دیگه آرزویی ندارم.» خودم از حجم ادعایی که داشتم پیش خودم می کردم، ترسیدم. بیشتر فکر کردم . یک روز کامل و به این نتیجه رسیدم دروغ نیست. حداقل الان نیست. شاید در آینده و اگه روزی واقعا در این موقعیت قرار بگیرم نتونم اینطور رفتار کنم اما الان، همین لحظه فکر می کنم، خوشحالم.
میگه : «میدونی آدمهای زیادی می خوان که فقط یه بار بتونن اون جوری که تو الان، راحت و ساده، میگی تو زندگی احساس شادمانی می کنم، احساس خوشبختی کنن و نمی تونن؟»
و من فکر می کنم دلیل این حس، علیرغم مشکلات فعلی زندگیم چیست؟ مشکلاتی که اصلا ساده نیست و دست و پنجه نرم کردن با هرکدامشان گاه انرژی وحشتناکی از من می گیرد.
دلیلش گمانم فقط یک چیز است، من آدم آرمانخواهی هستم اما در عین حال یاد گرفتم از لحظه ها لذت ببرم. می گویم «یاد گرفتم» چرا که واقعا تمرین کردم. تمرین کردم تا رسیدن به هر موفقیت کوچکی را قدر بدانم، تمرین کردم تا توقعم از زندگی بهشت برین نباشد، تمرین کردم تا رنجها و دردها را همان اندازه ای که هستند ببینم. تمرین کردم تا نقش خودم را در شاد بودن یا نبودنم باور کنم. تمرین کردم تا عوامل بیرونی را تنها و تنها موانعی ببینم که می توانم از آنها بگذرم اگر بخواهم. و تمرین کردم تا از خودم، خود خودم مراقبت کنم.

تجربه زندگی کوتاه مدت اروپا، نقش زیادی در نهادینه شدن این تمرینها داشت. گذشته از اینکه از مردم آنجا اموختم عمیق ترین شادیها می تواند برای روییدن گلی در پارک یا برآمدن آفتاب باشد و همه زیبا بودن هوا را به یکدیگر تبریک بگویند، بی هیچ تعارفی. تجربه زندگی در آنجا مسیر زندگی من را واضح کرد. گویی یکبار برای همیشه تکلیفت با خودت و تصمیمهای زندگیت روشن شود و در یک کلام با خودت به صلح برسی.
موج مهاجرت از ایران و رفتن به سوی آنجایی که از هیچکدام از آزارهای محیطی داخلی در آن خبری نخواهد بود، مدتها بود تاثیرش را در ذهن من هم گذاشته بود. این جمله معروف که «هرکی بتونه، یه راهی برای رفتن پیدا می کنه» و دوستان و اطرافیانی که مدام در حال رفتن بودند، من را هم وادار به این کار کرد. وادار یعنی اجبار درونی، انگار که تو هم به دنبال خوشبختی در جای دیگری بگردی و تا زمانی که به آنجا نرفته باشی نمی دانی چقدر خوشبخت خواهی بود.
من رفتم و تنها مدت اندکی طول کشید که برایم مشخص شد، جای من آنجا نیست و خوشبختی و شادی که آنجا هست از آن من نیست.
برگشتم، اما تاثیر این زندگی کوتاه مدت، این انتخاب و این برگشتن تا ابد با من خواهد ماند. من خوش شانس بودم که توانستم آینده ای را که همیشه به عنوان آینده ایده آل میدیدم تجربه کنم و بفهمم ایده آلی وجود ندارد. ایده آل درون خود ماست.
من از وقتی برگشته ام، جامعه ام را با همه کاستی هایش بیشتر دوست دارم. گویی در همان مدت کوتاه اروپا، آینه ای روبریم قرار گرفته بود، صاف و یکدست، که به من فهماند خوشبختی و خوشحالی من کجا و در چه قالبی ممکن است.
و از آن به بعد، من با مردم اطرافم هم مدارایم بیشتر شده و حوصله ام بیشتر و شادی هایم ساده تر و دردهایم کم عمق تر .

ادعای خوشحالی یا خوشبختی یا آرامش، ادعای بزرگی است که باید از آن ترسید؟ نه، به گمانم ادعای بزرگی نیست اگر عادت نکنیم به بزرگ کردن رنجهایمان و تقبیح افراد شاد اطرافمان. شادی حق ماست و غمگین بودن ارزش نیست.

این چند خط را نوشتم به قصد ماندن در این خانه، تا یادم باشد، تنها غمها و رنجهایمان را نباید با دیگران به اشتراک بگذاریم. شاد بودن و لبخندهایمان نیز می توانند تکثیر شوند. هرچند شاید چند روز دیگر، یا حتی چند ساعت دیگر، خبری از این حس نباشد. اما مهم این لحظه است، لحظه به صلح رسیدن با خودت و دنیای اطرافت.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر