بعد از مدتها شروع کرده بود به حرف زدن، و من سکوت کرده بودم و فقط گوش می دادم.
با بغض و خشم از رابطه اش می گفت. از اینکه پارتنرش، به احساستش احترام نمی گذارد، اعتماد به نفس او را زیر سوال می برد، تخصص دانشگاهیش را در مقایسه با سن بیشتر خودش و تجربه زندگیش بی ارزش می خواند. هویتش را به سخره می گیرد. قهر می کند و هر بار او باید برای عذرخواهی پیش قدم شود. مدام و در پی هر تردیدی باید عشق و دوست داشتنش را اثبات کند، و... و....
این حرفها را قبلا هم از او شنیده بودم. ولی می دانستم خودش متوجه این تکراری بودن نیست، متوجه نیست که یکسال پیش هم در مورد همین رابطه، همین حرفها را می زد.
حرفهایش که تمام شد گفتم: می دانم که چون خودت درون رابطه هستی، متوجه آنچه می گذرد نمیشوی، اما برای من که از بیرون نگاه می کنم، رابطه تو فقط یک تعریف دارد: «رابطه پرخشونت»
گفت نه اینطور نیست، نمی دانی «وقتی خوبه، چقدر خوبه، آنقدر خوبه که دلم نمی خواد هیچ وقت تموم بشه»
گفتم می دانم، می فهمم، و برای همین این همه اصرار می کنم پیش تراپیست بروی.
گفتم حواست نیست، اما تمام اینها را می گویی و در نهایت می گویی، به او گفتی، تصمیمش را بگیرد که می خواهد باشد یا تمام کند. گفتم انفعال خودت را نمی بینی. نمی بینی که این تو هستی که مانده ای تا «او»، هم اویی که ظلم می کند، تصمیم بگیرد رابطه ادامه یابد یا نه! نمی بینی که این تویی که باید برای نجات خودت تصمیم بگیری. این تویی که باید ببینی رابطه ای که قرار است تو را خوشحال کند، دارد روز به روز بیشتر تو را غمگین می کند.
گفت، می خواهم بروم، از ایران که بروم همه چیز تمام می شود
گفتم این را هم می فهمم، اینکه به جای آنکه خودمان تصمیم بگیریم، می خواهیم معجزه ای اتفاق بیافتد. معجزه ای که خارج از اراده ما، همه چیز را حل کند.
.
.
.
از ماشین که پیاده شد و رفت، دیدم گیجم، و سردرگم و برای چندمین بار ذهنم پرت شده است به اعماق تاریکی و باید تلاش کنم ، برش گردانم.
برای چندمین بار بود، که دوستی، رفیقی، آشنایی و یا مراجعی غریبه، از رابطه پرخشونتش می گفت بی آنکه بداند درون چنین رابطه ای است. بی آنکه بتواند ضعف و ناوتوانی اش را لمس کند. بی آنکه بتواند ترسهایش را ببیند. بی آنکه باور کند مورد خشونت است
در برابر اکثر آنها، فقط به گفتن می فهمم و تلاش برای توضیح وضعیتی که در آن هستند اکتفا می کنم.
اما گاهی دلم می خواهد برایشان فریاد بزنم، من فقط نمی فهمم، من لمس کرده ام، من تمام این دردها، رنجها، و ترسها را لمس کرده ام.
من خوب می دانم، زیرسوال بردن تمام توانایی های یک آدم چقدر به او حس بی ارزش بودن و ناتوان بودن می دهد.
من خوب می دانم، تمام دانش و تخصص یک انسان را به سخره گرفتن، چقدر حس تنفر به همراه دارد.
من خوب می دانم اینکه مدام بخواهی خودت و ارزشهایت را به دیگری اثبات کنی، تا چه حد می تواند خسته کننده باشد.
من خوب می دانم قهر کردن دیگری در برابر هر اعتراضی، و حرف نزندهای طولانی اش، تا چه حد می تواند ترسناک باشد.
من خوب می دانم تحقیر شدن در یک رابطه یعنی چه،
من خوب می دانم، امروز خیلی خوب و عاشق بودن و فردا عذاب دادن یعنی چه،
من خوب می دانم، هر روز به امید معجزه ای نشستن برای اینکه رابطه- بدون اینکه نیاز به انجام کاری از سوی تو باشد- تمام شود، یعنی چه
من رابطه مبتنی بر خشونت روانی را خوب می شناسم.
حداقل می توانم ادعا کنم، در حال حاضر خوب می شناسم، چرا که سالها بودن در چنین رابطه ای، چشمهای آدم را می بنند، کور می شوی انگار، نمی خواهی ببینی چه بلایی بر سرت می آید.
اما من باور دارم، بخش عمده این ندیدن، از ترس است.
ریشه ترسهای ما مختلف است،
یکی نگران از دست دادن آن دیگری است که از قضا دوستش هم دارد
یکی می ترسد اگر رابطه را ترک کند، دیگری آسیبی غیرقابل جبران ببیند
یکی احساس دین می کند به آن دیگری
یکی می ترسد که آینده فرزند چه می شود
یکی می ترسد از سوال و حوابهای اطرافیان
یکی از تابوهای اجتماعی
یکی از تنهایی
یکی از غم و غصه مادرش
یکی از خشم پدرش
و این لیست ترسها می تواند به تعداد همه آنهایی که می مانند در یک رابطه پرخشونت و آن را تمام نمی کنند، ادامه پیدا کند.
هرچند نوع این ترسها متفاوت است، هر چند روابط هیچ دو انسانی مانند هم نیستند، هرچند هر فردی، خاص و ویژه است، اما باور کنیم یا نه، الگوی این نوع روابط تا حد بسیار زیادی، یکسان و مشابه است.
.
.
این روزها خشونت روانی در بسیاری از روابط نقش پررنگی دارد. کاش کمی به جای تلاش بیهوده برای حفظ هر رابطه ای به هرقیمتی، اندکی وقت و انرژی بگذاریم و از یک تراپیست متخصص، برای شناخت خودمان، احساسات و عواطف و افکارمان، و شناخت رابطه ای که در آن به سر می بریم کمک بگیریم. روبرو شدن با ترسهایمان نیاز به توانمندی و قدرت دارند. ماندن در رابطه پرخشونت، این توانایی را می گیرد. برای دوباره پیدا کردنش باید تلاش کرد.