۱۳۹۶ خرداد ۱۵, دوشنبه

آرزوهامون کو؟

با پسرک در حال قدم زدن بودیم و او هدفون در گوش م،سیقی گوش می داد.
+مامان این همه موسیقی و شعر و فیلم ساخته میشه که می گن آدم نباید آرزوهاشو فراموش کنه، ولی وقتی به آدمها نگاه می کنی تعداد کمی از آدمها به آروزهاشون میرسن، اصلا نمیرن دنبال آروزهاشون . چرا؟
ـخب دلایلش مختلفه، آدما وقتی بزرگ میشن گاهی اینقدر برای زنده ماندن و یه زندگی ساده داشتن باید تلاش کنن که دیگه فرصت اینکه دنبال آرزوهاشون برن نمی مونه، چون اونا فقط باید بتونن چیزای ساده ای مثل غذا و خونه تهیه کنند و یا گاهی حتی فقط باید زنده بمونن.
+ خب اینجوری که خیلی دنیای غیرمنصفانه ایه که آدمایی که پول نداشته باشن نتونن برن دنبال آرزوهاشون!
ـ درسته، دنیا خیلی غیرعادلانه است. ولی آدمهای دیگه ای هستند که مثلا به خاطر تنبلی نمیرن دنبال آرزوهاشون یا آدمهایی که میترسن، یا آدمهایی که اینقدر غرق روزمرگی میشن که یادشون میره آرزوهاشون چی بوده اصلا.

+آره، مثلا دوست من میگه میخواد یه فوتبالیست معروف بشه ولی هیچ کاری نمیکنه برای اینکه فوتبالش خوب بشه، ولی من فکر میکنم اگه آدم تلاش کنه به همه آرزوهاش میرسه
ـالبته که اگه تلاش کنه احتمال اینکه به آرزوهاش برسه خیلی زیاده، ولی باید اینم بدونی که گاهی ممکنه خیلی تلاش کنی ولی بازم نرسی به ان چیزی که میخوای، چون عوامل زیاد دیگه ای میتونه تاثیر بذاره

+آره میدونم، ولی مثلا اگه یه نفر ده تا آروز داشته باشه با تلاش کردن ممکنه به ۷ تاش برسه ولی اگه تلاش نکنه شاید فقط به دوتاش برسه
ـدرسته پسرم. میدونی یکی از آرزوهای من چی بوده؟اینکه بتونم پسرم رو جوری تربیت کنم که یه روزی یه همچین مکالمه عاقلانه و منصفانه ای باهم داشته باشیم و برای این تلاش کردم.

پسرک لبخند زد و گفت من خیلی دوست دارم وقتی اینجوری با هم حرف میزنیم...






آن شب گذشت اما من از همان شب دارم به آرزوهایم فکر میکنم. وقتی پسرک از آرزوهای من پرسید، به او گفتم وکیل بودن یکی از آرزوهایم بوده است. و خوشحالم که به آن رسیده ام.هرچند هنوز در شغلم باید موفقیتهای دیگری کسب کنم تا بتوانم ادعا کنم به آرزویم رسیده ام، اما بعد از آن دارم فکر می کنم که آرزوهای دیگری داشته ام؟

گاهی فکر میکنم نسل ما حتی آرزو داشتن را هم بلد نبودند، نمی دانم، شاید تعمیم دادن به نسل اشتباه است، اما من در مورد خودم مطمین هستم که آرزو داشتن را بلد نبودم، همین الان هم هرقدر فکر میکنم به جز آنچه در حرفه ام برایم آرزو بوده (که البته شکلها و اجزای مختلفی دارد) چیز دیگری به ذهنم نمی رسد.

اما گمانم اشتباه بزرگم آنجاست که تعریفم از آرزو یک چیز فانتزی دست نیافتنی خیلی بزرگ است.
رروزهایی بود که استقلال این روزهایم برایم یک آرزو بود. برای به دست آوردنش جنگیدم و با بهای سنگینی آن را به دست آوردم.
روزهایی بود که یک زندگی گرم و ساده و آرام که در خانه ای که بر اساس سلیقه خودم آراسته شده باشد و به وقت نیاز به تنهایی بتوانم در آن بخزم و آرامش پیدا کنم، آرزویی بود دست نیافتنی و حالا که دارم این مطلب را می نویسم همه این شرایط مهیاست.
روزگاری تصور می کردم عشق و دوست داشتن فقط داستانی است که بشر اختراع کرده تا فیلمها و رمانهای پرفروش بسازد، و داشتن حسی مشابه آنها بیشتر شبیه یک خواب بود که حتی از دیدنش هم ناراضی بودم، اما حالا می دانم این آرزو هم دست یافتنی است.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر