امشب رفته بودم به کافه ای که یکسال و نیم پیش، پناه روزهای سختم بودم. هرگوشه کافه را نگاه می کردم یادآور روزی بود که یا بغض کرده بودم یا پر از خشم بودم، یا با گریه وارد شده بودم یا با گریه از آنجا رفته بودم. روزهای سخت و دردناکی که حالا به خاطراتی تلخ تبدیل شده اند که تلاش می کنم برایم یاداوری نشوند. اما نکته مهم این بود که دلم میخواست زنی را که هفته پیش به دفترم آمده بود به آنجا دعوت می کردم و روی هر میز آنجا می نشستم و حال آن روزهایم را برایش توضیح می دادم ، بعد روی یک میز جدید، به چشمهایش لبخند می زدم و می گفتم، میبینی؟ تمام می شود، همه دردها و سختی هایی که تو مستحقشان نیستی و ناخواسته بر تو تحمیل می شوند تمام می شود و تنها اثرش می شود تبدیل شدن تو به یک زن قوی تر!
هفته پیش آمده بود و نیم ساعتی که حرف زد از مشابهت میان شرایطش و شرایط گذشته خودم، متعجب شده بودم. تمام تلاشش را کرد تا بغض بر او غلبه نکند تا زمانی که رسید به اینکه همسرش نمی گذارد پسر ۹ ساله اش را ببیند ، بغضش ترکید.
همیشه سعی کرده بودم زندگی شخصی خودم را برای هیچ موکلی بازگو نکنم. تمام تلاشم را می کردم تا موکل هیچ ذهنیتی نسبت به حریم خصوصی من پیدا نکند، این بار اما طاقت نیاوردم، برایش گفتم درکش می کنم ، برایش گفتم که لمس کرده ام همه آنچه را تعریف می کند، و حتی برایش پیشگویی هم کردم و گفتم چه اتفاقاتی در انتظارش خواهد بود.
اما اینها مهم نبود، می خواستم باور کند روزهای سخت می گذرند و روزهای بهتری خواهند آمد، اما هرچه بیشتر تلاش کردم، به چشم خودم تلاشم مسخره تر شد. می دانستم که من هم هرگز نمی توانستم حرفهای اطرافیانی که تلاش می کردند به من دلداری بدهند را باور نمی کردم، حالا چرا باید توقع می داشتم او مرا باور کند!
اگرچه موقع رفتن مرا در آغوش کشید و با مهر تشکر کرد، اما می دانم باز هم باور نداشت فردایش بهتر خواهد بود.
هفته پیش آمده بود و نیم ساعتی که حرف زد از مشابهت میان شرایطش و شرایط گذشته خودم، متعجب شده بودم. تمام تلاشش را کرد تا بغض بر او غلبه نکند تا زمانی که رسید به اینکه همسرش نمی گذارد پسر ۹ ساله اش را ببیند ، بغضش ترکید.
همیشه سعی کرده بودم زندگی شخصی خودم را برای هیچ موکلی بازگو نکنم. تمام تلاشم را می کردم تا موکل هیچ ذهنیتی نسبت به حریم خصوصی من پیدا نکند، این بار اما طاقت نیاوردم، برایش گفتم درکش می کنم ، برایش گفتم که لمس کرده ام همه آنچه را تعریف می کند، و حتی برایش پیشگویی هم کردم و گفتم چه اتفاقاتی در انتظارش خواهد بود.
اما اینها مهم نبود، می خواستم باور کند روزهای سخت می گذرند و روزهای بهتری خواهند آمد، اما هرچه بیشتر تلاش کردم، به چشم خودم تلاشم مسخره تر شد. می دانستم که من هم هرگز نمی توانستم حرفهای اطرافیانی که تلاش می کردند به من دلداری بدهند را باور نمی کردم، حالا چرا باید توقع می داشتم او مرا باور کند!
اگرچه موقع رفتن مرا در آغوش کشید و با مهر تشکر کرد، اما می دانم باز هم باور نداشت فردایش بهتر خواهد بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر