۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

چه ساده یادمان می رود!


دخترک تازه از دانشکده حقوق فارغ التحصیل شده بود،آمده بود دفترم تا درمورد نوشتن مقاله در باره موضوعات حقوقی برای روزنامه حرف بزند و دعوت به همکاری کند.کمی حرف زدیم.10 سالی از من کوچکتر بود و دقیقا 10 سال پیش من بود:چهره ای آرام و در عین حال پر نشاط و پر انرژی.با انگیزه و پر حرارت حرف میزدن.وقتی متوجه شد که من در زمینه حقوق زنان می نویسم با علاقه چند برابر گفت که قصد دارد صفحه ای را در روزنامه به زنان و دغدغه هایشان اختصاص دهد. و از انجمنی گفت که یک سال است با انگیزه پیدا کردن مشکلات اساسی همه اقشار زنان به ویژه در شهرهای کوچک راه اندازی کرده اند .لبخند میزدم.او دقیقا خود آن روزهای من بود.با همان انگیزه ها و دغدغه ها. امیدوار بود بتواند برای زنان قدمی بردارد که بیش از حرف زدن و شعار دادن باشد.
به تازگی ازدواج کرده بود و وقتی گفتم چقدر زود ، با برقی در چشمانش گفت "ازدواج مانعی برای رسیدن من به هدفهایم نخواهد بود".و من بازهم با لبخند برایش آروزی موفقیت و شادی کردم.
از اتاق که بیرون رفت با خودم می اندیشیدم بر من چه رفته است که هدفهایم را از یاد برده ام؟آرامش درونی آن روزهایم را کجا و کی از دست دادم؟آرزوهایم را چرا فراموش کردم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر