۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه

روز مادری

سرش رسیده است به زیر چانه ام. احتمالا فقط یکی دو سال دیگر مانده تا وقتی کنارم می ایستد از بالا به پایین نگاهم کند.
آمدنش و مادر شدنم بزرگترین اتفاق زندگیم بود. مادری بزرگترین اتفاق زندگی هر زنی است. رفتن به دانشگاه، پیدا کردن شغل، و یا ازدواج هرکدام مسیر زندگی آدم را تغییر می دهند. اما مهمترین نکته در مورد تمام اتفاق ها و انتخابهای زندگی آدمی این است که گزینه برگشت وجود دارد. می توان از آن مسیر خارج شد و به مسیر دیگری رفت. اما مادری همیشگی است. دکمه برگشت ندارد. انتخاب یا اتفاقی است که تا همیشه با آدمی باقی می ماند.

تا حدود یک ماهگی فرزندم از خودم عصبانی بودم که چرا آن حس فوق العاده ای که در تمام فیلمها و داستانها و اشعار از آن سخن می گویند سراغم نیامده است. عصبانیتی همراه با عذاب وجدان. حسی که هنوز بعد از ده سال با من مانده است. حسی که ناشی از تعاریف نهادینه شده در وجود ماست. من به دنبال یک حس عاشقانه عجیب و غریب بودم.
 نمی فهمیدم چرا از دست یک نوزاد یک ماهه که شیر نمی خورد عصبانی می شوم. خشمگین می شدم و در همان حال خودم را محاکمه می کردم که پس مگر تو مادر نیستی؟ مگر قرار نیست با همه خوب و بد کودکت بسازی؟ پس چرا عصبانی شده ای؟
کمتر از یک ماه داشت که باید برای نوشتن پایان نامه به دانشگاه می رفتم. خوب به خاطر دارم که با چه استرس و ناراحتی از در بیرون رفتم اما به محض ورود به خیابان احساس می کردم آزادم و چه حس فوق العاده ای به سراغم آماده بود. اما اگر فکر کرده اید از آن لذت برده ام سخت در اشتباهید. باز هم قاضی روی شانه ام نشسته بود و مرا محاکمه می کرد که تو قرار بود فداکار باشی، قرار بود از خودگذشتگی کنی، حالا چرا خوشحالی که کودک را گذاشته ای و آمده ای؟
یکساله بود که برای شرکت در یک دوره آموزشی برای یک ماه او را گذاشتم و به خارج از کشور رفتم. هیچکس برایش مهم نبود که او پیش پدرش است و تنها نیست. از نظر آنها من اشتباه کرده بودم. من کودک یکساله را تنها! رها کرده بودم. و تا مدتها هر واکنش و رفتار پسرکم مرتبط بود با آن یک ماهی که من نبودم.

یکسال و ده ماهه بود که با هزار وسواس و دردسر مهدکودکی را انتخاب کردم و قرار شد هر روز به مهد برود. حال آن روزهایم را هیچ وقت فراموش نمی کنم. قضاوتها و ابراز نظر اطرافیانم که مرا مادری بی فکر می خواندند که کودکی ناتوان را به دست غولهایی شیطانی سپرده بود هرگز فراموشم نمی شود. تا مدتها با هر بار مریض شدنش باید می شنیدم که مقصر من هستم که او را به مهد می فرستم و خودم در خانه نمی مانم.
.
.
.
و این لیست همچنان می تواند ادامه پیدا کند.
.

از فرصت های بسیاری به خاطر کودکم گذشتم. برخی از آنها قابل برگشت نیست و برخی از آنها را امیدوارم بعد از بزرگ شدن و کاملا مستقل شدنش دوباره به دست بیاورم.
برای تمام موقعیت ها و دست آورهای فعلی ام مجبور بودم بیشتر از افراد دیگر تلاش کنم. برای به دست آوردن بسیاری از آنها جنگیده ام. اما در تمام این مدت عذاب وجدان «مادر خوب نبودن» با من بود و نمی دانم هرگز از آن خلاص می شوم یا نه.

در تمام این ده سال تلاش کردم برای فرزندم مادری باشم که می توانم . این مادر با آنچه جامعه تعریف می کرد و از من توقع داشت بسیار فاصله داشت. من آدم خودخواهی بوده و هستم که نتوانستم در وجود فرزندم حل شوم.
من مادری را انتخاب کرده بودم و زندگیم از اولین روز بارداری گره خورد با زندگی یک انسان دیگر، اما  زندگی من مستقل از فرزندم همچنان ادامه دارد.
من پسرکم را دوست دارم. وجودش بزرگترین شادی بخش زندگی من است. هر بار با هر موفقیتش غرق لذت می شوم. با هر شکستش ، بزرگ شدنش را می بینم و تلاش می کنم در کنارش باشم. من از دستش گاهی آنقدر عصبانی می شوم که هیچ چیز نمی تواند آرامم کنند. گاهی آغوشش تنها آرامبخش من است.و گاهی فقط باید از او و تمام مسیولیتهایم فاصله بگیرم.
من از خواسته های بسیاری به دلیل وجود او نگذشتم. فداکاری نکردم تا روزی نیاید که او را مقصر نداشته هایم بدانم .

اما

شک ندارم مادری برای من می توانست تجربه لذت بخش تر، عاشقانه تر و خوشایندتری باشد اگر  اطرافیان ، جامعه و رسانه هایمان مادری را یک صفت آسمانی دور از دسترس  تعریف نکرده بودند. اگر مدام به قضاوت من و رفتارهایم ننشسته بودند. اگر باور می کردند من فارغ از مادری هم یک انسانم.
شک ندارم من مادری شادتر و موفق تر بودم اگر جامعه و قانون مرا حمایت بیشتری می کردند. اگر قانون نقش مرا در زندگی فرزندم چیزی فراتر از یک آشپز و یا ماشین لباس شویی یا پرستار می دید که فقط تا ۷ سالگی که فرزند بسیار به این نوع مراقبتها احتیاج دارد به من اجازه می دهد از او مراقبت کنم.
.
.
.
این روزها که هر روز بیشتر به نوجوانی نزدیک می شود، خوشحالم که شاد و مستقل است، خوشحالم که آنقدر زندگیم را محدود به او نکرده ام که  آن روزی که می خواهد برود و زندگی جدیدی را آغاز کند می توانم با خوشحالی بدرقه اش کنم و احساس نکنم که حالا من باید چگونه زندگی کنم.


پی نوشت یک : قطعا تجربه پدری نیز بسیار ناب، خاص و تغییر دهنده زندگی است  اما نوشته من بر اساس تجربه مادری است  که به نظرم با توجه به وضعیت فرهنگی، اجتماعی و قانونی کشور ما تجربه ای بسیار متفاوت از پدری است.
پی نوشت دو: این مطلب در پاسخ به دعوت صفحه همسری در فیس بوک برای نوشتن از مادری و برابری است.  

۱ نظر: