۱۳۹۰ بهمن ۴, سهشنبه
حق اوست.فقط حق او!!
سکس؟خب تکلیف چنین دختری معلومه دیگه.هر بلایی هم سرش بیاد حقشه.!! من که
هیچ وقت همچین کاری نمی کنم.چه دختر بی حیایی!هیچ دختر متشخصی این کارو
نمی کنه.!!"
از این دست جملات کم نشنیده ایم.اما درد آنجاست که بیشتر گویندگان این
جملات خود زنان و دختران هستند.گویندگان این جملات دو دسته هستند یا آنها
که مذهبی هستند و معتقدند دختران باید با حجب و حیا رفتار کنند و یا آن
گروهی که مذهبی نیستند و معتقدند دختران باید متشخصانه و با کلاس رفتار
کنند.
جزء کدام گروه بودن تفاوتی نمی کند.هر دو تحت تاثیر یک تفکر این حرف را
میزنند.تفکر مردسالاری که زنان را باکره میخواهد.تفکر مردسالاری که رابطه
جنسی را حق مردان می داند.تفکر مردسالاری که به دنبال کنترل بدن زنان است
و به خوبی موفق به این کار شده است.آنقدر با نفوذ بوده که در عمق جان
زنان ما هم نفوذ کرده است که از یک جایی به بعد دیگر لازم نبوده خودش
کاری انجام دهد.او کناری نشسته و شاهد کنترل زنان توسط خودشان بوده
است.او با آرامش به درگیری زنان با خودشان نگریسته و لبخند بر لب به بار
نشستن هدفش را تماشا کرده است.
زنان به قضاوت می نشیند .به راحتی همنوعانشان را محکوم می کنند و بعضا
آینده دختری را به سیاهی می کشانند.نمی دانم در آن زمان که این سخنان را
می گویند چه حسی درون آنها است: آیا به خودشان نمی اندیشند که با همین
تفکر از بسیاری لذات زندگی محروم شده اند؟
چرا به جای آنکه قید و بندهایی که به سود دیگران است را بر داریم خودمان
ابزاری میشویم برای افزایش این حد و حدود آزار دهنده؟؟؟
چرا وقتی می گویند دختری به منزل پسری رفته است و یا می فهمییم دختری
تجربه سکس داشته است حمایتش نمی کنیم؟چرا نمی گوییم حقش بوده است؟خواسته
و تصمیم گرفته از حق خودش بر بدنش استاده کند و به هیچ کس دیگری ارتباطی
ندارد؟چرا نمی اندیشیم روزی خود ما یا دختر ما در همین موقعیت است و اگر
ما الان کمک نکنیم او هم مجبور میشود به خودسانسوری.مجبور میشود به گذشتن
از بدیهی ترین حقوقش و اگر خیلی شجاع باشد محکوم می شود به بی حیایی و یا
بی کلاسی!!
باور کنیم نیاز جنسی هر کسی و نحوه کنار آمدن با آن به خود شخص مربوط است
و اگر پسری می تواند در همان بار اولی که با دختری آشنا می شود پیشنهاد
را مطرح کند دختر هم حق دارد در همان بار اول این پیشنهاد را بپذیرد.شاید
بخواهد پسری را فقط از باب رابطه جنسی بخواهد و شاید بخواهد با پسری
دوست باشد بدون اینکه هیچ وقت با او رابطه ای داشته باشد.اینها هیچکدام
بر دیگری برتری ندارد.اینها تنها دو شیوه زندگی هستند که هر کسی خودش
انتخاب می کند و نباید قضاوت شوند.
بگذاریم از بدیهی ترین حقوق زندگیمان با آرامش استفاده کنیم و خودمان
تیشه ای که دیگران به دستمان داده اند را به ریشه خودمان نزنیم.
۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه
هر مجرم یک انسان متفاوت است!
همه چیز صفر و یک است
همه با یک خطکش اندازه میشوند و محک میخورند:مهم نیست مردی از روی
عصبانیت لحظه ای بر سر راننده تاکسی داد کشیده است و کار به ضرب و جرح
رسیده و یا همان مرد بر اثر عادت هر روز و بر سر هر دلیل بی دلیلی همسرش
را کتک می زند.
قانونگذار هردو را به ضرب و جرح متهم و در نهایت به یک میزان مجازات می کند.
موارد اندکی هم وجود دارد که به قاضی اختیار داده است شرایط خاص متهم را
ببیند ،بررسی کند و بر ان اساس رای دهد.
موکلم اینبار زنی است حدودا ۴۰ ساله.کارمند و مادر فرزندی ۱۲ ساله.نمونه
ای از هزاران خانواده ای که همیشه بر اساس قانون رفتار کرده اند.اما
انسان است دیگر.جایز الخطاست.در یک غروب پایزی با پیرمردی که مدعی است
ناگهانی وارد خیابان شده است تصادف می کند و علیرغم تلاشش برای رساندن
مصدوم به بیمارستان او فوت می شود.
رای قاضی پرونده : پرداخت دیه و دوسال حبس!
طبق قانون اگر این زن از صحنه جرم هم فرار می کرد مجازاتش می توانست همین
باشد.به عبارت دیگر قاضی شرایط خاص زن را در نظر نگرفته است
یکسال است زندگی بر این زن و اطرافیانش حرام گشته
هر روز چشمانش پر از اشک است
هر روز فرزندش دلهره دارد که مادر را برای دو سال نمی بیندو ....
قانونگذار در این موارد راههایی پیش پای قاضی گذاشته است:تعلیق،کیفیات مخففهو ..
اما قاضی ملبس به لباس روحانیت پرونده اما ترجیح داده است چشمهایش را
ببندد و با سختگیرلنه ترین لحن تصمیم بگیرد.
انچه بر این زن در این مدت گذشته است کمتر از حبس نمیتوانسته اورا متنبه
کند، که قطعا عذاب وجدان گرفتن زندگی یک انسان بسیار سنگین است.و من می
مانم خواب چگونه به چشمانشان راه می یابد!
اگرچه توانستم مدت حبس را در تجدیدنظر به شش ماه کاهش دهم اما با این
وجود می دانم حتی یک روز هم برای موکلم به معنی مرگ است و من از این جمله
که او بارها به اطرافیان خود گفته است می ترسم: من زنده به زندان نمی
روم!
۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه
می خواهم بشینم!
زن که باشی
زن که باشی
یعنی هر روز لباس رزم بپوشی و بروی میدان جنگ.
میادین جنگ متفاوتن.گاهی خانه است گاهی بیرون خانه.گاهی دفتر کار است
گاهی محیط دادگاه.گاهی خیابان گاهی مهمانی.تفاوتی نمی کنند.مهم این است
که در حال جنگیدنی.می گیوم جنگ! اما درواقع از جنگ سختتر است.خیلی
سختتر.در جنگ گلوله و تفنگ.تو تنها نیستی.یک ارتش با هزاران هزار نفر
همراهیت می کنند اما در این کارزارهای زندگی تنهایی.خودت هستی و خودت.در
جنگ گلوله و تفنگ تو مرخصی می گیری و دیگری جایت را پر می کند اما در
اینجا ازمرخصی که خبری نیست هیچ هر روز هم به خط مقدم نزدیکتر می شوی.در
جنگ گلوله و تفنگ یا باید چند سالی را بجنگی و یا دیر و زود تیری بر بدنت
می نشیند و خلاص.اما در کارزار زندگی نه شانس آتش بس وجود دارد و نه این
شانس را داری تا تیری نصیبت شود.
من از جنگیدن خسته ام.میخواهم میدان را خالی کنم.می خواهم جا
بزنم.میخواهم بگویم نتوانستم .دوام نیاوردم.میخواهم بگویم له شدم زیر بار
این زندگی. و دیگر کافی ست....اما می دانم.میدانم این هم جنگی دیگر
است.جنگ با خود واقعیم که اهل کوتاه آمدن و جا زدن نیست.اهل سازش و آتش
بس هم نیست.
آه...
زن که باشی....