این روزها بسیاری از اطرافیان در هر فرصتی که به دست می اورند زندگی که دارم را به من یاداوری می کنند ونرا گواه می گبرند پیش دختران و پسران مجرد و اینکه" ببینید زود ازدواج کردن چقدر خوبه و الان توی این سن هم خونه و زندگی داره هم شوهر خوب هم بچه".در اینجا نمی خواهم بر اساس نظرات روانشناسانه نتیچه بگیرم که ازدواج زود هنگام خوب است یا بد.می خواهم از تجربه شخصی بگویم:
تمام انها که یا حسرت زندگی مرا می خورید و یا از دیر ازدواج کردن ناراحتید من روزی هزار بار به خودم یاداوری می کنم که اشتباه کردم که نباید اینقدر زود وارد زندگی مشترک می شدم.اشتباه نکنید همسر خوبی دارم و از دست او نیست که ناراحتم.مسئله پذیرفتن بار مسولست یک زندگی مشترک است انهم در زمانی که باید بی دغدغه ترین روزهایم را می گذراندم.19 سالگی.زمانی که تازه وارد دانشگاه شده ای و هنوز ازادی را که در ایران شاید تازه بتوان در دانشگاه تجربه کرد امتحان نکرده ای.
اشتباه نکنید هیچکس مرا مجبور به انتخاب نکرد من خودم می خواستم چرا که فکر می کردم به حد کافی بزرگ شده ام.البته هیچکس به من نگفت بچه ای .هیچکس نگفت کودکی و جوانیت را اینقدر سریع از خودت نگیر!.هیچکس نگفت مگر با چند پسر اشنا بوده ای که ادعا می کنی انها را می شناسی!هیچکس نگفت خم می شوی زیر بار این مسولیت زود هنگام.(البته شاید اگر هم گفته می شد اعتماد به نفس وحشتناک من گوشهایم را کر می کرد)
اولین نقشم این بود که دختر جوانی هستم که باید خانم باشد در جامعه ایرانی و خانواده ای مذهبی و این یعنی هزاران باید و نباید و هزار چارچوب رفتاری.
بعد همسر می شوی و حالا هرچقدر هم که همسرت روشنفکر باشد و مانع پیشرفتهای تو نشود اما تو همسری و چارچوبهای بیشتری را به قیدهای قبلی اضافه کرده ای.
و مادر می شوی و این یکی دیگر نه روشنفکر است نه خواسته های تو را می فهمد و نه کاری از دستش ساخته است .این یکی تماما نیاز است و خواسته و بیش از نیمی از فشار براوده ساختن این خواسته ها با توست.
و یکباره سر می چرخانی و می بینی هنوز 30 ساله نشده ای اما هیچ وقت برای خودت زندگی نکرده ای. هیچگاه نتوانسته ای خودت باشی. خود خودت انگونه که می خواهی نه انگونه که چارچوبها به تو اموخته اند.تحمیل کرده اند.
می پرسی کودکیم کو؟جوانیم چه شد؟چرا همیشه من بزرگ بودم.چرا از کودکی بزرگسال بودم؟
و یکباره احساس می کنی فرصتی نمانده و تو باید همه چیز را بگذاری و بروی .تا چند صباحی خود خودت باشی.
می فهمم من 22 سالگی ازدواج کردم اما الان هر روز به این مسئولیت سنگین و اینکه چرا انرا زود پذیرفتم فکر می کنم
پاسخحذفدوستم..من 27 سالگی ازدواج کردم...نزدیک به 30 هستم...حالا ..من هنوز چیزی از از دواجم نفهمیدم...
پاسخحذفامادگی بچه دار شدن ندارم...اما زمزمه ها می آد که داره دیر می شه...که بی حوصله می شی...که ال و بل...اما حالا فکر نکن...منی که 27 سالگی ازدواج کردم..از زندگی ام استفاده کردم...خانواده سنتی داشتم که 9 شب باید خونه می موندم..مسافرت تنهایی نرفتم...در کل تجربه خاصی پیدا نکردم...
منظورم اینه که فکر کن...اگر ازدواج نمی کردی..فرصت های بیشتری داشتی یا نه؟...من که تازه بعد ازدواجم...آزادی بیشتری پیدا کردم...در هر صورت...
دم غنیمته...حال و دریاب...
مریم
دوست من باهات موافقم...هرچقدر هم شوهر خوب زندگی عالی، مسوولیت زندگی کمر یک دختر بچه رو خم میکنه.
پاسخحذفمن بدم نمیاد ازدواج کنم ولی فقط بخاطر همون چارچوبی که ازش گفتی و تو جامعه ایرانی ما کم و بیش گرفتن خودت از خودت، می ترسم و زیر بار نمیرم.
روشنفکرترینهاشون در اولین دیدار شروع می کنن ..من من من... بعد تازه اگر یادشون بمونه میگن إ یادمون رفت حالا شما، که اونم حرف نزدن دیگه بهتره.
ولی اینو فراموش نکن که تو کارهای بزگتر و بهتر و نیکوتر از ما انجام دادی که حتی فرصتش واسه ما دخترای مجرد پیش نیومده چه برسه به انچامش!
نسیبه
چیز زیادی از دست ندادی!...
پاسخحذفمن فکر میکنم هر زنی با مادر شدن کامل میشه فکر میکنی دنیای مجردها چه برتری بر دنیای مادرانه شما دارد؟
پاسخحذف