۱۳۹۴ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

سیل پشت سد

همه چیز مرتب است
زندگی با شدت و قدرت بسیار بیشتر از قبل جریان دارد
روزها همه زیبا و دوست داشتنی هستند
و من پر از مشغله ای که نمی دانم چگونه روزم با پایان  می رسد
و تن خسته ای که به تخت نرسیده به خواب می رود
همه چیز خوب است
قاعده ها می گویند خوب است
باید باشد
.
.

اما نیست
یک جای کار می لنگد
بدجور هم می لنگد
یک چیزی درون من حالش بد است 
دارد طغیان می کند
و من می فهمم و مدام بی توجهی می کنم
و نگرانم می کند
من این حال را می شناسم
و از آن می ترسم


۱۳۹۴ فروردین ۳۰, یکشنبه

مرزهای بی دلیلی که کودکان باید از روی آنها بپرند!

در یکی از بزرگترین و معروفترین اسباب بازی فروشی های شهر در حال گردش است تا اسباب بازی پیدا کند که باب میل باشد.  چند دقیقه ای نگذشته که می آید و مرا می برد کنار قفسه ای و به یک جعبه رنگارنگ اشاره می کند و می گوید
« نظرت در مورد این چیه؟»  
نگاهی کردم و تلاش کردم بفهمم چه هست.« وسیله ای برای تزیین کردن کیف و کفش و اینهاست؟»
«اصلا ولش کن، دخترونه است» و سریع دور می شود.
چند دقیقه بعد دوباره می آید : «من یه اسباب بازی دیگه پیدا کردم که تبلیغشم توی تلویزیون دیدم و خیلی خیلی دوستش دارم ولی ...»
 «خب بریم نشونم بده، مشکلش چیه؟»
من من کنان می گوید«آخه دخترونه است»
«تو که می دونی اسباب بازی دخترونه و پسرونه نداره، تو هرچیزی که دوست داری بازی کنی می تونی انتخاب کنی»
«اخه پس چرا جعبه اش رو بنفش ساختن؟ تازه تو تبلیغش هم نشون میده برای دختراست، نگاه کنی ولی، خیلی خوبه، باهاش می تونی با خمیر بازی چیزای مختلف بکشی ، مثل نقاشی»
به اسباب بازی نگاه می کنم. هرچه فکر می کنم نمی فهمم چرا به عقل طراحان آن رسیده است که این وسیله باید دخترانه باشد!

برایش دوباره توضیح می دهم که به این حرفها توجهی نکند و اگر تمایل دارد می تواند اسباب بازی را که قیمتش هم در همان حدی است که قرار گذاشته ایم، بردارد.جعبه را در دست می گیرد و راه می افتیم به سمت صندوق، می ایستد و می گوید «نه تو بگیرش دستت» می گویم می داند که کیف و لیوان قهوه در دست دارم و نمی توانم. کمی مکث می کند و می گوید«آره خب اصلا انگار داریم برای کسی هدیه می خریم» و راضی از قانع کردن خودش می رود به سمت صندوق و خرید تمام  می شود.
در راه برگشت می پرسد که چرا این اسباب بازی ها را دسته بندی کرده اند و چرا یک گروه عمدتا صورتی و بنفش هستند؟
خوشحال از سوالی که برایش ایجاد شده شروع می کنم به ساده ترین شکل ممکن برایش از دنیای سرمایه داری و سود شرکتهای اسباب بازی از این تقسیم بندی ها می گویم. و از اینکه گروههای زیادی تلاش می کنند تا با این شرکتها و تقسیم بندی ها مقابله کنند. و از تاثیر این دوگانه دخترانه و پسرانه بر زندگی دختران و پسران می گویدم. با دقت گوش می کند. کمتر پیش می آید یک بحث جدی را حوصله کند و تا انها گوش کند. اما گوش می دهد و با دقت فوق العاده ای در تایید حرفهایم مثال می آورد. می گوید « مامان واقعا منصفانه نیست، اخه خیلی از اسباب بازی ها هست که من دوست دارم باهاشون بازی کنم اما شکل جعبه اشون یه جوریه که من خجالت می کشم بخرم! یا خیلی از دخترا حتما دوست دارن مثلا با دایناسورها بازی کنن ولی خجالت می کشن که یه وقت دوستهاشون مسخره اشون کنن»
می گویم که باید از خودمان شروع کنیم و نگران قضاوت دیگران نباشیم.
می دانم هنوز برایش سخت است و احتمالا اگر دوستانش به اتاقش بیایند این اسباب بازی را نشان نخواهد داد، اما خوشحالم که از همین سن برایش این موضوعات مطرح می شود. و امیدوارم که در آینده نیز همینقدر پرسشگر باقی بماند.
پی نوشت : به خانه که بر می گردیم و اسباب بازی را باز می کند و شروع به کار کردن می کند، غرق لذت است و در میان بازی اش چند بار تکرار می کند« واقعا چرا این بازی دخترونه باید باشه؟ این خیلی خوبه »

۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه

روز مادری

سرش رسیده است به زیر چانه ام. احتمالا فقط یکی دو سال دیگر مانده تا وقتی کنارم می ایستد از بالا به پایین نگاهم کند.
آمدنش و مادر شدنم بزرگترین اتفاق زندگیم بود. مادری بزرگترین اتفاق زندگی هر زنی است. رفتن به دانشگاه، پیدا کردن شغل، و یا ازدواج هرکدام مسیر زندگی آدم را تغییر می دهند. اما مهمترین نکته در مورد تمام اتفاق ها و انتخابهای زندگی آدمی این است که گزینه برگشت وجود دارد. می توان از آن مسیر خارج شد و به مسیر دیگری رفت. اما مادری همیشگی است. دکمه برگشت ندارد. انتخاب یا اتفاقی است که تا همیشه با آدمی باقی می ماند.

تا حدود یک ماهگی فرزندم از خودم عصبانی بودم که چرا آن حس فوق العاده ای که در تمام فیلمها و داستانها و اشعار از آن سخن می گویند سراغم نیامده است. عصبانیتی همراه با عذاب وجدان. حسی که هنوز بعد از ده سال با من مانده است. حسی که ناشی از تعاریف نهادینه شده در وجود ماست. من به دنبال یک حس عاشقانه عجیب و غریب بودم.
 نمی فهمیدم چرا از دست یک نوزاد یک ماهه که شیر نمی خورد عصبانی می شوم. خشمگین می شدم و در همان حال خودم را محاکمه می کردم که پس مگر تو مادر نیستی؟ مگر قرار نیست با همه خوب و بد کودکت بسازی؟ پس چرا عصبانی شده ای؟
کمتر از یک ماه داشت که باید برای نوشتن پایان نامه به دانشگاه می رفتم. خوب به خاطر دارم که با چه استرس و ناراحتی از در بیرون رفتم اما به محض ورود به خیابان احساس می کردم آزادم و چه حس فوق العاده ای به سراغم آماده بود. اما اگر فکر کرده اید از آن لذت برده ام سخت در اشتباهید. باز هم قاضی روی شانه ام نشسته بود و مرا محاکمه می کرد که تو قرار بود فداکار باشی، قرار بود از خودگذشتگی کنی، حالا چرا خوشحالی که کودک را گذاشته ای و آمده ای؟
یکساله بود که برای شرکت در یک دوره آموزشی برای یک ماه او را گذاشتم و به خارج از کشور رفتم. هیچکس برایش مهم نبود که او پیش پدرش است و تنها نیست. از نظر آنها من اشتباه کرده بودم. من کودک یکساله را تنها! رها کرده بودم. و تا مدتها هر واکنش و رفتار پسرکم مرتبط بود با آن یک ماهی که من نبودم.

یکسال و ده ماهه بود که با هزار وسواس و دردسر مهدکودکی را انتخاب کردم و قرار شد هر روز به مهد برود. حال آن روزهایم را هیچ وقت فراموش نمی کنم. قضاوتها و ابراز نظر اطرافیانم که مرا مادری بی فکر می خواندند که کودکی ناتوان را به دست غولهایی شیطانی سپرده بود هرگز فراموشم نمی شود. تا مدتها با هر بار مریض شدنش باید می شنیدم که مقصر من هستم که او را به مهد می فرستم و خودم در خانه نمی مانم.
.
.
.
و این لیست همچنان می تواند ادامه پیدا کند.
.

از فرصت های بسیاری به خاطر کودکم گذشتم. برخی از آنها قابل برگشت نیست و برخی از آنها را امیدوارم بعد از بزرگ شدن و کاملا مستقل شدنش دوباره به دست بیاورم.
برای تمام موقعیت ها و دست آورهای فعلی ام مجبور بودم بیشتر از افراد دیگر تلاش کنم. برای به دست آوردن بسیاری از آنها جنگیده ام. اما در تمام این مدت عذاب وجدان «مادر خوب نبودن» با من بود و نمی دانم هرگز از آن خلاص می شوم یا نه.

در تمام این ده سال تلاش کردم برای فرزندم مادری باشم که می توانم . این مادر با آنچه جامعه تعریف می کرد و از من توقع داشت بسیار فاصله داشت. من آدم خودخواهی بوده و هستم که نتوانستم در وجود فرزندم حل شوم.
من مادری را انتخاب کرده بودم و زندگیم از اولین روز بارداری گره خورد با زندگی یک انسان دیگر، اما  زندگی من مستقل از فرزندم همچنان ادامه دارد.
من پسرکم را دوست دارم. وجودش بزرگترین شادی بخش زندگی من است. هر بار با هر موفقیتش غرق لذت می شوم. با هر شکستش ، بزرگ شدنش را می بینم و تلاش می کنم در کنارش باشم. من از دستش گاهی آنقدر عصبانی می شوم که هیچ چیز نمی تواند آرامم کنند. گاهی آغوشش تنها آرامبخش من است.و گاهی فقط باید از او و تمام مسیولیتهایم فاصله بگیرم.
من از خواسته های بسیاری به دلیل وجود او نگذشتم. فداکاری نکردم تا روزی نیاید که او را مقصر نداشته هایم بدانم .

اما

شک ندارم مادری برای من می توانست تجربه لذت بخش تر، عاشقانه تر و خوشایندتری باشد اگر  اطرافیان ، جامعه و رسانه هایمان مادری را یک صفت آسمانی دور از دسترس  تعریف نکرده بودند. اگر مدام به قضاوت من و رفتارهایم ننشسته بودند. اگر باور می کردند من فارغ از مادری هم یک انسانم.
شک ندارم من مادری شادتر و موفق تر بودم اگر جامعه و قانون مرا حمایت بیشتری می کردند. اگر قانون نقش مرا در زندگی فرزندم چیزی فراتر از یک آشپز و یا ماشین لباس شویی یا پرستار می دید که فقط تا ۷ سالگی که فرزند بسیار به این نوع مراقبتها احتیاج دارد به من اجازه می دهد از او مراقبت کنم.
.
.
.
این روزها که هر روز بیشتر به نوجوانی نزدیک می شود، خوشحالم که شاد و مستقل است، خوشحالم که آنقدر زندگیم را محدود به او نکرده ام که  آن روزی که می خواهد برود و زندگی جدیدی را آغاز کند می توانم با خوشحالی بدرقه اش کنم و احساس نکنم که حالا من باید چگونه زندگی کنم.


پی نوشت یک : قطعا تجربه پدری نیز بسیار ناب، خاص و تغییر دهنده زندگی است  اما نوشته من بر اساس تجربه مادری است  که به نظرم با توجه به وضعیت فرهنگی، اجتماعی و قانونی کشور ما تجربه ای بسیار متفاوت از پدری است.
پی نوشت دو: این مطلب در پاسخ به دعوت صفحه همسری در فیس بوک برای نوشتن از مادری و برابری است.