ترس لزوما از چوب و چماق نیست.همیشه نباید کتک خورده باشی تا بترسی.نباید زندانیت کرده باشند تا حساب ببری.گاهی فقط یک نگاه است.گاهی یک کلام تلخ.گاهی یک تکان دادن سر به نشانه پشیمانی.پدران و مادران مدرن تصور می کنند اینکه کودکانشان را تنبیه بدنی نمیکنند خیلی پیشرفت بزرگی است.اینکه وقتی کودکشان کار اشتباهی میکند فقط به او نگاه تلخی می اندازند یعنی اصول تربیتی را درست به کار میبرند.
نمیدانم از لحاظ روانشناختی اینکار درست است یا نه اما می خواهم بگویم گاهی ترس از نگاه سرزشنبار،ترس از کلام تلخ و ترس از ناراحت کردن اطرافیان در وجودت میماند.بزرگ میشوی و هنوز میبینی از خیلی ها میترسی.خیلی هایی که هیچگاه تو را کتک نزده اند یا فحش و بد و بیراه نگفته اند اما تو بدون اینکه بدانی همچون کودکی از آنها می ترسی.می ترسی که مبادا فلان کار اشتباه باشد و او خوشش نیاید.می ترسی مبادا فلان حرف را نباید میزدی و حالا سزاوار آن نگاه شده باشی.
جلوتر که میروی ترجیح میدهی هیچ کاری را که فقط یک درصد احتمال میدهی خوشایند نباشد انجام ندهی یا اگر مجبور شدی و یا اگر پیشامدی اتفاق افتاد در مورد آن دروغ بگویی و پنهانکاری کنی مبادا با عوامل ترساننده روبرو شوی.اما چون بزرگ شده ای نامش را ترس نمیگذاری.نامش می شود خستگی.می شود بی حوصلگی.می گویی خسته ام پس نمیخواهم با غر زدن مواجه شوم.میگویی بی حوصله ام پس نمیخواهم با بی توجهی یا سرزنش مواجه شوم.
اما خوب که دقت کنی میبینی میترسی.همانند زنی که آنقدر از همسرش برای بدمزگی غذا کتک خورده است که حتی دیگر جای نمکدان را هم اشتباه نمیگذارد روی سفره تا مبادا بهانه ای باشد برای کتک خوردن دوباره.او میترسد.ما هم میترسیم.عامل ترس مهم نیست.مهم اثراین ترس است که تا همیشه باقی می ماند و یک باره نگاه میکنی و میبنی شکستن نمکدان را هم باید پنهان کرد.به همین سادگی.
نمیدانم از لحاظ روانشناختی اینکار درست است یا نه اما می خواهم بگویم گاهی ترس از نگاه سرزشنبار،ترس از کلام تلخ و ترس از ناراحت کردن اطرافیان در وجودت میماند.بزرگ میشوی و هنوز میبینی از خیلی ها میترسی.خیلی هایی که هیچگاه تو را کتک نزده اند یا فحش و بد و بیراه نگفته اند اما تو بدون اینکه بدانی همچون کودکی از آنها می ترسی.می ترسی که مبادا فلان کار اشتباه باشد و او خوشش نیاید.می ترسی مبادا فلان حرف را نباید میزدی و حالا سزاوار آن نگاه شده باشی.
جلوتر که میروی ترجیح میدهی هیچ کاری را که فقط یک درصد احتمال میدهی خوشایند نباشد انجام ندهی یا اگر مجبور شدی و یا اگر پیشامدی اتفاق افتاد در مورد آن دروغ بگویی و پنهانکاری کنی مبادا با عوامل ترساننده روبرو شوی.اما چون بزرگ شده ای نامش را ترس نمیگذاری.نامش می شود خستگی.می شود بی حوصلگی.می گویی خسته ام پس نمیخواهم با غر زدن مواجه شوم.میگویی بی حوصله ام پس نمیخواهم با بی توجهی یا سرزنش مواجه شوم.
اما خوب که دقت کنی میبینی میترسی.همانند زنی که آنقدر از همسرش برای بدمزگی غذا کتک خورده است که حتی دیگر جای نمکدان را هم اشتباه نمیگذارد روی سفره تا مبادا بهانه ای باشد برای کتک خوردن دوباره.او میترسد.ما هم میترسیم.عامل ترس مهم نیست.مهم اثراین ترس است که تا همیشه باقی می ماند و یک باره نگاه میکنی و میبنی شکستن نمکدان را هم باید پنهان کرد.به همین سادگی.
حتی می ترسی ازش عکس بگیری
پاسخحذفحتی می ترسی مطرح کنی
و ...
nemitunam begam chegahdrrrrr az in matn lezat bordam
پاسخحذفengar yeki umade bud mano neveshte bud
che khube ba shoma ashna shodam
Lily
چقدر این ترسی که توصیفش رو کردین برام قابل لمس بود .خیلی تجربه ش کردم..
پاسخحذفچقدر خوب می نویسین ممنون
پاسخحذفچقدر ملموس بود...چقدر خوب نوشتی عالی بود...
پاسخحذف