۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

قصه پر غصه زنها

گاهی باید به اشکهایت بگویی نریز..به لبهایت بگویی لبخند بزن...و تمام تلاشت را بکنی تا پر نشاط و انرژِی ،امید بدهی به زنی که روبریت نشسته است و هی بغضش را فرو میدهد و هی اشکهایش را قبل از ریختن با دستمال پاک میکند.
.
.
باید مدام به او بگویی اعتماد به نفس داشته باشد.
بگویی شوهرش که از افراد بسیار با نفوذ و نزدیک حکومت است نمیتواند کاری بکند.
بگویی خانواده ات اگرچه تو را نپذیرفته اند اما کار عجیبی نکرده اند زیرا در ایران بسیاری از خانواده ها بعد از طلاق در را به روی دخترشان میبندند.
بگویی عاقل بوده است که وکالت در طلاق داشته و همین که توانسته طلاق بگیرد یعنی موفقیتی بزرگ.
بگویی همه تلاشت را میکنی تا کمکش کنی.
اما.
.
خودت میدانی باید بترسد..از این جامعه  که هیچ نوع حمایت خاصی نصیب او نمی کند.
از این مردم که هر یک به فکر خود هستند و هیچکس نگران او نیست.
از برادری که از تهدیدهای داماد خانواده ترسیده،
از مادری که نگران حرف مردم است و میگوید شوهرت که قصد خودکشی داشت پس می ماندی و بیوه میشدی..که هزار بار بهتر از مطلقه شدن است.،
از خاله ای که اگرچه شده تنها پناه این روزها اما او هم می پرسد چرا هیچ توشه مالی از آن خانه نیاورده ای؟چرا اینقدر بی سیاست بوده ای که همه چیز را گذاشته و آمده ای؟
از همسری که همیشه میگفته تورا خیلی دوست دارد اما هر بار اضافه میکرده اگر نخواهی بمانی آنقدر نفوذ دارم تا زندگی خود و خانواده ات را تباه کنم.
آری از همه اینها باید بترسد و من فقط باید به او بگویم امیدوار باش..بجنگ و ایمان داشته باشد فردای تو روشن است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر