این روزها اخبار بسیاری میشنویم که همگی به طرز عجیبی در راستای محدود کردن هر چه بیشتر حقوق اندک زنان جامعه ایران حرکت می کنند.تا دیروز بحث طرح دورکاری زنان بود.و امروز هم خبر از محدود کردن یکی از شروط ضمن عقد است.*
تا پیش از این هم زنانی که همسرانشان اقدام به ازدواج مجدد می نمودند برای طلاق با هزاران مشکل مواجه بودند.مهمترین مشکل پیش روی این زنان عدم وجود راهی برای اثبات این موضوع است.بسیاری از مردان اقدام به ازدواج موقت می نماید و از آنجا که ثبت این ازدواج در قوانین ما اجباری نیست در نتیجه هیچ راهی برای اثبات آن باقی نمی ماند.برخی از مردان با داشتن شناسنامه دیگری اقدام به ثبت ازدواج دوم می نمایند و در نتیجه باز هم مدرکی در دست همسرانشان وجود ندارد.گروهی نیز با هزاران ترفند از تهدید و اجبار اقدام به اخذ رضایت همسر اول می نمایند و راه را برای طلاق همسرمی بندند.
حال در این میان گروه اندکی هم بدون اخذ رضایت همسر اول اقدام به ثبت ازدواج دائم دیگری می نمودند و در نتیجه مجموعه شرایطی که در ضمن شروط ضمن عقد آمده است تا به همسر اول امکان استفاده از وکالت در طلاق را بدهد فراهم می شدو البته منوط به امضای این شروط،آنگاه زن می توانست از همسر خود طلاق بگیرد.
حال قضات محترم دیوانعالی کشور آمده اند و رای وحدت رویه داده اند که اگر مرد بتواند عدم تمکین همسر اول را اثبات نماید زوجه دیگر نمی تواند از وکالت خود استفاده نماید.
زنها به هزاران دلیل ممکن است از همسر خود تمکین ننماید.و از این هزاران دلیل فقط و فقط تعداد اندکیشان در دادگاههای ما پذیرفته شده اند.اما بسیاری از این موارد نه تنها در دادگاهها مسموع نیستند بلکه خود زنان هم از طرح آنها خودداری می کنند و در نهایت به گفتن اینکه حاضر به تمکین از همسرشان نیستند اکتفا می کنند.زنی که به اجبار به عقد همسرش درآمده است،زنی که همسرش به او بی حرمتی میکند،زنی که همسرش رفتارهای جنسی غیر طبیعی دارد،زنی که همسرش هر روز را با زنان متفاوتی میگذراند،زنی که با همسرش تفاهم جنسی ندارد،زنی که هر روز با هزاران بغض و کینه نسبت به همسرش می گذراند و بسیاری زنان دیگر در دادگاه به این دلایل خود برای عدم تمکین اشاره ای می کنند و در برخی موارد اگر هم به ذکر آنها بپردازند قابل اثبات نیستند.
حال این زنان در جامعه ما نه تنها حمایت نمیشوند بلکه مورد ظلم مضاعف هم قرار میگیرند.همسران آنها می تواند با اثبات عدم تمکین که اتفاقا خیلی هم امر پیچیده ای نیست اقدام به ازدواج مجدد نمایند و قانون از همسر اول می خواهد بماند و حضور همسر دوم را نیز تحمل کند.و زندانی ابدی خانه ای شود که شاید برای ترکش مستحق تر از مرد بوده است.
در اینجا به بحث حقوقی در زمینه این رای وحدت رویه نپرداخته ام.تلاشم بیشتر بر این مبنا است که چرا قوانین ما به خصوص در این چند ساله اخیر به سرعت به سمت تضعیف جایگاه زنان جامعه ما می پردازد.چرا هیچکس نمی اندیشد که شروط ضمن عقد از جمله ابزارهای بسیار اندک زنان ایرانی برای خارج شدن از رابطه ای است که اگرچه در آغاز به رضایت آنها احتیاج دارد اما پایانش در اختیار یک شخص قرار می گیرد؟چرا همین شروط را هم با تزلزل روبرو می کنیم تا اندک اعتماد زنانمان به قانون را هم از آنها بگیریم؟زنان جامعه ما در موارد اندکی موفق به اخذ وکالت مطلق طلاق می شوند و در سایر موارد حمایتهای قانونی از آنان در برابر آسیبهایی که یک مرد به عنوان همسر می تواند به انها وارد سازد بسیار محدودند و حالا هر روز اندکی از انها را هم حذف می کننند.
پی نوشت: این آرا وقتی در کنار قوانینی مثل لایحه حمایت از خانواده قرار میگیرند تمایل عجیب قانونگذارن ایران برای تسهیل امر ازدواج مجدد مردان را به رخ می کشند.این همه اصرار برای تسهیل بی بند و باری مردان واقعا برای چیست؟؟؟؟در جامعه ای که به شدت زنان به حغط عفاف و حجاب ترغیب میشوند آیا مردان جامعه هیچ نقشی در حفظ اخلاقیات جامعه ندارند؟؟؟
*پيش از اين در مواردي كه زوجه بدون مانع مشروع از اداي وظايف زوجيت امتناع ميورزيد و زوج با اثبات عدم تمكين وي در دادگاه، اجازه ازدواج مجدد را اخذ ميكرد، برخي قضات وكالت زوجه از زوج را در طلاق، محقق و قابل اعمال ميدانستند اما برخي قضات اين وكالت را منتفي و غيرقابل اعمال تلقي ميكردند.
به گزارش ايسنا، هيات عمومي ديوان عالي كشور با صدور راي وحدت رويه شماره 716 كه در روزنامه رسمي نيز منتشر شده، اعلام كرد كه وكالت زوجه براي طلاق در اين موارد قابل اعمال نيست.
این مطلب در سایت هم سری منتشر شده است.
۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه
۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه
پایه های سستی که ترمیم شدند-2
می دانید قصد من از نوشتن این مطالب این نبود که توجیه کنم چرا دیگر به چادر اعتقادی ندارم و یا چرا بسیاری دیگر از اعتقادات مذهبی را با تردید می نگرم.هدفم سخن گفتن از گروهی بود که عقاید مذهبیشان را متعلق به خودشان می دانند.آنها نمی خواهند بگویند تو هم مثل من باش اما می خواهند به همین نحو پذیرفته شوند.اعتقاداتشان محترم باشد.آنچه ما در ایران کمتر دیده ایم و یا شناخته ایم.چند سال پیش در یکی از کشورهای عربی برای شرکت در یک دوره آموزشی شرکت کرده بودم.یکی از زیباترین صجنه هایی که آنحا می دیدم این بود که کارمندان موسسه ای که ما به آنجا می رفتیم و عمدتا زن بودند بدون هیچ تفکیکی به راحتی با هم کار می کردند و دوست بودند.زمان ناهار مسیحی و مسلمان ،مجحبه و بی حجاب و زن و مرد در کنار هم می نشستند و یا با هم سیگار می کشیدند. در نگاه هیچکدام قضاوتی در خصوص دیگری نمی دیدی.هیچ یک احساس نمی کرد بر دیگری برتری دارد.
مذهب در بسیاری از کشورهای پیشرفته یک ویژگی اصلی دارد:خصوصی است.مال تو محصوب می شود پس نه تو آن را به دیگری می دهی و نه دیگری تو برای آن بازخواست می کند.اما در ایران مذهب اتفاقا تنها ویزگی که ندارد شخصی بودن است.مذهب ما هم سیاسی است و هم اجتماعی.ما یک اصل مهم داریم "امر به معروف و نهی از منکر" (که این روزها هم در همه جا به شدت اوایل دهه 60 ترویج می شود).به ما یاد می دهند وظیفه داریم عقاید مذهبی را به یکدیگر یاداوری کنیم و هر کداممان حق داریم دیگری را از کاری که مطابق با اعتقادات ما نیست نهی کنیم.و این یعنی حق داریم قضاوت کنیم و تازه حق داریم رای هم صادر کنیم.
عمده اعتقادات مذهبی ما بعد اجتماعی دارد:نمازچمعه؛حجاب داشتن زنان؛ریش گذاشتن برای مردان،مراسم عاشورا،مراسم شبهای قدر،روزه گرفتن البته تا حدی،و ....ما کسی را مذهبی می دانیم که این موارد را رعایت می کند.پس باید بروز خارجی داشته باشد اعتقدات ما و اگر نداشت ما مستحق امر شدن و نهی شدن هستیم.
من از زمانی که معنی حقوق را آموختم شروع به تردید کردم.دریافتم هرکسی حقوقی دارد که بسیاری از آنها اگرچه جز ابتدایی ترین حقوق انسانی است برای ما ایرانی ها معنی ندارد.این موضوع شاید در قشر مذهبی ما به دلیل اینکه خود را از لحاظ انسانی برتر میبیند بیشتر باشد اما در طرف دیگر هم تا حد زیادی وجود دارد .آنها نیز بسیار سحت یک فرد مذهبی را در جمع خود می پذیرند. و من تمتم اینها را از عوارض سیاسی بودن مذهبمان می دانم.
می دانید پایه های شک نسبت به آنچه از کودکی آموخته ای از انجایی شروع میشود که
1.می خوانی همه انسانها در برابر قانون برابرند.هیچ کس برتری ندارد.اما بعد میبینی تو خود را برتر می دانسته ای.
2.می خوانی طبق حقوق بشر جهانی هر انسانی خق انتخاب دین دارد ولی تو اگر مذهب را تغییر دهی مستحق مجازاتی سنگین هستی.
3.می خوانی حق انتخاب پوشش داری ولی تو اگر پوششی متفاوت انتخاب کردی مرتکب جرم شده ای.
4.می خوانی مرد می تواند 4 زن اختیار کند اما زن حتی حق طلاق هم ندارد.
و
و
می خوانی و می خوانی و هر روز پر میشوی از تعارض؛از تناقض از انچه به نام دین به تو آموخته اند اما تو با منطقت نمی توانی کنار بیایی.(و البته برای این هم در آموخته های مذهبی راه حل وجود دارد: حتما حکمتی وجود دارد که ما درک نمی کنیم)
می دانید برای بسیاری از افراد مذهبی در برخورد با این تعارضات چه اتفاقی می افتد:آنها گزینش می کنند،قسمتی را بر می گزیندد و قسمتی را رد می کنند.بسیاری به این کار خود آگاهند و بسیاری آنرا انکار می کنند.اما این دقیقا کاری است که همه ما می کنیم.و این یعنی دین حود را شحصی می کنیم.یعنی رابطه حود را با خدا باز تعریف می کنیم.انگونه که می خواهیم.انگونه که خدا را به ما نزدیکتر می کند.خدا را زیباتر می کند.دوست داشتنی تر.
اگرچه به نظر بسیاری این گزینشی عمل کردن اشتباه است و شما اگر دینی را پذیرفته این باید با همه زوایا آنرا قبول کنید اما من این کار را می پسندم.خدای من مال من است.دین من به من تعلق دارد.و مهم این است که من را به سمت نیکی پیش ببرد.به من آرامش بدهد.و از زشتی ها دور کند.حال این زشتیها و زیباییها در تعریف من همان اصول انسانی است.اینکه دروغ نگویم،تهمت نزنم، تجسس نکنم،دزدی نکنم.با انسانها از هر نوعی که هستند با احترام برخورد کنم و .........اینکه حجاب داشته باشم یا نه،فلان مراسم ذهبی را شرکت کنم یا نه،فلان آهنگ را گوش دهم یا نه،طرفدار فلان جریان سیاسی باشم یا نه.همه و همه مسایلی است که می توانم انتخاب کنم.من در دین هم قایل به حق انتخاب هستم.
من می توانم به قول آن دوست سختی خواندن نماز صبح را تقبل کنم اما با ناخنهای لاک زده هم نماز بخوانم.من می توانم به حجاب اعتقاد نداشته باشم اما هیچ چیز مصل خواند قرآن آرامم نکند.من می توانم در یک مجلس عروسی مختلط شرکت نکنم اما در یک مهمانی مدام برقصم.من می توانم عاشق علی (ع ) باشم اما به چند همسری اعتقاد نداشته باشم. و بسیاری موارد دیگر که من در بسیاری از افراد مشابه خودم دیده ام.
این مطلب را همین جا به پایان می رسانم با این توضیح که دوستان ناشناس و شناس من،من از آنچه هستم نه تنها شرمسار نیستم که شادم،شاید مدتی دیگر به این نتیجه برسم که باید بگونه دیگری می اندیشیدم ،خوب آنگاه گونه ای دیگر فکر خواهم کرد. من از تغییر نمی ترسم و ذهنم را برای آموختن چیزهای جدید نمی بندم.من هر روز اماده یاد گرفتنم.
پی نوشت:دوستان عزیزم من همیشه می دانسته ام بسیاری از خوانندگان وبلاگم مرا از نزدیک میشناسند و این موضوع جز در موارد بسیار خاصی مانع نوشتن نشده است.پس هیچکس تصور نکند با گذاشتن کامنت مرا معذب می کند.حوشجال می شوم نظر واقعی همه شما را بدانم.
مذهب در بسیاری از کشورهای پیشرفته یک ویژگی اصلی دارد:خصوصی است.مال تو محصوب می شود پس نه تو آن را به دیگری می دهی و نه دیگری تو برای آن بازخواست می کند.اما در ایران مذهب اتفاقا تنها ویزگی که ندارد شخصی بودن است.مذهب ما هم سیاسی است و هم اجتماعی.ما یک اصل مهم داریم "امر به معروف و نهی از منکر" (که این روزها هم در همه جا به شدت اوایل دهه 60 ترویج می شود).به ما یاد می دهند وظیفه داریم عقاید مذهبی را به یکدیگر یاداوری کنیم و هر کداممان حق داریم دیگری را از کاری که مطابق با اعتقادات ما نیست نهی کنیم.و این یعنی حق داریم قضاوت کنیم و تازه حق داریم رای هم صادر کنیم.
عمده اعتقادات مذهبی ما بعد اجتماعی دارد:نمازچمعه؛حجاب داشتن زنان؛ریش گذاشتن برای مردان،مراسم عاشورا،مراسم شبهای قدر،روزه گرفتن البته تا حدی،و ....ما کسی را مذهبی می دانیم که این موارد را رعایت می کند.پس باید بروز خارجی داشته باشد اعتقدات ما و اگر نداشت ما مستحق امر شدن و نهی شدن هستیم.
من از زمانی که معنی حقوق را آموختم شروع به تردید کردم.دریافتم هرکسی حقوقی دارد که بسیاری از آنها اگرچه جز ابتدایی ترین حقوق انسانی است برای ما ایرانی ها معنی ندارد.این موضوع شاید در قشر مذهبی ما به دلیل اینکه خود را از لحاظ انسانی برتر میبیند بیشتر باشد اما در طرف دیگر هم تا حد زیادی وجود دارد .آنها نیز بسیار سحت یک فرد مذهبی را در جمع خود می پذیرند. و من تمتم اینها را از عوارض سیاسی بودن مذهبمان می دانم.
می دانید پایه های شک نسبت به آنچه از کودکی آموخته ای از انجایی شروع میشود که
1.می خوانی همه انسانها در برابر قانون برابرند.هیچ کس برتری ندارد.اما بعد میبینی تو خود را برتر می دانسته ای.
2.می خوانی طبق حقوق بشر جهانی هر انسانی خق انتخاب دین دارد ولی تو اگر مذهب را تغییر دهی مستحق مجازاتی سنگین هستی.
3.می خوانی حق انتخاب پوشش داری ولی تو اگر پوششی متفاوت انتخاب کردی مرتکب جرم شده ای.
4.می خوانی مرد می تواند 4 زن اختیار کند اما زن حتی حق طلاق هم ندارد.
و
و
می خوانی و می خوانی و هر روز پر میشوی از تعارض؛از تناقض از انچه به نام دین به تو آموخته اند اما تو با منطقت نمی توانی کنار بیایی.(و البته برای این هم در آموخته های مذهبی راه حل وجود دارد: حتما حکمتی وجود دارد که ما درک نمی کنیم)
می دانید برای بسیاری از افراد مذهبی در برخورد با این تعارضات چه اتفاقی می افتد:آنها گزینش می کنند،قسمتی را بر می گزیندد و قسمتی را رد می کنند.بسیاری به این کار خود آگاهند و بسیاری آنرا انکار می کنند.اما این دقیقا کاری است که همه ما می کنیم.و این یعنی دین حود را شحصی می کنیم.یعنی رابطه حود را با خدا باز تعریف می کنیم.انگونه که می خواهیم.انگونه که خدا را به ما نزدیکتر می کند.خدا را زیباتر می کند.دوست داشتنی تر.
اگرچه به نظر بسیاری این گزینشی عمل کردن اشتباه است و شما اگر دینی را پذیرفته این باید با همه زوایا آنرا قبول کنید اما من این کار را می پسندم.خدای من مال من است.دین من به من تعلق دارد.و مهم این است که من را به سمت نیکی پیش ببرد.به من آرامش بدهد.و از زشتی ها دور کند.حال این زشتیها و زیباییها در تعریف من همان اصول انسانی است.اینکه دروغ نگویم،تهمت نزنم، تجسس نکنم،دزدی نکنم.با انسانها از هر نوعی که هستند با احترام برخورد کنم و .........اینکه حجاب داشته باشم یا نه،فلان مراسم ذهبی را شرکت کنم یا نه،فلان آهنگ را گوش دهم یا نه،طرفدار فلان جریان سیاسی باشم یا نه.همه و همه مسایلی است که می توانم انتخاب کنم.من در دین هم قایل به حق انتخاب هستم.
من می توانم به قول آن دوست سختی خواندن نماز صبح را تقبل کنم اما با ناخنهای لاک زده هم نماز بخوانم.من می توانم به حجاب اعتقاد نداشته باشم اما هیچ چیز مصل خواند قرآن آرامم نکند.من می توانم در یک مجلس عروسی مختلط شرکت نکنم اما در یک مهمانی مدام برقصم.من می توانم عاشق علی (ع ) باشم اما به چند همسری اعتقاد نداشته باشم. و بسیاری موارد دیگر که من در بسیاری از افراد مشابه خودم دیده ام.
این مطلب را همین جا به پایان می رسانم با این توضیح که دوستان ناشناس و شناس من،من از آنچه هستم نه تنها شرمسار نیستم که شادم،شاید مدتی دیگر به این نتیجه برسم که باید بگونه دیگری می اندیشیدم ،خوب آنگاه گونه ای دیگر فکر خواهم کرد. من از تغییر نمی ترسم و ذهنم را برای آموختن چیزهای جدید نمی بندم.من هر روز اماده یاد گرفتنم.
پی نوشت:دوستان عزیزم من همیشه می دانسته ام بسیاری از خوانندگان وبلاگم مرا از نزدیک میشناسند و این موضوع جز در موارد بسیار خاصی مانع نوشتن نشده است.پس هیچکس تصور نکند با گذاشتن کامنت مرا معذب می کند.حوشجال می شوم نظر واقعی همه شما را بدانم.
۱۳۸۹ دی ۲۱, سهشنبه
پایه های سستی که ترمیم شدند-1
اگرچه هنوز کامنت گذاشتن روی پست قبلی ادامه دارد ولی به توصیه بسیاری از دوستان تصمیم گرفتم دوباره بنویسم.
بسیاری از کسانی که اهل اینترنت و بازدید از وبلاگها و سایتهای مختلف هستند می داند معمولا دو گروه عمده به طور مرتب در حال نوشتن هستند : گروهی که به شدت مذهبی هستند و گروهی دیگر که هیچگونه اعتقادات مذهبی ندارند.در این میان من گروه زیادی از دوستانی را میشناسم که نمی توان انها را در هیچ کدام از این دسته ها جا داد.سخن گفتن از عقاید و افکار این دسته خیلی سخت است. از یک سو متهم میشویم به اینکه این چه مذهب و دینی است که شما به آن اعتقاد دارید و از سوی دسته دیگر به اینکه هنوز سنتی هستید و اعمالتان بر اساس سنتهاست.اما من می خواهم از این گروه سخن بگویم چون معتقدم شنیدن این حرفها شاید سبب شود تا اولا کمی بیشتر اطرافیانمان را بشناسیم و ثانیا سخت تر قضاوتشان کنیم.
قبل از شروع مطلب اصلی دو نکته را هم خاطر نشان می کنم:
1.من زن هستم پس قاعدتا از دیدگاه یک زن صحبت می کنم.
2.از انجا که پایه بسیاری از صجبتهایی که می خواهم بگویم احساسات هستند می دانم که خیلی با عقاید سخت مذهبی و یا غیر مذهبی هماهنگ نمی شوند.
.
.
.بسیاری معتقدند اگر ما اینقدر زیاد تغییر کرده ایم به این دلیل است که از ابتدا اعتقادات مذهبی محکمی نداشته ایم.من و امثال من عمدتا در خانواده های مذهبی بزرگ شده ایم که نه به شکل سنتی بلکه با یک دیدگاه کاملا فکری اعتقاداشان را انتخاب کرده اند.و به همین دلیل به ما هم آموحته بودند که نه از روی عادت و سنت که با فکر و تعقل دینمان را انتخاب کنیم.و ما هم سعی کرده بودیم اینگونه فکر کنیم.اما در این میان بسیاری عوامل دیگر سهیم شدند در شکل گیری اعتقدات ما.
من در مدرسه ای مذهبی درس خوانده ام.مدرسه ای که هر هفته 5شنبه ها در آن زیارت عاشورا برگذار میشد.و من با شوق بسیار در این مراسم شرکت می کردم(دوستانی که در پست قبل کامنت گذاشته اند ان روزها را خوب به حاطر دارند و اشتباه می کنند اگر فکر می کنند من آنها را از یادم رفته است).در طول 4 سال دبیرستان من و دوستانم 3 بار به مناطق عملیاتی جنوب رفتیم.بهترین خاطرات من از یک اردوی دبیرستانی از آن روزهاست.اما در ان سقرها حجم عظیمی از احساسات لطیف دوره نوجوانی ما را به کار می گرفتند تا باور کنیم آن سالهای جنگ بهترین سالهای ایران بوده است.کار تا جایی پیش رفته بود که ما از جنگ منتفر نبودیم.عاشق آن شده بودیم.حسرت می خوردیم و گاهی در دلمان آرزو می کردیم دوباره جنگی به پا شود تا ما فرصت شهید شدن پیدا کنیم.نمی خواهم بگویم نباید به یاد شهدا بود که قطعا هر کسی که برای دفاع از میهنش می جنگد و کشته می شود ارزش والایی دارد .اما به آموختند اگر تار مویی از روسری زنی بیرون باشد بی حرمتی به خون شهداست.که اگر دنبال روی فلان دیگاه سیاسی هستی چگونه می خواهی در روی خانواده شهدا بنگری.می خواهم بگویم شهدا ابزاری شده بودند برای کنترل ما.
می دانید زندگی می کردیم با زندگی این شهدا و خانوادهایشان.من بسیاری از احساسات زیبای مذهبی خود را مدیون همین تفکرات بوده ام.اما می خواهم بگویم آموخته بودیم در گدشته زندگی کنیم.اموخته بودیم آینده ما در گرو حسرت گذشته خوردن است.(سالها بعد در یافتم از جمله ابزارهای بنیادگرایی در تمام تفکرات همین ساختن یک گذشته رویایی است)
ما در این مدرسه آموخته بودیم اولا تعریفی که از اسلام به ما ارائه میشود صحیحترین تعریف است(و این تعریف کاملا آمیحته بود با دیدگاههای سیاسی خاص)هرکسی که غیر از این فکر می کند قطعا اشتباه می کند و مستحق ارشاد کردن است.و ما حق داریم او را نصیجت کنیم و حق داریم درباره او قضاوت کنیم.دوستان ناشناس من که در پست قبل کامنت گذاشته اند به خوبی این روزها را به یاد دارند.ما هیچگاه نیاموختیم به گونه دیگری فکر کنیم.هیچگاه نخواستیم اندیشه مخالفی را بررسی کنیم.و هیچ گاه نیاموختیم به عقاید دیگران احترام بگذاریم.مذهبمان علیرغم اینکه تصور می کردیم بر پایه تفکر مبتنی است خیلی بیشتر تحت تاثیر احساسات مذهبی قرار گرفته بود که هر روز به بهانه های گوناگون در معرض انها بودیم:یک روز زیارت عاشورا و روضه های همراه آن،یک روز سفرهای جنوب،یک روز دیدار با مقامات بالای سیاسی و مذهبی.یک روز با شرکت در راهپیمایی های گوناگون و .....
آن روزها اعتقاد داشتم به آنچه بودم.ایمان داشتم که من صحیحترین تفکر را دارم.....ولی دوستان من،16-17 ساله بودیم ما آنروزها...در اوج احساسات و به دور از تفکر.پس عوض شدن عقاید ان دوران به معنی سست بودنشان نیست.به این معنی است که باید متناسب با سن پیش رفت.متناسب با افزایش آگاهی و دانش تغییر کرد...
دانشگاه اولین فرصت رویارویی جوانان مشابه من با عقاید مخالف بود(که البته برای من بازهم این شانس خیلی کم شد چون وارد دانشگاه مذهبی شدم)..اما کم کم دیدگاههای دیگر را هم دیدیم...کم کم شنیدیم که می توان به گونه دیگری هم مذهبی بود...که لازم نیست در حسرت گذشته باشیم تا مذهبی خوانده شویم....لازم نیست پیرو فلان دیدگاه سیاسی باشیم تا مذهبی باشیم....که لازم نیست همه و همه یک جور بیاندیشیم...
پس شک کردیم(و البته به ما آموخته بودند که شک مرحله بسیار خوبی است . انسان را در دیدگاههایش محکمتر می کند مشروط بر انکه به جای اول برگردید.... و من نمی دانم چرا هرگز نپرسیدیم چنین شکی به چه کار می آید.)..
بسیاری از ما می ترسیدیم از شک کردن...میترسیدیم از اینکه این شک سبب شود تا اعتقادتمان از دستمان برود(در کامنتهای پست قبل باز هم این نکته را زیاد می بینید)...
بسیاری (من و امثال من)اما پذیرفتیم که دوباره بازنگری کنیم...پذیرفتیم که اندیشه هایمان بر پایه احساس بوده است...پذیرفتیم که خداوند به ما قدرت تعقل داده است پس باید بیاندیشیم ....و تغییرات از همین جا شروع شد...
پی نوشت1:همیشه از نوشتن پستهای طولانی که از حوصله خواننده خارج است فرار کرده ام .پس ادامه این مطالب را در پستهای بعدی می نویسم.
پی نوشت 2:در خصوص پست قبل :دوستان حجاب فقط بخشی از اعتقادات مذهبی است و نه همه آن.فقط به هزاران دلیل که من معتقدم عمده آن دلایل مردسالارانه است،از اهمیت بیشتری بر خوردار است.
پی نوشت 3 :پراکنده گویی هایم را ببخشید ...منظم سخن گفتن از تغییرات بسیاری که در سالهای طولانی اتفاق افتاده اند خیلی سخت است.
بسیاری از کسانی که اهل اینترنت و بازدید از وبلاگها و سایتهای مختلف هستند می داند معمولا دو گروه عمده به طور مرتب در حال نوشتن هستند : گروهی که به شدت مذهبی هستند و گروهی دیگر که هیچگونه اعتقادات مذهبی ندارند.در این میان من گروه زیادی از دوستانی را میشناسم که نمی توان انها را در هیچ کدام از این دسته ها جا داد.سخن گفتن از عقاید و افکار این دسته خیلی سخت است. از یک سو متهم میشویم به اینکه این چه مذهب و دینی است که شما به آن اعتقاد دارید و از سوی دسته دیگر به اینکه هنوز سنتی هستید و اعمالتان بر اساس سنتهاست.اما من می خواهم از این گروه سخن بگویم چون معتقدم شنیدن این حرفها شاید سبب شود تا اولا کمی بیشتر اطرافیانمان را بشناسیم و ثانیا سخت تر قضاوتشان کنیم.
قبل از شروع مطلب اصلی دو نکته را هم خاطر نشان می کنم:
1.من زن هستم پس قاعدتا از دیدگاه یک زن صحبت می کنم.
2.از انجا که پایه بسیاری از صجبتهایی که می خواهم بگویم احساسات هستند می دانم که خیلی با عقاید سخت مذهبی و یا غیر مذهبی هماهنگ نمی شوند.
.
.
.بسیاری معتقدند اگر ما اینقدر زیاد تغییر کرده ایم به این دلیل است که از ابتدا اعتقادات مذهبی محکمی نداشته ایم.من و امثال من عمدتا در خانواده های مذهبی بزرگ شده ایم که نه به شکل سنتی بلکه با یک دیدگاه کاملا فکری اعتقاداشان را انتخاب کرده اند.و به همین دلیل به ما هم آموحته بودند که نه از روی عادت و سنت که با فکر و تعقل دینمان را انتخاب کنیم.و ما هم سعی کرده بودیم اینگونه فکر کنیم.اما در این میان بسیاری عوامل دیگر سهیم شدند در شکل گیری اعتقدات ما.
من در مدرسه ای مذهبی درس خوانده ام.مدرسه ای که هر هفته 5شنبه ها در آن زیارت عاشورا برگذار میشد.و من با شوق بسیار در این مراسم شرکت می کردم(دوستانی که در پست قبل کامنت گذاشته اند ان روزها را خوب به حاطر دارند و اشتباه می کنند اگر فکر می کنند من آنها را از یادم رفته است).در طول 4 سال دبیرستان من و دوستانم 3 بار به مناطق عملیاتی جنوب رفتیم.بهترین خاطرات من از یک اردوی دبیرستانی از آن روزهاست.اما در ان سقرها حجم عظیمی از احساسات لطیف دوره نوجوانی ما را به کار می گرفتند تا باور کنیم آن سالهای جنگ بهترین سالهای ایران بوده است.کار تا جایی پیش رفته بود که ما از جنگ منتفر نبودیم.عاشق آن شده بودیم.حسرت می خوردیم و گاهی در دلمان آرزو می کردیم دوباره جنگی به پا شود تا ما فرصت شهید شدن پیدا کنیم.نمی خواهم بگویم نباید به یاد شهدا بود که قطعا هر کسی که برای دفاع از میهنش می جنگد و کشته می شود ارزش والایی دارد .اما به آموختند اگر تار مویی از روسری زنی بیرون باشد بی حرمتی به خون شهداست.که اگر دنبال روی فلان دیگاه سیاسی هستی چگونه می خواهی در روی خانواده شهدا بنگری.می خواهم بگویم شهدا ابزاری شده بودند برای کنترل ما.
می دانید زندگی می کردیم با زندگی این شهدا و خانوادهایشان.من بسیاری از احساسات زیبای مذهبی خود را مدیون همین تفکرات بوده ام.اما می خواهم بگویم آموخته بودیم در گدشته زندگی کنیم.اموخته بودیم آینده ما در گرو حسرت گذشته خوردن است.(سالها بعد در یافتم از جمله ابزارهای بنیادگرایی در تمام تفکرات همین ساختن یک گذشته رویایی است)
ما در این مدرسه آموخته بودیم اولا تعریفی که از اسلام به ما ارائه میشود صحیحترین تعریف است(و این تعریف کاملا آمیحته بود با دیدگاههای سیاسی خاص)هرکسی که غیر از این فکر می کند قطعا اشتباه می کند و مستحق ارشاد کردن است.و ما حق داریم او را نصیجت کنیم و حق داریم درباره او قضاوت کنیم.دوستان ناشناس من که در پست قبل کامنت گذاشته اند به خوبی این روزها را به یاد دارند.ما هیچگاه نیاموختیم به گونه دیگری فکر کنیم.هیچگاه نخواستیم اندیشه مخالفی را بررسی کنیم.و هیچ گاه نیاموختیم به عقاید دیگران احترام بگذاریم.مذهبمان علیرغم اینکه تصور می کردیم بر پایه تفکر مبتنی است خیلی بیشتر تحت تاثیر احساسات مذهبی قرار گرفته بود که هر روز به بهانه های گوناگون در معرض انها بودیم:یک روز زیارت عاشورا و روضه های همراه آن،یک روز سفرهای جنوب،یک روز دیدار با مقامات بالای سیاسی و مذهبی.یک روز با شرکت در راهپیمایی های گوناگون و .....
آن روزها اعتقاد داشتم به آنچه بودم.ایمان داشتم که من صحیحترین تفکر را دارم.....ولی دوستان من،16-17 ساله بودیم ما آنروزها...در اوج احساسات و به دور از تفکر.پس عوض شدن عقاید ان دوران به معنی سست بودنشان نیست.به این معنی است که باید متناسب با سن پیش رفت.متناسب با افزایش آگاهی و دانش تغییر کرد...
دانشگاه اولین فرصت رویارویی جوانان مشابه من با عقاید مخالف بود(که البته برای من بازهم این شانس خیلی کم شد چون وارد دانشگاه مذهبی شدم)..اما کم کم دیدگاههای دیگر را هم دیدیم...کم کم شنیدیم که می توان به گونه دیگری هم مذهبی بود...که لازم نیست در حسرت گذشته باشیم تا مذهبی خوانده شویم....لازم نیست پیرو فلان دیدگاه سیاسی باشیم تا مذهبی باشیم....که لازم نیست همه و همه یک جور بیاندیشیم...
پس شک کردیم(و البته به ما آموخته بودند که شک مرحله بسیار خوبی است . انسان را در دیدگاههایش محکمتر می کند مشروط بر انکه به جای اول برگردید.... و من نمی دانم چرا هرگز نپرسیدیم چنین شکی به چه کار می آید.)..
بسیاری از ما می ترسیدیم از شک کردن...میترسیدیم از اینکه این شک سبب شود تا اعتقادتمان از دستمان برود(در کامنتهای پست قبل باز هم این نکته را زیاد می بینید)...
بسیاری (من و امثال من)اما پذیرفتیم که دوباره بازنگری کنیم...پذیرفتیم که اندیشه هایمان بر پایه احساس بوده است...پذیرفتیم که خداوند به ما قدرت تعقل داده است پس باید بیاندیشیم ....و تغییرات از همین جا شروع شد...
پی نوشت1:همیشه از نوشتن پستهای طولانی که از حوصله خواننده خارج است فرار کرده ام .پس ادامه این مطالب را در پستهای بعدی می نویسم.
پی نوشت 2:در خصوص پست قبل :دوستان حجاب فقط بخشی از اعتقادات مذهبی است و نه همه آن.فقط به هزاران دلیل که من معتقدم عمده آن دلایل مردسالارانه است،از اهمیت بیشتری بر خوردار است.
پی نوشت 3 :پراکنده گویی هایم را ببخشید ...منظم سخن گفتن از تغییرات بسیاری که در سالهای طولانی اتفاق افتاده اند خیلی سخت است.
۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه
چرا چادر نپوشیدم..
از 9 سالگی چادر می پوشیدم .نه اجباری در کار بود و نه تهدید و یا تشویقی.یاد گرفته بودم که اینگونه بودن یعنی درست بودن.می خواستم که جادر بپوشم.حتی زمانی که در اوج کودکی مرا وادار کرد زود بزرگ شوم.ذره ای شک نکردم.کودکی بودم که از شبیه بودن به مادرش لذت می برد.کودکی که از بزرگ شدن لذت می برد.از اینکه پسران اطرافش را وادار می ساخت از او فاصله بگیرند خشنود بود.و نمی دانستم برای بزرگ شدن همیشه وقت هست...کودکی اما بر نمی گردد.لذت پریدن از یک بلندی،لذت سرسره بازی بدون هر مانعی ،لذت جیغ کشیدن و فریاد شادی سر دادن،لذت هم بازی شدن با جنس مخالف و کل کل کردن،لذت پیچیدن باد در موهایم،....لذت بزرگ نشدن دیگر بر نمی گردد.
آنروزها و سالهای بعد از آن تا جوانی همیشه به اینکه چادر می پوشیدم افتخار می کردم.حس می کردم سختیهای زیادی را تحمل می می کنم تا بر عقیده ای درست ثابت قدم بمانم.و قطعا اجری عظیم در انتظار من است.آن روزها خودم را برتر می دانستم از دخترانی که حجاب نداشتند،خود را مستحق برترین تشویقها می دانستم و البته در فضای دبیرستان و تا حدی دانشگاهی که من درس می خواندم این تشویقها را دریافت می کردم.پس راضی بودم.
اما بزرگ شدم....
اول از همه دریافتم انسانها برابرند.هیچ کس حق ندارد به دلیل عقیده اش بر دیگری برتر باشد.همانگونه که من حق دارم حجاب کامل داشته باشم دیگری حق دارد هیچ حجابی نداشته باشد.پس از مخالفان حجاب اجباری شدم.
بعد از مدتی دیدم تعداد چادری های تهران اینقدر کم شده است که من در یک محیط کاملا مشخص می شوم.دیدم بیشتر دیده می شوم علریغم اینکه قرار بود حجاب مانعی باشد برای این امر.
کم کم دریافتم خودم را گول می زنم که می گویم چادر هیچ سختی ندارد.زمانی که با چادرباید فرزندم را بغل می کردم و با دست دیگر ساک او را می گرفتم...زمانی که در هوای بارانی یا برفی باید مراقب می بودم تا چادرم گلی و کثیف نشود.زمانی که در دادگاهها به جای اینکه مرا به چشم وکیل ببینند به عنوان زنی دیده میشدم که برای طلاق آمده است.
همه همه سبب شد تا تردید کنم.که این همه عذاب برای چیست؟تردید کردم که به گفته چه کسی برترین حجاب چادر است،چرا باید مشکی بپوشم؟چرا باید خود را از پوشیدن مانتو ها و روسریهای رنگارنگ محروم کنم؟
اما یک دلیل مهم دیگر هم بود چادر را نماد یک تفکر خاص سیاسی می دیدم که از انتساب به آنن فرار می کردم.چادر دیگر برای من معنیش حجاب حضرت زهرا نبود که به کدام دلیل تاریخی می توان ثابت کرد ایشان اینگونه می پوشیده اند،چادر برای من شده بود نمادی که عده ای با این هدف که طرفدارانشان را در سطح جامعه به رخ بکشند آنرا تبلیغ می کردند و من قطعا با آنها فاصله داشتم.
پس دیگر نپوشیدم.علیرغم تمام سختیهایی که یک زن بعد از 16 سال پوشیدن چادر در تمام محیط های اطرافش به آن دچار می شود ....نپوشیدم.قضاوتها شروع شد:عده ای گفتند کافر شده؛ عده ای دیگر اینکه چقدر سست عنصر است که تحت تاثیر عده ای دیگر قرار گرفته و و و ....من اما نشنیدم چون به دست بودن کارم اعتقاد داشتم.
زمان گذشته از آن روز هم ،و من باز هم تغییر کرده ام .من می اندیشم که چرا سختی داشتن حجاب باید برای من باشد تا مردی به گناه نیوفتد،چرا من باید از زیبا پوشیدن محروم باشم به دلیل اینکه مردی که می تواند هرگونه می خواهد لباس بپوشد فکر خطایی نکند؟چرا من نباید وزش باد را در موهایم احساس کنم؟چرا باید در اوج گرما با چند لایه لباس احساس خفگی کنم در حالیکه مردان حتی مذهبی می توانند با یک تیشرت نازک از هوا لذت ببرند؟چرا این همه محدودیت برای من باید باشد؟
می دانید دیگر شعار عفاف و پاکی و اینکه زن مروارید در صدف است برای من هیچ معنی ندارند.اینها همگی ابزارهایی هستند که مردان جامعه برای تحمیل عقایدشان به خورد ما داده اند تا احساس رضایت کنیم از این همه محدودیت.تا خودمان بخواهیم که اینگونه باشیم.و زنان دیگر را هم تشویق کنیم.
در تمام سالهایی که چادر می پوشیدم به خود حق می دادم دیگران را دعوت کنم به داشتن حجاب و برای نداشتن حجاب مناسب به آنها تذکر دهم.اما الان می دانم عقیده من به اسلام و به مذهبم متعلق به من است. هیچ کس نمی تواند از رابطه من با خدایم سوال کند.معتقدم شخصی ترین رابطه رابطه انسان است با خدا که هیچکس را حق پرسیدن از آن نیست.پس دیگر هیچ وقت از کسی نپرسیدم. و عقیده خودم را برای کسی توضیح ندادم.علیرغم اینکه قبلا با صدای رسا از چادر داشتن دفاع می کردم، اما از نداشتنش حرف نزدم.سکوت کرده بودم در برابر چشمان پرسشگر بسیاری از اطرافیانم. اما امروز وقتی دوستی پس از گذشت 3 سال از من چرایی این کار را پرسید و البته کاملا در مورد من و عقایدم قضاوت کرد،به این نتیجه رسیدم که باید می گفتم. نه برای اینکه از خودمم دفاع کنم که قطعا دیگر هیچ اعتقادی به این کار ندارم،بلکه فقط برای اینکه شاید دیگران هم اندکی به فکر فرو بروند و حداقل دیگر کسی را به خاطر عقیده اش مواخذه نکنند.
پی نوشت:جالب شد در مورد موضوعی که فکر می کردم هرگز درباره اش حرف نخواهم زد طولانی ترین پست وبلاگم رو نوشتم.(البته احتمالا)
آنروزها و سالهای بعد از آن تا جوانی همیشه به اینکه چادر می پوشیدم افتخار می کردم.حس می کردم سختیهای زیادی را تحمل می می کنم تا بر عقیده ای درست ثابت قدم بمانم.و قطعا اجری عظیم در انتظار من است.آن روزها خودم را برتر می دانستم از دخترانی که حجاب نداشتند،خود را مستحق برترین تشویقها می دانستم و البته در فضای دبیرستان و تا حدی دانشگاهی که من درس می خواندم این تشویقها را دریافت می کردم.پس راضی بودم.
اما بزرگ شدم....
اول از همه دریافتم انسانها برابرند.هیچ کس حق ندارد به دلیل عقیده اش بر دیگری برتر باشد.همانگونه که من حق دارم حجاب کامل داشته باشم دیگری حق دارد هیچ حجابی نداشته باشد.پس از مخالفان حجاب اجباری شدم.
بعد از مدتی دیدم تعداد چادری های تهران اینقدر کم شده است که من در یک محیط کاملا مشخص می شوم.دیدم بیشتر دیده می شوم علریغم اینکه قرار بود حجاب مانعی باشد برای این امر.
کم کم دریافتم خودم را گول می زنم که می گویم چادر هیچ سختی ندارد.زمانی که با چادرباید فرزندم را بغل می کردم و با دست دیگر ساک او را می گرفتم...زمانی که در هوای بارانی یا برفی باید مراقب می بودم تا چادرم گلی و کثیف نشود.زمانی که در دادگاهها به جای اینکه مرا به چشم وکیل ببینند به عنوان زنی دیده میشدم که برای طلاق آمده است.
همه همه سبب شد تا تردید کنم.که این همه عذاب برای چیست؟تردید کردم که به گفته چه کسی برترین حجاب چادر است،چرا باید مشکی بپوشم؟چرا باید خود را از پوشیدن مانتو ها و روسریهای رنگارنگ محروم کنم؟
اما یک دلیل مهم دیگر هم بود چادر را نماد یک تفکر خاص سیاسی می دیدم که از انتساب به آنن فرار می کردم.چادر دیگر برای من معنیش حجاب حضرت زهرا نبود که به کدام دلیل تاریخی می توان ثابت کرد ایشان اینگونه می پوشیده اند،چادر برای من شده بود نمادی که عده ای با این هدف که طرفدارانشان را در سطح جامعه به رخ بکشند آنرا تبلیغ می کردند و من قطعا با آنها فاصله داشتم.
پس دیگر نپوشیدم.علیرغم تمام سختیهایی که یک زن بعد از 16 سال پوشیدن چادر در تمام محیط های اطرافش به آن دچار می شود ....نپوشیدم.قضاوتها شروع شد:عده ای گفتند کافر شده؛ عده ای دیگر اینکه چقدر سست عنصر است که تحت تاثیر عده ای دیگر قرار گرفته و و و ....من اما نشنیدم چون به دست بودن کارم اعتقاد داشتم.
زمان گذشته از آن روز هم ،و من باز هم تغییر کرده ام .من می اندیشم که چرا سختی داشتن حجاب باید برای من باشد تا مردی به گناه نیوفتد،چرا من باید از زیبا پوشیدن محروم باشم به دلیل اینکه مردی که می تواند هرگونه می خواهد لباس بپوشد فکر خطایی نکند؟چرا من نباید وزش باد را در موهایم احساس کنم؟چرا باید در اوج گرما با چند لایه لباس احساس خفگی کنم در حالیکه مردان حتی مذهبی می توانند با یک تیشرت نازک از هوا لذت ببرند؟چرا این همه محدودیت برای من باید باشد؟
می دانید دیگر شعار عفاف و پاکی و اینکه زن مروارید در صدف است برای من هیچ معنی ندارند.اینها همگی ابزارهایی هستند که مردان جامعه برای تحمیل عقایدشان به خورد ما داده اند تا احساس رضایت کنیم از این همه محدودیت.تا خودمان بخواهیم که اینگونه باشیم.و زنان دیگر را هم تشویق کنیم.
در تمام سالهایی که چادر می پوشیدم به خود حق می دادم دیگران را دعوت کنم به داشتن حجاب و برای نداشتن حجاب مناسب به آنها تذکر دهم.اما الان می دانم عقیده من به اسلام و به مذهبم متعلق به من است. هیچ کس نمی تواند از رابطه من با خدایم سوال کند.معتقدم شخصی ترین رابطه رابطه انسان است با خدا که هیچکس را حق پرسیدن از آن نیست.پس دیگر هیچ وقت از کسی نپرسیدم. و عقیده خودم را برای کسی توضیح ندادم.علیرغم اینکه قبلا با صدای رسا از چادر داشتن دفاع می کردم، اما از نداشتنش حرف نزدم.سکوت کرده بودم در برابر چشمان پرسشگر بسیاری از اطرافیانم. اما امروز وقتی دوستی پس از گذشت 3 سال از من چرایی این کار را پرسید و البته کاملا در مورد من و عقایدم قضاوت کرد،به این نتیجه رسیدم که باید می گفتم. نه برای اینکه از خودمم دفاع کنم که قطعا دیگر هیچ اعتقادی به این کار ندارم،بلکه فقط برای اینکه شاید دیگران هم اندکی به فکر فرو بروند و حداقل دیگر کسی را به خاطر عقیده اش مواخذه نکنند.
پی نوشت:جالب شد در مورد موضوعی که فکر می کردم هرگز درباره اش حرف نخواهم زد طولانی ترین پست وبلاگم رو نوشتم.(البته احتمالا)
پی نوشت 2: جالبتر شد،دیروز مصادف بود با تاریخ کشف حجاب رسمی توسط رضا خان.!!
۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه
دختران و انکار نیاز
حتما شما هم مانند من نوشته های زیادی را چه رو نت چه در مچلات و جاهای دیگر خوانده اید که در آنها دخترها به شدت از مردی که در اکثر موارد دوست پسر شان است ناراحت بوده اند به دلیل اینکه او تقاضای س.ک.س داشته است.اگر هم نخوانده باشید حتما از این موارد زیاد شنیده اید.دخترها معمولا در این موارد واکنشهای شدیدی نشان می دهند و تا مرز به هم زدن رابطه پیش می روند.اگرچه گروهی دیگر هم به دلیل علاقه زیاد خواسته پارتنرشان را می پذیرند اما این موضوع کاملا بر خلاف میلشان است.در هر حال آنچه مهم است این است که در این ماجرا دختران تمایلی به روابط جنسی ندارند حال واکنششان در برابر خواسته طرف مقابل می تواند متفاوت باشد.آنچه برای من سوال ایجاد کرده است این است که چرا هیچگاه از زبان پسری نمی شنویم که دوست دخترش خواستار افزایش رابطه بوده؟(باز هم مهم نیست واکنش آن مرد چیست)آیا مجموعه این موارد به ما می گوید دخترها تمایلی به رابطه خاص فیزیکی ندارند؟قطعا اینگونه نیست.به نظر من آنچه در میان دختران ما به شدت رواج دارد ترس از بیان این نیاز است.آنچه به نام شرم به ما آموخته اند مانع می شود از احساسات واقعی مان سخن بگوییم.
می پذیرم در جامعه ای مثل ایران هنوز بکارت دختر از اهمیت زیادی برخوردار است ،اما اگر هم دختران ما به این دلیل تمایلی به داشتن رابطه نداشته باشند می توانند طرف مقابل را محکوم نکنند.حداقل آنکه می توانند از تمایل خود سخن بگویند اما موانع گوناگون را هم در نظر بگیرند.آنچه را من درک نمی کنم این است که چرا در برخورد با پیشنهاد طرف مقابل به سرعت قضاوت می کنیم که او از ابتدا فقط قصدش سوءاستفاده بوده است.چرا نمی پذیریم قطعا این نوع رابطه بخشی از یک رابطه واقعی است.بخشی که نمی توان انکارش کرد اما هرکسی بنابر اعتقادات مذهبی،اخلاقی و عرفی خود می تواند آن را مدیریت کند.
تصورم بر این است که دختران جامعه ما علیرغم بسیاری آگاهی ها،هنوز هم رابطه جنسی را حق خود نمی دانند ،یااز بیان و مطالبه این حق شرم می کنند و یا حتی کسی را که آن را می طلبد فردی کثیف و بی اخلاق می شناسند.و این نگاه قطعا به سلامت روابط دختران و پسران جامعه ما لطمه می زند.آنها همچنان مانند بسیاری از مادران و مادربزگان ما س.ک.س را وظیفه ای می دانند که باید در قبال همسرشان ایفا کنند.وظیفه ای که نقش آنها در آن کاملا انفعالی است.در نتیجه از همان ابتدا خود هرگز آنرا مطالبه نمی کنند و اگر هم طرف مقابل خواستار آن شد قطعا انسان پلیدی است که مستحق بدترین قضاوتها است.
دختران ایرانی هنوز بسیاری از جقوقشان را نمی شناسند،در نتیجه آنها را مطالبه نمی کنند (به هزاران دلیل:شرم و حیا،ترس از قضاوت،ترس از دست دادن حمایتها، و.....)و متاسفانه گاهی این حقوق جزء حقوق ابتدایی و نیازهای غریزی است.
پی نوشت:در این مطلب از دختران ایرانی نوشتم و قطعا به این معنی نیست که پسران در نحوه طرح مطالباتشان یا میزان آنها و یا پذیرش خواست خود و طرف مقابلشان دچار مشکل نیستند.
می پذیرم در جامعه ای مثل ایران هنوز بکارت دختر از اهمیت زیادی برخوردار است ،اما اگر هم دختران ما به این دلیل تمایلی به داشتن رابطه نداشته باشند می توانند طرف مقابل را محکوم نکنند.حداقل آنکه می توانند از تمایل خود سخن بگویند اما موانع گوناگون را هم در نظر بگیرند.آنچه را من درک نمی کنم این است که چرا در برخورد با پیشنهاد طرف مقابل به سرعت قضاوت می کنیم که او از ابتدا فقط قصدش سوءاستفاده بوده است.چرا نمی پذیریم قطعا این نوع رابطه بخشی از یک رابطه واقعی است.بخشی که نمی توان انکارش کرد اما هرکسی بنابر اعتقادات مذهبی،اخلاقی و عرفی خود می تواند آن را مدیریت کند.
تصورم بر این است که دختران جامعه ما علیرغم بسیاری آگاهی ها،هنوز هم رابطه جنسی را حق خود نمی دانند ،یااز بیان و مطالبه این حق شرم می کنند و یا حتی کسی را که آن را می طلبد فردی کثیف و بی اخلاق می شناسند.و این نگاه قطعا به سلامت روابط دختران و پسران جامعه ما لطمه می زند.آنها همچنان مانند بسیاری از مادران و مادربزگان ما س.ک.س را وظیفه ای می دانند که باید در قبال همسرشان ایفا کنند.وظیفه ای که نقش آنها در آن کاملا انفعالی است.در نتیجه از همان ابتدا خود هرگز آنرا مطالبه نمی کنند و اگر هم طرف مقابل خواستار آن شد قطعا انسان پلیدی است که مستحق بدترین قضاوتها است.
دختران ایرانی هنوز بسیاری از جقوقشان را نمی شناسند،در نتیجه آنها را مطالبه نمی کنند (به هزاران دلیل:شرم و حیا،ترس از قضاوت،ترس از دست دادن حمایتها، و.....)و متاسفانه گاهی این حقوق جزء حقوق ابتدایی و نیازهای غریزی است.
پی نوشت:در این مطلب از دختران ایرانی نوشتم و قطعا به این معنی نیست که پسران در نحوه طرح مطالباتشان یا میزان آنها و یا پذیرش خواست خود و طرف مقابلشان دچار مشکل نیستند.
اشتراک در:
پستها (Atom)