«پرسه در حوالی من، درباره دنیای زنی است که در آستانه سی سالگی در دل تهرانِ امروز، به دنبال رویای خود میرود.»
فیلم در گروه هنر و تجربه اکران می شود وبه همین دلیل اکران محدود در سانس های نامطلوب دارد. از فیلم هیچ نمی دانستم به جز همان یک خط اول این مطلب. اما همان یک خط آنقدر برایم جذاب بود که ساعت دو یک روز تعطیل که دوستان هم نمیتوانستند همراه باشند به تنهایی به تماشای فیلم بروم.
فیلم فقط حول یک آرزوی مشخص زنی سی ساله می چرخید.«فرزندخواندگی». بسیاری از ماجراهایی که برای «سایه» در فرآیند درخواست فرزندخواندگی اتفاق می افتد را در خاطرات دوستی که این فرآیند را طی کرده بود و در نهایت از پس مشکلات بسیار برآمده و موفق شده بود، خوانده بودم و برایم بسیار آشنا بود.
«غزاله سلطانی» در مصاحبه ای گفته بود این فیلم را برای عبور از بحران سی سالگی خودش ساخته است و بدون آن موفق نمی شد از آن روزها بگذرد.
این صحبت برایم آشنا بود. بحران سی سالگی را می فهمم، درک کرده ام و از آن گذشته ام، نگاههای «سایه» در آینه به چین و چروکهای صورتش و پیدا کردن موهای سفیدش را تجربه کرده ام و اگرچه در سی سالگی فرزند من پنج ساله بود اما ترس از تنهایی اش را هم می فهمم.
«سایه» زنی مستقل بود که در تلاش بود با آوردن یک فرزند، به زندگیش رنگ و شادی ببخشد. در زندگی فعلی یاری نداشت چرا که ظاهرا قبل ترها یار دوست داشتنی دلش را شکسته بود و «سایه» از این شکست عبور نکرده بود و نمی توانست به هیچ کس اجازه دهد تا کمی به او نزدیک شود.
تمام این نزدیکی ها با فیلم اما به جای آنکه باعث شود من فیلم را دوست داشته باشم، باعث شده بود تا از کارگردان فیلم عصبانی باشم. توقعم از فیلم زیاد بود. تصورم از زندگی زنی مجرد بیش از آن چیزی بود که در فیلم دیدم.موضوع خاص و بکر بود. موضوعی بود که دوست داشتم در فیلمی خاص و هنرمندانه آن را ببینم. اما فیلم قوی نبود. شخصیت «سایه» آنقدر غمگین بود که شما در تمام مدت دلتان برای زنی که دارد که سی ساله می شود و مجرد است و تنها است، می سوخت. زنی ضعیف که حتی برای خواسته هایش هم نمی جنگید و اشتباهاش آنجا بود که آسان ترین راه را انتخاب کرد. زنی که در نهایت با بغض و اشک و درتنهایی به جای شمع، کبریتهای نیم سوخته را خاموش کرد.
سی ساله شدن درد دارد.
قبلا در موردش نوشته بودم. اما غم انگیز نیست. درد دارد چرا که یاداور کارهایی است که میخواستی بکنی و نکرده ای. یاداور آرزوهایی که فراموش کرده ای. یادوار راههایی که نرفته ای. اما مجرد بودن در سی سالگی معنایش تنهایی نیست، معنایش غم نیست. ضعف نیست. کاش «سایه» درد سی سالگی را با قدرت تحمل می کرد و می گذشت.