۱۳۹۳ اسفند ۵, سه‌شنبه

آغوش آرامشش


دلش تنگ شده است و بغض دارد. می دانم.
 با خجالت و خیلی آرام می آید و بغلم می کند.
بلندقدتر و سنگین تر از آن شده است که بتوانم به راحتی در آغوش بگیرمش.
می نشینم روی مبل،
بغلش می کنم. و به سینه ام می فشارمش.
بغضش می ترکد.
سکوت می کنم تا گریه اش آرام شود.
می گویم: - چندتا کلیپ با مزه روی وایبر برام فرستادن، دوست داری ببینی؟
اشاره می کند که می خواهد
گوشی را بر می دارم و در همان حال در گوشش زمزمه می کنم
- قول بده، تا همیشه ، حتی وقتی اندازه من شدی، دلت برای هرکی هرجایی تنگ شد، یا حتی بی دلیل دلت گرفت، همینجوری بیای تو بغل من.
سرش را آرام بلند می کند و می گوید
- واقعا می تونم؟
با اشاره چشمهام می گویم که حتما.
لبخند رضایتی می زند و  رها می شود در آغوشم و خیره می شود به موبایل. 

۱ نظر: