راهروی دادگاه
چندین زن و مرد در پشت در دادگاه منتظر ایستاده اند.برخی راه میروند و عده ای دیگر نشسته اند.ناگهان صدای ارام زنی که زیر لب زمزمه ای میکند بلند و بلند تر میشود.فریاد میشود بر سر مردی که مقابلش ایستاده است.و می گوید: "تا حالا ده تا زن گرفته ای و من هی سکوت کردم.مریم،زهرا،ژیلا و ...ولی دیگه نمیتونم.تحملم تموم شده.خسته شدم"
سرم را که تا بحال پایین بود و مشغول خواندن لایحه بودم از روی کاغذ بلند می کنم.صدای فریاد متعلق به پیرزنی حداقل 70 ساله است و مردی که مخاطب این فریادهاست نزدیک به 80 سال دارد........
ببخشید من رابطه متن و عنوان آن را نمیفهمم اگه ممکنه ارتباط این دو را توضیح دهید ممنون میشم.
پاسخحذفقانونی که چند همسری را برای مردان مجاز می داند زنان زیادی را به نابودی می کشاند
حذفمن بعد از تو متولد شدم...
پاسخحذفمن زن ام
همام حوایی که تورا از بهشت برین ُآواره ی این کویر اضطراب کرد...
من همان کینه ی کهنه ی هزاران ساله ام...
من بعد از تو آمدم ...
نمی خواهم دوم باشم ولی ...اول هم نمی خواهم باشم...سایه ی تو هم نیستم ...
من می خواهم زن باشم شانه به شانه ی تو...
شیطان تو را نتوانست فریب دهد اما مرا... چرا
راستی هنوز هم نگفته ای چطور با آن همه ادعا گول مرا خوردی...گرچه هنوز هم خام فریب های زنانه ام می شوی و به روی خود هم نمی آوری .. شاید هم اصلا نمی فهمی...
من زن ام یاد گرفته ام سکوت کنم خیلی وقت ها ...گاهی فریاد هایم نیز در سکوت می شکنند ...
وقتی یک جور ی به شال قرمزم زل می زنی ... می دانی قرمز رنگ قشنگیست؟؟
وقتی به خودت اجازه دادی و پاکی ام را فدای ..هوس هایت کردی...باز هم سکوت می کنم .نمی دانم چه مرگم می شود که فریاد نمی زنم ... اشک هم نمی ریزم...
تو خیلی وقتها خیلی چیزها را نمی بینی...شرم چشمانم و سرخی گونه هایم را وقتی کلمات پاستوریزه نشده ات را روانه ی من می کنی می بینی؟
تو از چشمانم فقط مقدار زیبایی اش را می بینی ...غمش را ...حرفش را نادیده می گیری...ولی من خیلی وقتها می خوانم چشمانت را و باز هم سکوت...
تو همیشه پاک تر از من بودی ..و من می شوم بلای آخر الزمان... من عصیان می کنم فقط ...و فقط یاد گرفتی مرا سرزنش کنی که چرا فاطمه (س) نیستم ؟؟؟به من بگو تو چقدر علی (ع) شدی؟؟!!
من در عصیان فروغ غرق می شوم و تو بی شرمانه می گذری و می گویی چند؟؟؟
من دلم را باتو لای همان گل های سرخی که نمی دانم برای چند نفر بردی جا می گذارم ...
من دلم را توی چشمانت جا می گذارم وتو راحت می روی ...روحم زن می شود و تو مرا جا می گذاری...
من با درد می آفرینم ...عجیب زندگی ام با درد عجین شده ...خاک من از درد بود و دل ...خاک تو شاید خیلی وقت ها دل هم نداشت... دل نداری که گاهی صورتم یکهو کبود می شود...و من هی می گویم پایم به پله گیر کرد....افتادم!!!
من می آفرینم ...من با درد می آفرینم و با یک لبخند کودکم عاشق می شوم ...
من زن می شوم...من مادر می شوم ...من زیبا می شوم ...من احساس می کنم ...
شعر می گویم ...
من عجیبم ...اشک می ریزم...من فال های حافظ را اگر اسم تو نباشد باور نمی کنم...
من اگر عاشق شوم ، نمی توانم ...تو اگر عاشق نشوی هم می توانی...
من اگر بی وفا شوم خائنم و تو ...مردی فقط ...
مرد ...
این کلمه ی سه حرفی عجیب برایم سخت می شود گاهی اوقات...
اگر نخواهمت ...باز هم سایه ات را برای مصلحت می خواهم ..مصلحتی که مردان قانون نویس تعیین می کرده اند...
من، دختر حوا...یاد گرفته ام عریانی دلم را لااقل، بگذارم برای کسی که با دستانش می بخشد ،و با چشمانش می گوید...
من دختر همان حوایم..هنوز هم سیب می چینم...و تو هنوز آدم نشدی...
من بعد از تو آمدم ...
نمی خواهم دوم باشم ولی ...اول هم نمی خواهم باشم...سایه ی تو هم نیستم ...
من می خواهم زن باشم شانه به شانه ی تو...