۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

دارم زندگی می کنم!


تلفنم زنگ می خورد.شماره ایرانسل است.گوشی را بر می دارم.سلام خانم.من ف.. هستم.به سرعت ذهنم فلاش بک می زند.اخرین بار سه سال پیش بود که صدایش را شنیده بودم.زمانی که بالاخره بعد از تلاشی دو ساله موفق شده بود طلاق بگیرد.
خودش را که معرفی کرد کاملا غیر ارادی انتظار داشتم باز هم گریه کند.مانند همه آن دو سال.یک بار همسرش کتکش زده بود.یک بار پولی را که با بدختی از بهزیستی بابت معلولیتش گرفته بود گرفته و مواد خریده بود.یک بار دخترش را از زیر کتکهای پدر نجات داده بود.تمام ان سالها همیشه با گریه با من حرف می زد.
امروز اما،
امروز صدایش گریه نداشت،حتی بغض هم نداشت.خوشحال بود و آرام.گفت که خانه ای گرفته  در یکی از شهرهای اطراف تهران و کاری دارد که در خانه انجام می دهد و خودش و دخترش زندگی خوبی دارند.
گفت ممنونم و اینکه همه این زندگی را مدیون شما هستم.گفتم کاری که کردم چیزی جز وظیفه ام نبود و این تماسش برایم خیلی ارزشمند است.
خداحافظی که کرد این بار من بودم که بغض کرده بودم اما از شادی.گرفتن رای طلاقش یکی از سخترین تجربه های کاری ام بود و گویی یک لحظه دوباره عاشق کاری شدم که همیشه دوستش داشته ام.
پی نوشت: یاد "موسسه راهی" به خیر که سبب بازگشت دهها زن به زندگی شد.

۲ نظر:

  1. هروقت میشنوم بانویی از سرزمینم رها شده شاد میشوم

    پاسخحذف
  2. خيلي خوبه...هميشه در كارهات موفق باشي
    براي خانم ف هم خوشحالم...چه خوب كه تو را در شادي‌هاش سهيم كرد...

    پاسخحذف