۱۳۹۵ آبان ۸, شنبه

اعتماد به نفس از دست رفته!

امروز در جلسه دادرسی  طرف مقابل ما در پرونده، دو وکیل داشت، یک خانم وکیل و یک آقای وکیل که همسر بودند.
جلسه رسیدگی، تقریبا یک‌ساعتی طول کشید و در طول این مدت به وضوح مشخص شد که خانم وکیل اطلاعات حقوقی دقیق تر، رفتار حرفه ای بهتر و نفوذ کلام بیشتری داشت. اما کمتر از ده دقیقه حرف زد.
در مقابل اما، آقای وکیل به شدت هوچی و بی ادب و بی سواد بود، و سه برابر همسرش در دادگاه صحبت کرد.

موکلم بیرون دادگاه به من گفت، من واقعا اگر قرار بود، بین این دو وکیل با یکی قرارداد ببندم، خانم را انتخاب میکردم و «حتی دلم می خواست برم و بهش بگم حیف نیست پرونده رو میسپاری دست این آقا»
==================
دوستی چند روز پیش از بیماری ناگهانی فرزندش می گفت و اینکه وقتی کودکش را به بیمارستان منتقل کرده است و در آنجا باید میان اینکه همان لحظه عمل جراحی بر روی کودکش صورت گیرد و یا اینکه به بیمارستان بهتری منتقلش کند، تصمیم می گرفته است، در نهایت تصمیم را به پدر واگذار کرده، زیرا می خواسته، عواقب آن تصمیم بر عهده او نباشد. می گفت:‌«هرجوری فکر کردم دیدم نمی تونم از پس بازخواست های بعدیش (حالا هر اتفاقی که بیوفته) بربیام»
=================
سال دوم دانشگاه که بودم، تست روانشناسی از ما گرفتند که نتیجه اش را به شکل خصوصی برای هر دانشجویی توضیح می دادند. مشاوری که با من جلسه گذاشته بود، نموداری را به من نشان داد که همه آن نزدیک به خط تعادل حرکت می کرد، به جز نقطه ای که یکباره سر به فلک کشیده بود. آن نقطه اعتماد به نفس من بود که به قول خانم مشاور، به مرز غرور (اگر درست یادم مانده باشد) نزدیک می شد.
همان سالها من ازدواج کردم. با مردی که معتقد بودم به دلیل اینکه فقط اندکی از من بزرگتر است، و تجربه کار کردن دارد، حتما بیشتر از من می داند.
الان که به آن سالها نگاه می کنم، می بینم حتی در ابراز نظرهای بسیار ساده در مورد موضوعات اجتماعی یا سیاسی اطرافم، از خودم نظری نداشتم. و هر حرفی می زدم، نظر و خواست او بود.
فقط گذشت یکی دوسال کافی بود، تا مرد با اعتماد به نفس کنار من، تمام اعتماد به نفس من را بگیرد. و سالهای زیادی طول کشید تا من تلاش کنم آنچه را از دست داده بودم، دوباره بسازم.
من از همراه زندگیم در بسیاری از موارد هم متخصص تر بودم، هم تجربه بیشتری داشتم، اما کار به جایی رسیده بود که حتی در امور حقوقی که حیطه کاملا تخصصی خودم بود نیز، نمی توانستم به راحتی تصمیم بگیرم و اگر به نوعی تبعات تصمیمم به زندگی مشترک برمی گشت ترجیح می دادم تصمیم گیرنده نهایی من نباشم.
=======================


حق با موکل من بود و من داشتم به اعتماد به نفس از دست رفته زنان متخصصی فکر می کردم که علیرغم دانش و تجربه کافی، در برابر همسرانش اجازه ابراز عقیده به خودشان نمی دهند.
زنانی که به صرف زن بودن، جامعه از کودکی به آنها می آموزد، بلند حرف نزنید، نخندید، در خیابان ندوید، و در سالهای جوانی و متاهلی از آنها می خواهد به عنوان زن خوب فرمانبر پارسا به همسرتان احترام بگذارید، و به حرف او گوش دهید.
شاید عجیب باشد و باورش دردناک، اما بسیاری از ما معتقدیم «بهرحال یه چیزی بیشتر از ما می فهمه، بیشتر از ما تجربه داره، بیشتر از ما کار کرده، بیشتر از ما با ارباب رجوع سروکله زده، بیشتر از ما با مشتری قرار بسته» و هزاران توجیه دیگر. اما تمام این توجیهات برای آن است که ما در درون خودمان، به سختی می توانیم به تمام دانش، تجربه، و تخصص خود اعتماد کنیم.
و از آن مهمتر، اینها توجیهاتی است برا فرار ما از ترسمان. ما باور نمی کنیم که تحت خشونت روانی هستیم. خشونتی که برای اشتباهات ما در تصمیم گیری ، مجازاتی بیش از آنچه باید باشد در نظر گرفته است. مجازاتی که به صرف زن بودن نثارمان می شود : «دیدی گفتم اینطوری میشه؟» «واقعا از پس یه کار ساده هم برنمیای؟» «گفتم که بذار خودم انجام بدم» «همیشه خرابکاری می کنی»

همه افراد اشتباه می کنند، هم انسانها بابت اشتباهاتشان تاوان می دهند، و همه آنها از این اشتباهات درس می گیرند و توانمند می شوند.
بیاییم از اشتباه کردن نترسیم، از بازخواست شدن نه تنها نترسیم بلکه اجازه آن را به کسی ندهیم. ما حق داریم اشتباه کنیم و از اشتباهاتمان درس بگیریم.