۱۳۹۵ شهریور ۲۲, دوشنبه

فروشنده

«فروشنده» برای من یک فیلم عالی بود از اصغر فرهادی که نمی تواند عالی نسازد. و مثل همیشه سراغ تابوهای جامعه نرود و به ظریف‌ترین شکل ممکن طعنه نزد به دردها و رنجها و به سخره نگیرد تابوها را و به چالش نکشد تمام قضاوتهایمان را.
فیلم به زیبایی به ما نشان می دهد آن «زنی که ناجور بوده» یا «رفت و آمدهای زیاد» داشته، زنی است از جنس معمولی، زنی که فرزندی دارد که دوستش دارد، نامه های خصوصی احتمالا رمانتیک دارد که یعنی عاشق می شود، و مردانی هم عاشق او می شوند. زنی درست شبیه همان زنی که در تاتر«مرگ یک فروشنده» فرزندی خردسال دارد که از اینکه نقش فاحشه را بازی می کند خشنود به نظر نمی رسد و نگران نگاهها و حرفهای اطرافیان است.
فیلم به ما نشان می دهد «مشتری ها» ی آن زن هم عجیب و غریب نیستند. همین دوست ، همکار یا پدر یا برادر ما می‌توانند باشند.

در یک کلام «فروشنده» به ما یاداوری می کند همه ما می توانیم خریدار یا فروشنده باشیم. و هر خریدار یا فروشنده ای از سیاره دیگری نیامده است، از جنس خود ماست. و باز قضاوتهایمان را که سریع و راحت نثار دیگران می کنیم به چالش می کشد.

در طول فیلم توقع داشتم زوج روشنفکر فرهادی خیلی سریع از مشاوره روانشناسی کمک بگیرند، یا توقع داشتم بی‌آنکه تردید کنند به سراغ نهادهای قضایی بروند،یا می خواستم  همدلی بیشتری از «عماد» در برابر «رعنا» شاهد باشم، اما مطمین نیستم این موارد فیلم را شعارزده نمی کرد، زیرا که آدمهای «روشنفکر» زیادی را دیده ام که نه به روانشناس و مشاور اعتقادی دارند و نه قانون و دادگستری را محل «داد» ستانی می دانند. زوجهای عاشق بسیاری را دیده ام که اگرچه زندگی مدرنی دارند و به اصطلاح اهل اندیشه اند، اما پای «ناموس» که میان باشد غیرتشان زندگی مدرن نمی‌شناسد. خوب که فکر می کنم می‌بینم فیلم فرهادی اتفاقا به خوبی «واقعیت» رفتار امثال رعنا و عماد را تصویر می کند.


«فروشنده» اما باعث شد سوالی که بارها و بارها از خودم پرسیده بودم دوباره روبرویم قرار بگیرد:
«تجاوز یا تعرض جنسی» چرا تا این حد دردآور است؟ آیا این درد ناشی از نفس خود عمل است یا ناشی از تابوهای اجتماعی حول این اتفاق؟ چرا یک قربانی تعرض یا تجاوز جنسی آرزو می کند «کاش سرش محکمتر به لبه دیوار می خورد»؟ چه دردی در این اتفاق نهفته است که باعث می شود قربانی مرگ را به زندگی ترجیح دهد؟

این سوال برای این نیست که بخواهم درد ناشی عمل جنسی اجباری را کم اهمیت جلوه دهم. اما گمان می کنم واکنش اطرافیان و جامعه به چنین وقایعی سبب شده است تا قربانی در چنین شرایطی دردی به مراتب وحشتناک تر از آنچه وجود دارد را تجربه کند.
واضحتر بخواهم بگویم، زنی را تصور کنید که در یک خیابان خلوت در شب، گرفتار زورگیری می شود که برای دزدیدن کیف و وسایلش، ده ضربه چاقو به او وارد می سازد. ضرباتی عمیق که خونریزی شدیدی به همراه دارند. استخوان یک دست و یک پای زن هم شکسته می‌شود. زن سه ساعت بعد توسط مردم اطراف نجات پیدا می کند. احتمال بسیار کمی وجود دارد که شما از چنین زنی بشنوید کاش مرده بودم و چنین درد وحشتناکی را تحمل نمی کردم. آیا میزان درد جسمانی چنین ضرباتی از میزان درد جسمانی یک رابطه جنسی ناخواسته کمتر است؟ قطعا نیست. آیا مدت زمانی که این زن چنین دردی را تحمل کرده است کمتر از مدت زمان یک رابطه جنسی ناخواسته است؟ بسیار بعید است.
پس چرا زن قربانی خشونت جنسی تا این حد آروزی مرگ می کند؟

هر دو اتفاق تعرض به جسم یک آدم است. اما تعرض جنسی به اعتقاد اکثر ما، تعرض به حریم خصوصی و یا تعرض به روان را نیز در پی دارد. به تصور من در همان اتفاق قبلی هم تعرض به حریم خصوصی و تعرض به روح نیز رخ داده است. قربانی آن سرقت هم تا مدتها از لحاظ روحی آسیب زیادی را متحل می‌شود و حریم خصوصی و امنیتش را نقض شده می‌بیند. آما عمق فاجعه زمانی است که تعرض جنسی رخ داده باشد.
نقش تابوهای اجتماعی در اینجاست که پررنگ می شود. ناپاکی و پلیدی که در اثر رابطه جنسی به زن نسبت داده می شده است آنقدر نهادینه شده است که حتی زمانی که زنی ناخواسته مورد تعرض قرار می گیرد، باز هم حس ناپاکی را هم خودش دارد و هم اطرافیان به او القا می کنند. این حس کثیف بودن، ناپاکی و پلیدی چنان در عمق جان ما نشسته که باعث می شود در زمان تعرض جنسی  و بعد از آن دردی غیرواقعی تر از آنچه باید را تجربه کنیم. دری که اگر عمل فی نفسه مد نظر بود و تمام کلیشه های اخلاقی اطراف آن حذف می شدند، نهایتا یک درد جسمانی قابل تحمل بود که می توانستیم مانند چند ضربه چاقو از آن یاد کنیم.