بعد از سه سال و اندی، دوباره فرصت دست داده تا در جلسه تراپی حاضر شوم.
نمی دانم چه شد که گفتم با پسرکم بازی نمی کنم، لذتی از بازی کردن نمیبرم، فقط یک وظیفه است که به سختی انجامش می دهم. و همیشه از اینکه چنین حسی دارم ، متنفر بوده ام. همیشه فکر میکردم، یکی از مهمترین وظایف مادر، بازی کردن با کودکش است. من اما این کار را (بازی را ) دوست نداشتم! نمیدانم، شاید هم بلد نبودم.
تراپیستم می گوید، خودت وقتی همین سنی بودی را یادت هست؟ کمی از خود ده ساله ات بگو!
مکث میکنم
گیر می کنم
از همانجا هایی که همیشه گیر میکنم.
می گویم، خوب به خاطر ندارم، اما یادم هست که از هشت سالگی بر اساس قواعد مذهبی، چادر پوشیدم،نماز خواندم و روزه گرفتم. یادم هست اینها که برایم با اجبار هم همراه نبود، یک معنی مهم داشت: دیگر گودک نبودم. بزرگ شده بودم. خیلی به سرعت، تعداد زیادی از بازیهای کودکی ام را از دست دادم. اجباری در کار نبود، خودم می خواستم. احساس بزرگی می کردم. باید مثل «خانم ها» رفتار می کردم.
می گویم، بازیهای زیادی یادم نیست، حتما داشته ام، اما نمی دانم چرا به خاطر ندارم!
و برای بار هزارم تاکید می کنم حافظه خیلی بدی دارم.
می گویم اما کلاس موسیقی و خطاطی و نجوم میرفتم. اینها را یادم هست.
سرعت حرف زدنم بالا رفته، و تند تند ادامه می دهم :
همیشه از اینکه از همسن و سالانم بالغانه تر رفتار می کردم خوشحال بودم. درونم دختری بود که در مواقعی که «خانمانه» رفتار می کردم برایم هورا می کشید. همیشه همین بودم. همیشه عجله داشتم که زودتر برسم. به چی؟ نمی دانم! اما حتی ازدواجم هم در سن ۱۹ سالگی همین بود! انگار که آخرین مرحله مسابقه زودتر رسیدن، را هم باید طی می کردم و برنده می شدم!
می گوید صبر کن
برگرد به همان هشت سالگی،
نمی خواهم سریع بگذری،
چه حسی داری نسبت به اینها که می گویی؟
چه حسی داری از این بالغ بودن؟ یا همین که می گویی خیلی بازی ها را انجام نمی دادی!
سرعت حرف زدنم را گرفته است!
نگاهش می کنم،
می گویم :
تمام این ده سال عمر پسرک، تلاش کردم، کودکی کند. اصرار عجیبی داشتم برای مراقبت از او و کودکانه هایش! علیرغم حساسیت شخصی خودم به مسایل اجتماعی، هرگز، حتی در روزهایی خیلی خاص، نگذاشتم چیزی از اتفاقات مربوط به دنیای بزرگترها بفهمد. چیزی از کثیفی سیاست، یا از زشتی های جامعه، یا از جنگها و امثال اینها!
هر وقت رفتاری نشان می دهد که احساس میکنم از سنش بیشتر است، واکنش تند نشان می دهم. هر وقت در حرفهای بزرگترها دخالت می کند و نظری می دهد، با عصبانیت منعش می کنم و سعی می کنم او را به سراغ بازی اش بفرستم. همیشه می خواستم راهی وجود داشت تا دیرتر به مدرسه بفرستمش، می خواهم بگویم همه تلاشم را کردم تا کودکی اش را طولانی کنم، خیلی طولانی .
نگاهم می کند، و می گوید: جواب سوالم را ندادی؟ چه حسی داری نسبت به کودکی خودت؟
بغض می کنم.
اشکهایی که حرف زدن سریع و پشت سر هم تلاش می کرد مانع ریختنشان شود، سرازیر می شوند.
می گویم همین! همین حس را!
می گویم سه سال و نیم پیش هم که تراپی می رفتم، وقتی رسیدم به این کودکی، واکنشم همین بود!
نمی دانم چرا، اما یاداوری اش درد دارد! گویی چیزی را از دست داده ام که حتی دقیقا نمی دانم چیست! کجاست یا چه شکلی است!
می پرسم، تا کی این درد با من خواهد بود؟چرا تمام نمی شود؟ چرا هر بار به آن فکر می کنم باید اشک بریزم؟
می گوید جواب سوالت را نمی توانم دقیق بدهم ، امایک چیز را می توانم بگویم، کودکی ات را از دست داده ای! کم چیزی نیست، حتما ارزش عزاداری کردن دارد. پس باید برایش عزاداری کنی! بعد از آن شاید بتوانی کم کم با جای خالی اش کنار بیایی.
نمی دانم چه شد که گفتم با پسرکم بازی نمی کنم، لذتی از بازی کردن نمیبرم، فقط یک وظیفه است که به سختی انجامش می دهم. و همیشه از اینکه چنین حسی دارم ، متنفر بوده ام. همیشه فکر میکردم، یکی از مهمترین وظایف مادر، بازی کردن با کودکش است. من اما این کار را (بازی را ) دوست نداشتم! نمیدانم، شاید هم بلد نبودم.
تراپیستم می گوید، خودت وقتی همین سنی بودی را یادت هست؟ کمی از خود ده ساله ات بگو!
مکث میکنم
گیر می کنم
از همانجا هایی که همیشه گیر میکنم.
می گویم، خوب به خاطر ندارم، اما یادم هست که از هشت سالگی بر اساس قواعد مذهبی، چادر پوشیدم،نماز خواندم و روزه گرفتم. یادم هست اینها که برایم با اجبار هم همراه نبود، یک معنی مهم داشت: دیگر گودک نبودم. بزرگ شده بودم. خیلی به سرعت، تعداد زیادی از بازیهای کودکی ام را از دست دادم. اجباری در کار نبود، خودم می خواستم. احساس بزرگی می کردم. باید مثل «خانم ها» رفتار می کردم.
می گویم، بازیهای زیادی یادم نیست، حتما داشته ام، اما نمی دانم چرا به خاطر ندارم!
و برای بار هزارم تاکید می کنم حافظه خیلی بدی دارم.
می گویم اما کلاس موسیقی و خطاطی و نجوم میرفتم. اینها را یادم هست.
سرعت حرف زدنم بالا رفته، و تند تند ادامه می دهم :
همیشه از اینکه از همسن و سالانم بالغانه تر رفتار می کردم خوشحال بودم. درونم دختری بود که در مواقعی که «خانمانه» رفتار می کردم برایم هورا می کشید. همیشه همین بودم. همیشه عجله داشتم که زودتر برسم. به چی؟ نمی دانم! اما حتی ازدواجم هم در سن ۱۹ سالگی همین بود! انگار که آخرین مرحله مسابقه زودتر رسیدن، را هم باید طی می کردم و برنده می شدم!
می گوید صبر کن
برگرد به همان هشت سالگی،
نمی خواهم سریع بگذری،
چه حسی داری نسبت به اینها که می گویی؟
چه حسی داری از این بالغ بودن؟ یا همین که می گویی خیلی بازی ها را انجام نمی دادی!
سرعت حرف زدنم را گرفته است!
نگاهش می کنم،
می گویم :
تمام این ده سال عمر پسرک، تلاش کردم، کودکی کند. اصرار عجیبی داشتم برای مراقبت از او و کودکانه هایش! علیرغم حساسیت شخصی خودم به مسایل اجتماعی، هرگز، حتی در روزهایی خیلی خاص، نگذاشتم چیزی از اتفاقات مربوط به دنیای بزرگترها بفهمد. چیزی از کثیفی سیاست، یا از زشتی های جامعه، یا از جنگها و امثال اینها!
هر وقت رفتاری نشان می دهد که احساس میکنم از سنش بیشتر است، واکنش تند نشان می دهم. هر وقت در حرفهای بزرگترها دخالت می کند و نظری می دهد، با عصبانیت منعش می کنم و سعی می کنم او را به سراغ بازی اش بفرستم. همیشه می خواستم راهی وجود داشت تا دیرتر به مدرسه بفرستمش، می خواهم بگویم همه تلاشم را کردم تا کودکی اش را طولانی کنم، خیلی طولانی .
نگاهم می کند، و می گوید: جواب سوالم را ندادی؟ چه حسی داری نسبت به کودکی خودت؟
بغض می کنم.
اشکهایی که حرف زدن سریع و پشت سر هم تلاش می کرد مانع ریختنشان شود، سرازیر می شوند.
می گویم همین! همین حس را!
می گویم سه سال و نیم پیش هم که تراپی می رفتم، وقتی رسیدم به این کودکی، واکنشم همین بود!
نمی دانم چرا، اما یاداوری اش درد دارد! گویی چیزی را از دست داده ام که حتی دقیقا نمی دانم چیست! کجاست یا چه شکلی است!
می پرسم، تا کی این درد با من خواهد بود؟چرا تمام نمی شود؟ چرا هر بار به آن فکر می کنم باید اشک بریزم؟
می گوید جواب سوالت را نمی توانم دقیق بدهم ، امایک چیز را می توانم بگویم، کودکی ات را از دست داده ای! کم چیزی نیست، حتما ارزش عزاداری کردن دارد. پس باید برایش عزاداری کنی! بعد از آن شاید بتوانی کم کم با جای خالی اش کنار بیایی.