پسرک بزرگ تر شده و به نوجوانی نزدیک می شود و من از رابطه میانمان راضی نیستم!
عمده حرف زدنهایمان به دعوا و داد زدن من یا او ختم می شود و هر بار دردی عمیق به جانم می نشیند!
روزی هزار بار به خودم میگویم باید آرام باشم، باید شرایط را کنترل کنم ، که عصبانیت من از هر جای دیگری به فرزندم ربط پیدا نمی کند! که لجبازیهایش اقتضای سنش است، که اگر عادات بدی پیدا کرده نتیجه تربیت غلط خودم بوده است، که می دانم از دست من عصبانی است و حق دارد که باشد، و همه ایناها... اما باز همان می شود.
در فکر چاره بودم که چند روز پیش بی مقدمه گفت : «مامان چرا من و تو اینقدر با هم دعوا میکنیم؟ من از رابطه امون راضی نیستم!» گفتم من هم موافقم، و پیشنهاد دادم این بار که پیش مشاورش رفتیم، من هم با او در جلسه بنشینم و هر دو با هم در مقابل مشاور از این موضوع حرف بزنیم. قبول کرد.
جلسه که شروع شد، و مشاورش که پرسید چه انتظاری از مامان داری، تنها حرفش این بود که چرا قبول نمی کنم کادوی روز تولدش را یک هفته زودتر بگیرم.
من اما وقتی سکوتش را دیدم، شروع کردم به حرف زدن و گفتم که هیچ نقشی در خانه ندارد، و هیچ کاری انجام نمی دهد، حتی امور مربوط به خودش را، که بهم ریختگی خانه و اتاقش من را عصبی می کند و و و ...
بغض کرده بود و سرش را با بازی با ماسه ها گرم کرده بود، می دیدم اشکهایش آماده ریختن است، سکوت کردم، مشاورش گفت، نظرت چیست، و تو در برابر این حرفها چه احساسی داری،
یکباره گفت: « اگه مامان دست از سر موبایل و لپتاپش برداره، منم به حرفش گوش میدم»
نگاهش کردم و گفتم قبول می کنم گاهی از حد خارج می شوم و اگر این موضوع تو را آزار می دهد، من می پذیرم که موضوع را کنترل کنیم. مشاورش پرسید دوست دارد چه مقدار زمان، مادرش سراغ کارهای شخصی نرود، گفتم یکساعت، مشاورش مقوای بزرگی آورد و شروع به نوشتن کرد.
قرار گذاشتیم، که او حداقل ظرفهای غذایش را خودش جمع کند، و همینطور مسیولیت رسیدگی به گربه اش را قبول کند، و در مقابل من حداقل روزی یکساعت تمام وسایل را کنار بگذارم و با او بازی کنم، و به پیشنهاد من شبها قبل از خواب حداقل هفته ای دو بار با هم در مورد احساساتمان حرف بزنیم.
در این میان این نوشتنها و حرف زدنها گاهی او بغض می کرد و گاهی من.
نتیجه اما؟
خوب بود، بهتر از آنچه تصور می کردم
بعد از جلسه رفتیم سینما و نهار و کمی خرید برای تولدش، وقتی به خانه برگشتیم گفت: «مامان توی جلسه که بودیم خیلی اذیت شدم ولی خیلی حس خوبی نسبت بهت پیدا کردم، ممنون برای این روز خوب»
و من ؟
خوشحالم و امیدوار به آینده، به روزهای روشن، به روزهایی که این غم از وجودم برود و فرزندم مرا شادتر ببیند، و من هرگز شاهد درد کشیدنش نباشم. به روزهایی که مرا به عنوان دوست بپذیرد و عصبانیتش از من پایان یابد.
پی نوشت: دیروز بی هوا دم گربه اش مانده بود لای در، گربه جیغ بلندی کشید، ولی در عرض چندثانیه شروع به بازی کرد، پسرک اما گریه اش بند نمی آمد و مدام میگفت چرا حواسش به در نبوده است. دلداری دادنهایم فایده ای نداشت و یکساعتی وضع همین بود. امروز صبح می گوید: « مامان من الان می فهمم وقتی من یه جایی ام درد میگیره، تو چه حالی داری، اخه منم نسبت به گربه ام همین حس رو دارم»
و من پرت می شوم به چهارسالگی اش، در پارکینگ خانه وقتی که از ماشین پیاده شده بودیم، و من در را بستم و با جیغ بلندش فهمیدم انگشت ظریف و شکننده اش لای در ماشین مانده! و دلم که آشوب شد، نشاندمش در صندلی ماشین ، و با چشمانی خیس به سرعت خودم را به اولین مطب فیزیوتراپی که تابلوش را دیدم رساندم و تا از دستش عکس نگرفتم خیالم راحت نشد. و وقتی به خانه رسیدم و او سرش به بازی گرم شد، به اتاقم رفتم و زار زار برای بی احتیاطی ام که باعث درد کودکم شده بود گریستم.
و حالا، کودکم احساسات مشابهی تجربه می کند. ....
عمده حرف زدنهایمان به دعوا و داد زدن من یا او ختم می شود و هر بار دردی عمیق به جانم می نشیند!
روزی هزار بار به خودم میگویم باید آرام باشم، باید شرایط را کنترل کنم ، که عصبانیت من از هر جای دیگری به فرزندم ربط پیدا نمی کند! که لجبازیهایش اقتضای سنش است، که اگر عادات بدی پیدا کرده نتیجه تربیت غلط خودم بوده است، که می دانم از دست من عصبانی است و حق دارد که باشد، و همه ایناها... اما باز همان می شود.
در فکر چاره بودم که چند روز پیش بی مقدمه گفت : «مامان چرا من و تو اینقدر با هم دعوا میکنیم؟ من از رابطه امون راضی نیستم!» گفتم من هم موافقم، و پیشنهاد دادم این بار که پیش مشاورش رفتیم، من هم با او در جلسه بنشینم و هر دو با هم در مقابل مشاور از این موضوع حرف بزنیم. قبول کرد.
جلسه که شروع شد، و مشاورش که پرسید چه انتظاری از مامان داری، تنها حرفش این بود که چرا قبول نمی کنم کادوی روز تولدش را یک هفته زودتر بگیرم.
من اما وقتی سکوتش را دیدم، شروع کردم به حرف زدن و گفتم که هیچ نقشی در خانه ندارد، و هیچ کاری انجام نمی دهد، حتی امور مربوط به خودش را، که بهم ریختگی خانه و اتاقش من را عصبی می کند و و و ...
بغض کرده بود و سرش را با بازی با ماسه ها گرم کرده بود، می دیدم اشکهایش آماده ریختن است، سکوت کردم، مشاورش گفت، نظرت چیست، و تو در برابر این حرفها چه احساسی داری،
یکباره گفت: « اگه مامان دست از سر موبایل و لپتاپش برداره، منم به حرفش گوش میدم»
نگاهش کردم و گفتم قبول می کنم گاهی از حد خارج می شوم و اگر این موضوع تو را آزار می دهد، من می پذیرم که موضوع را کنترل کنیم. مشاورش پرسید دوست دارد چه مقدار زمان، مادرش سراغ کارهای شخصی نرود، گفتم یکساعت، مشاورش مقوای بزرگی آورد و شروع به نوشتن کرد.
قرار گذاشتیم، که او حداقل ظرفهای غذایش را خودش جمع کند، و همینطور مسیولیت رسیدگی به گربه اش را قبول کند، و در مقابل من حداقل روزی یکساعت تمام وسایل را کنار بگذارم و با او بازی کنم، و به پیشنهاد من شبها قبل از خواب حداقل هفته ای دو بار با هم در مورد احساساتمان حرف بزنیم.
در این میان این نوشتنها و حرف زدنها گاهی او بغض می کرد و گاهی من.
نتیجه اما؟
خوب بود، بهتر از آنچه تصور می کردم
بعد از جلسه رفتیم سینما و نهار و کمی خرید برای تولدش، وقتی به خانه برگشتیم گفت: «مامان توی جلسه که بودیم خیلی اذیت شدم ولی خیلی حس خوبی نسبت بهت پیدا کردم، ممنون برای این روز خوب»
و من ؟
خوشحالم و امیدوار به آینده، به روزهای روشن، به روزهایی که این غم از وجودم برود و فرزندم مرا شادتر ببیند، و من هرگز شاهد درد کشیدنش نباشم. به روزهایی که مرا به عنوان دوست بپذیرد و عصبانیتش از من پایان یابد.
پی نوشت: دیروز بی هوا دم گربه اش مانده بود لای در، گربه جیغ بلندی کشید، ولی در عرض چندثانیه شروع به بازی کرد، پسرک اما گریه اش بند نمی آمد و مدام میگفت چرا حواسش به در نبوده است. دلداری دادنهایم فایده ای نداشت و یکساعتی وضع همین بود. امروز صبح می گوید: « مامان من الان می فهمم وقتی من یه جایی ام درد میگیره، تو چه حالی داری، اخه منم نسبت به گربه ام همین حس رو دارم»
و من پرت می شوم به چهارسالگی اش، در پارکینگ خانه وقتی که از ماشین پیاده شده بودیم، و من در را بستم و با جیغ بلندش فهمیدم انگشت ظریف و شکننده اش لای در ماشین مانده! و دلم که آشوب شد، نشاندمش در صندلی ماشین ، و با چشمانی خیس به سرعت خودم را به اولین مطب فیزیوتراپی که تابلوش را دیدم رساندم و تا از دستش عکس نگرفتم خیالم راحت نشد. و وقتی به خانه رسیدم و او سرش به بازی گرم شد، به اتاقم رفتم و زار زار برای بی احتیاطی ام که باعث درد کودکم شده بود گریستم.
و حالا، کودکم احساسات مشابهی تجربه می کند. ....