دارد از حرفی که از زبان دوستش شنیده شکایت می کند. دوستش را نمی شناسم و هیچ تصوری از او ندارم.
از من میخواهد قضاوت کنم که ایا حرفی که زده درست است یا نه.
خودم را جای او می گذارم. حق دارد ناراحت باشد. می گویم حرف خوشایندی نیست. نباید مطرح می شده است. میفهمم که چقدر برخورنده و درد آور بوده است شنیدنش.
چند دقیقه می گذرد. آرامتر که می شود، می گویم اما شاید منظور دوستت این بوده! شاید هدفش فلان بوده، شاید قصد بدی نداشته، شاید از روی علاقه به تو این حرف را زده است.
داشتم جنبه های دیگر ماجرا را می دیدم. خودم را جای آن دوست دوست گذاشته بودم و احتمالات را بررسی می کردم، که ناگهان گفت «واقعا داری ازش دفاع می کنی؟ چرا آخه؟من تورو شناختم،واقعا چرا فکر می کنی باید از همه دفاع کنی؟»
.
.
از این حرف چند هفته ای گذشته است، اما از ذهن من بیرون نرفته است. راست می گوید. حساسیت زیادی دارم نسبت به محکوم کردن دیگران. چه آنها که در حق خودم بدی کرده باشند، چه آنها که اصلا نمی شناسم! همیشه فکر می کنم روی دیگری از ماجرا وجود دارد که ممکن است ندیده باشیم. معتقدم زندگی آدمها پر از قصه هایی است که نشنیده ایم. که حتی تصورش را هم نمی توانیم بکنیم. تصورم این است که روح انسان پیچیده گی هایی دارد که نمی شناسیم. حتی خود آن شخص هم ممکن است از آنها بی اطلاع باشد. برای همین فراری هستم از یک طرفه قضاوت کردن یا بهتر بگویم از قضاوت کردن.
برای هر اتفاقی صد ها سناریوی مختلف تصور می کنم.فراری بوده ام از صفر و یک بودن. ته ماجرا اما می شود اینکه هیچ وقت نمی توانم تمام حق را به خودم یا به دیگری بدهم و تمام تقصیر را بر عهده خودم یا دیگری بگذارم.
.
.
حالا اما در تردیدم که این ویژگی خوب است یا بد؟ که آیا باعث نمی شود از خودم یا دیگران رفع اتهام کنم؟ آیا باعث نمی شود مسیولیتی بر عهده کسی نگذارم؟ آسیب دیگرش این است که از قضاوتهای یک طرفه دیگران می ترسم ! وحشت می کنم وقتی می بینم آدمها به صراحت و قطعیت همدیگر را یا خودشان را محکوم می کنند. دلم می گیرد ، نه! دلم می شکند وقتی خودم مورد قضاوتهای تند و تیز یک طرفه قرار می گیرم.
.
،
می دانم قاعده این است که باید حد افراط و تفریط را حفظ کرد. اما آیا این کار را می کنم؟
خودم را جای او می گذارم. حق دارد ناراحت باشد. می گویم حرف خوشایندی نیست. نباید مطرح می شده است. میفهمم که چقدر برخورنده و درد آور بوده است شنیدنش.
چند دقیقه می گذرد. آرامتر که می شود، می گویم اما شاید منظور دوستت این بوده! شاید هدفش فلان بوده، شاید قصد بدی نداشته، شاید از روی علاقه به تو این حرف را زده است.
داشتم جنبه های دیگر ماجرا را می دیدم. خودم را جای آن دوست دوست گذاشته بودم و احتمالات را بررسی می کردم، که ناگهان گفت «واقعا داری ازش دفاع می کنی؟ چرا آخه؟من تورو شناختم،واقعا چرا فکر می کنی باید از همه دفاع کنی؟»
.
.
از این حرف چند هفته ای گذشته است، اما از ذهن من بیرون نرفته است. راست می گوید. حساسیت زیادی دارم نسبت به محکوم کردن دیگران. چه آنها که در حق خودم بدی کرده باشند، چه آنها که اصلا نمی شناسم! همیشه فکر می کنم روی دیگری از ماجرا وجود دارد که ممکن است ندیده باشیم. معتقدم زندگی آدمها پر از قصه هایی است که نشنیده ایم. که حتی تصورش را هم نمی توانیم بکنیم. تصورم این است که روح انسان پیچیده گی هایی دارد که نمی شناسیم. حتی خود آن شخص هم ممکن است از آنها بی اطلاع باشد. برای همین فراری هستم از یک طرفه قضاوت کردن یا بهتر بگویم از قضاوت کردن.
برای هر اتفاقی صد ها سناریوی مختلف تصور می کنم.فراری بوده ام از صفر و یک بودن. ته ماجرا اما می شود اینکه هیچ وقت نمی توانم تمام حق را به خودم یا به دیگری بدهم و تمام تقصیر را بر عهده خودم یا دیگری بگذارم.
.
.
حالا اما در تردیدم که این ویژگی خوب است یا بد؟ که آیا باعث نمی شود از خودم یا دیگران رفع اتهام کنم؟ آیا باعث نمی شود مسیولیتی بر عهده کسی نگذارم؟ آسیب دیگرش این است که از قضاوتهای یک طرفه دیگران می ترسم ! وحشت می کنم وقتی می بینم آدمها به صراحت و قطعیت همدیگر را یا خودشان را محکوم می کنند. دلم می گیرد ، نه! دلم می شکند وقتی خودم مورد قضاوتهای تند و تیز یک طرفه قرار می گیرم.
.
،
می دانم قاعده این است که باید حد افراط و تفریط را حفظ کرد. اما آیا این کار را می کنم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر