مطالب وبلاگم بارها با این جمله شروع شده است.اما مهم نیست.باز هم میگویم:
مادر که باشی بار مسولیت بر شانه هایت سنگینی می کند.ترس همیشگی از اینکه راهی که می روی، قدمی که بر می داری،رفتاری که داری و حرفی که میزنی به نفع کودکت هست یا نه.
بارها به خودت گفته ای این راه را برگزیده ای تا آرامش را به زندگی کودکت برگردانی،به این مسیر سخت قدم گذاشته ای تا به کودکت بیاموزی زندگی را نباید تحمل کرد بلکه باید انتخاب کرد،به این جنگ رفته ای که نهایتا مادری باشی آرامتر و لایق تر برای مادری کودکت....
اما دیدن درد کودک همه این استدلالها را لنگ می کند...دلت می لرزد هر بار، که مبادا اشتباه میکنی،مبادا این راه به نفع کودک نیست؛و خودت را می سپاری به دست دادگاه و می شوی قاضی و دادستان و هیچ وکیل مدافعی هم انتخاب نمی کنی تا راحتتر خودت را محکوم کنی!خودت را به اتهام اینکه نکند آنچه میخواهی فقط خواسته تو است و به نفع تو است و نه به نفع کودکت محکوم می کنی به درد کشیدن!
آخر می دانی، به ما آموخته اند مادر که باشی دیگر خودت نباید معنا داشته باشی،که نباید به دنبال خواسته هایت بروی،که نباید زندگیت را انتخاب کنی!
و تو احساس می کنی مبادا تعارضی است میان خواسته های تو و کودکت که در این صورت قطعا او باید ارجحیت داشته باشد...
و اینجاست که سخت می شود...
که ماندن در راهی که انتخابش کرده ای و قدم گذاشته ای بسیار سخت می شود.بسیار بیشتر از آنچه همه اطرافیان در چهره بی احساس، لبخندهای همیشگی و " من خوبم" های تو می بینند.