این روزها پرمی شوم از احساسات گوناگون،از آمدنها و رفتن هایی که گویی خواب بوده اند،از گفتنها و شنیدن هایی که گویی اتفاق نیافتاده اند.از هق هق ها و قهقه هایی که بی صدا بوده اند و و و . و من از هیچ کدامشان نمی توانم بنویسم.حسهای زشت و زیبای این روزهایم را باید مثل زنان دیگر در درونم حفظ کنم تا بشوند رازی که احتمالا هیچگاه نخواهم توانست از آنها سخن بگویم.نمی دانم مردان چقدر مجبور می شوند از اتفاقات کوچک زندگیشان که گاهی زیبا هستند و گاهی زشت راز بسازند اما می دانم زندگی تمام زنان پر می شود از رازهایی که می توانستند خیلی راحت راز نباشند اما ما زنها هزاران دلیل برای مسکوت ماندنشان پیدا می کنیم و از همه مهمتر می ترسیم که قضاوت شویم.می ترسیم از آنچه مخاطب ما از شنیدن احساساتمان خواهد گفت و یا خواهد اندیشید.ترس بدی است ترس از مورد قضاوت قرار گرفتن از سوی کسانی که هیچگاه تمام زوایای یک موضوع را نمی دانند که حتی اگر هم بدانند باز هم "تو" نیستند و نمی توانند مانند تو فکر کنند و عمل کنند.
نوجوان که بودم تصورم بر این بود که هرکسی باید در زندگی رازهایی داشته باشد رازهایی که فقط مال او باشد و عمدا می خواستم که حرفهایم نگفته باقی بماند اما الان که فکر می کنم می بینم فرار می کنم از هرچه قرار است تبدیل به راز بشود.دوست دارم فریاد بزنم تمام احساستم را.تمام شادی ها و غمهایم را ولی...گویی مجبور میشوی ...بی آنکه بخواهی مجبورت می کنند به سکوت.
کاش اینهمه مانع وجود نداشت و آنگاه من چقدر حرف برای گفتن داشتم.
پی نوشت: یک چیز را می دانم روزی خواهم گفت از این روزها.
۱۳۸۹ دی ۷, سهشنبه
۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه
29 سال تمام شد ...
امروز 29 سال از زندگی من گذشت و من وارد 30مین سال زندگی شدم. به خوبی تولد 19 سالگیم را به یاد دارم که اصلا برایم مهم نبود که الان 19 ساله شدم بلکه مهم این بود که یک سال به 20 سالگی نزدیکتر شده بودم و این یعنی شوق؛هیجان و انتظار برای گذشت این 1 سال و رسیدن به 20 سالگی.سالهای 20 تا 27 برای من به معنی اوج جوانی و شادابی بود.سالهایی که همیشه فکر می کردم قادر به انجام هر کاری هستم.اما آن سالها با نگرانی و استرسهای مختلفی گذشت از آزمونها و امتحانات گوناگون گرفته تا آغاز زندگی مشترک و مادر شدن و بعد هم ورود به بازار کار.تمام اینها اجازه ندادند تا آنگونه که در رویاها و آرزوهایم این سالها را پرورانده بودم اتفاق بیافتد.و اکنون 29 ساله شده ام.و امروز هم بیش از آنکه به 29 ساله شدن فکر کنم به تولد 30 سالگی می اندیشم و اینکه چقدر به دهه 40 زندگی نزدیک شده ام.پیشتر وقتی به 30 سالگی می اندیشیدم برایم با میانسالی همراه بود و تصور یک زندگی آرام و بی فراز و نشیب و به دور از هرگونه هیجان.تصورم بر این بود که دیگر احساس جوانی از بین رفته و من مانند بسیاری از زنها در این سالها اینقدر درگیر زندگی شده ام که خودم را کاملا فراموش کرده ام.اما اکنون که بسیار به این دوران نزدیک شده ام می بینم به شدت احساس پر انرژِی بودن می کنم.احساس سرزندگی و شادابی ...نمی دانم در 29 سالگی می توان رفتارهای 19سالگی را داشت یا نه اما من رویاهای 19 سالگی را در این سالها قابل دسترس تر می بینم. و این گاهی مرا بسیار شاد می کند و گاهی مرا به شدت می ترساند.
پی نوشت : چقدر تصورات و آرزوهامان با واقعیت تفاوت دارند.
پی نوشت2:همیشه فکر می کردم بیشترین تغییرات تا 25 سالگی در زندگی آدمها اتفاق می افتد اما تغییرات من در این 2 ساله به مراتب از بقیه سالها بیشتر بوده است.
پی نوشت : چقدر تصورات و آرزوهامان با واقعیت تفاوت دارند.
پی نوشت2:همیشه فکر می کردم بیشترین تغییرات تا 25 سالگی در زندگی آدمها اتفاق می افتد اما تغییرات من در این 2 ساله به مراتب از بقیه سالها بیشتر بوده است.
اشتراک در:
پستها (Atom)