۱۳۹۶ مهر ۲, یکشنبه

باشد که اتفاق افتد

من آدم خیال پردازی نیستم. اساسا سختترین کار دنیا برایم این است که بخواهم چیزی را تصور کنم که وجود ندارد یا در واقع تخیلم را به کار گیرم. چه در زمان نوشتن داستانی یا چه در زمان انجام یک تمرین، سختترین جمله برایم این بوده که بگویند«تصور کن در فلان موقعیتی و ...»
حالا همین من  از صبح دارم یک تصویر را در تخیلم بسط می دهم و مدام به عناصرش اضافه می کنم و هی دلم غنج میرود:
خانه ای در اطراف شهر (ترجیحا لواسان) با حیاط گوچک گلکاری شده و یک راه سنگچین کوتاه از در بیرونی تا داخل خانه و یک باغچه کوچک در حیاط خانه که یک قسمتش درخت باشد و یک قسمت چمن و گلکاری شده. و حوضی مشبک و آبی رنگ در وسط. و تختی از چوب قهوه ای کنار دیوار، و تاب کوچکی در وسط گلها.
دیوارهای داخل خانه آجری، و پنجره های رو به باغچه به سبک پنجره های ارسی قدیمی با شیشه های رنگی.
کتابخانه ای بزرگ در وسط پذیرایی و دو صندلی گهواره ای در کنار آن.
و من و یار موافق در پنجاه سالگی حال خوردن صبحانه بر روی تخت توی حیاط و در حال گپ زدن....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر