۱۳۹۲ آذر ۲۵, دوشنبه

جهت ثبت در تقویمم!

دو سال پیش در روز تولدم نوشته بودم که در آستانه ورود به دهه چهارم زندگی می خواهم آرزوهایم را تبدیل به واقعیت کنم اما آرزوهایی که دیگر از جنس آروزهای آرمانی دهه سوم نیست. امروز دوسال از این دهه گذشته است. و من خوشحالم و راضی. از خودم؛ از تلاشهایم و از خسته نشدنهایم.هنوز آروزهای زیادی مانده است برای رسیدن، هنوز روزهای می آیند که گاهی می اندیشم اینجایی که ایستاده ام متعلق به سی و دو سالگی نیست و باید در بیست و دو سالگی از اینجا می گذشتم، اما این افکار ناشی از خستگی  افسوسهای زودگذری هستند که تنها یک اثر دارند آن هم اینکه عزم مرا جزمتر می کنند برای اینکه شرایط را فراهم کنم تا پسرکم همه زندگیش را به موقع و سرجای خود تجربه کند. غیر از این هر چه می ماند امید به آینده است و تواناییهای خودم که دست به دست هم مرا می برند به سوی آروزهایم.
جهت ثبت در حافظه ضعیفم: من امروز در سی و دوسالگی از خودم راضی هستم اما می دانم هنوز تلاش زیادتری لازم دارم.

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

همه ما ظالم ها؟!

چند روز پیش و در ذیل یکی از پستهای فیس بوک ، دوستی کامنتی گذاشته بود که درآن زمان فرصت پاسخگویی نداشتم و طبیعتا هیچ زمانی مناسبتر از این روزها ( 25 نوامبر-روز جهانی مبارزه با خشونت )پیدا نکردم برای نوشتن در مورد آن.
کامنت تقریبا این بود که در ادبیات فمنیستی ما تلاش می کنیم مفهوم گسترده ای از ظلم را بیان بنیم که نه تنها نظریه اجتماعی موجهی در دفاع از آن وجود ندارد بلکه شهودهای زبانی ما هم این برداشت گسترده را تایید نمی کند.
این سخن را بار اولی نبود که می شنیدم.بارها و بارها اطرافیان زیادی گفته بودندام اینها که شما خشونت میخوانید که ظلم محسوب نمی شوند.
من از آنجا که جامعه شناس نیستم هیچ حرفی در مورد اینکه نظریات اجتماعی در این خصوص چه می گویند نمیتوانم داشته باشم.اما فقط می گویم زمانی که سازمان ملل اعلامیه حذف کلیه اشکال خشونت از زنان را تهیه می کرده قطعا ازمتخصصان زیادی در این فرآیند استفاده نموده است ( متاسفانه علیرغم جستجوی کوتاه موفق به پیدا کردن تهیه کنندگان اعلامیه نشدم و فرصت بیشتری هم در اختیارم نبود) که تمامی جنبه های این تعریف را سنجیده اند. اما بهرحال دعوا و جنگ بر سر تعاریف را هرگز پایانی نیست و عموما برای اینکه بتوان به یک بحث هدفمند رسید باید بر سر یک تعریف توافق کرد.ظاهرا فعلا مورد توافق ترین تعریف همان است که در اعلامیه آمده :
هرگونه خشونتی بر اساس جنسیت که سبب بروز یا احتمال بروز آسیب های فیزیکی، جنسی و یا روانی زنان شود "


معمولا در مورد خشونت فیزیکی و تشخیص مصادیقش تردیدی نیست.همه آدمها علی القاعد به اقتضای خوی انسانیشان و به شرط برخورداری از سلامت روح، از دیدن زنی که صورتش کبود است یا دستش سوخته و یا پایش شکسته ،دلشان به رحم می آید و آن زن را قطعا مظلوم می دانند. 
بحث در مورد خشونت جنسی اما کمی پیچیده تر می شود. البته که تجاوز(rape)  جرم است و واقعا صد درصد مردم اعتقاد دارند که متجاوز باید شدیدا مجازات شود . اما اگر مردی در خیابان موقع رد شدن از کنار زنی بدن او را لمس کرد چه؟ اگر فقط چند کلمه رکیک جنسی نثار او کرد چه؟ آیا باز هم مجرم است ؟! احتمالا در اینجا دیگر توافق صد در صدی نداریم و تعداد موافقان افت زیادی می کند. اما موضوع باز هم حساس تر می شود، اگر زنی علیرغم میلی باطنی و به اصرار(اجبار) همسر/پارتنرش فیلم پورنو ببیند چه؟ اگر همسر/پارتنرش بدون تمایل با او رابطه جسنی داشته باشد چه؟مطمئن هستم می دانید تعداد موافقان در این حوزه چقدر کم هستند.
حساسیت در مورد خشونت روانی بسیار بالاتر است. اینکه زنان ما از کودکی امر و نهی می شوند،اعتماد به نفسشان گرفته می شود؛ در میان همکلاسی ها و همکاران بر اساس ظاهر قضاوت می شوند و در نتیجه باید مدام مراقب زیبایی خود باشند، اینکه نباید در خیابان بلند بخنند، نباید بلند داد بکشند،  باید مراقب روسری باشند که عقب نرود.باید مراقب سایه های باشند که در تاریکی تعقیبشان نکند،باید مراقب حرف مردم باشند مبادا قضاوتشان نکند،اینکه نتواند به دانشگاه مورد علاقه اش برود،یا  با پسر مورد علاقه اش دوست بشوند ، اینکه باید گزارش کامل از لحظاتی که بیرون از خانه گذرانده اند به پدر/همسر/برادر بدهند، اینکه نمی توانند به تنهایی به سفر بروند و هزاران هزار مثال دیگر که هر زنی به تعداد روزهای عمرش می تواند مثال بزندد...همه و همه آیا خشونت هستند؟ نیستند؟
اعلامیه حذف کلیه اشکال خشونت علیه زنان که می گوید هستند.تمامی این موارد به دلیل ورود آسیبهای روانی خشونت محسوب می شوند.
 بارها شنیده ام اگر بخواهیم حوزه خشونت را به این حد گسترده کنیم تمام مردها بیشتر از یکبار در عمرشان مرتکب این خشونت شده اند.من نمی دانم چرا برای اینکه تمام مردان را از ارتکاب خشونت بری کنیم باید گستره تعریفمان را تنگ کنیم؟ این یعنی دقیقا همین که باز هم مراقب مردان جامه باشیم.مراقب باشیم مبادا به مردانگیشان توهین شود.مبادا به همه آنها بگوییم ظالم!
اما چرا در مقابل نپذیریم که بله واقعا همه مردان مرتکب این خشونت ها شده اند اما با این تفاوت که تعداد زیادیشان به خشونتی که در رفتارشان بوده آگاه نبوده اند.همانطور که زنانی که مورد خشونت قرار می گیرند در موارد زیادی نسبت به موقعیت خودشان آگاهی ندارند.
به خاطر دارم در کنفرانسی،دوستانی که از مصر آمده بودند می گفتند آمار رسمی ناقص سازی زنان(FGM) در مصر بیش از نود درصد است. این یعنی نود درصد پدران مصری مرتکب خشونتی به این شدت وحشتناک بر دخترانشان می شوند.قطعا بسیاری از این مردان هیچ آگاهی نسبت به رفتار خشن خود ندارند.آنها بر اساس سنت و مذهب یاد گرفته اند باید این کار انجام شود.پس انتخاب دیگری نمی کنند.
مثال دیگر بر می گردد به آنچه در مدارس اروپا با آن مواجه شده ام.در اینجا یکی از موضوعاتی که شدیدا بر آموزش دادن مصادیق آن و نحوه برخورد با آن تاکید می شود موضوعی است به نام "قلدری کردن" (bullying) مصادیق این رفتار در مدرسه در بسیاری از موارد همان هایی است که بسیاری از ما و به ویژه پسران  در دوران مدرسه تجربه کرده ایم. اینکه یکی از هم کلاسی ها از قدرت بدنی یا حتی مالی خود استفاده کند و کودکان دیگر را آزار دهد.مثلا لباس آنها را به تمسخر بگیرد و یا کودکان دیگر را تشویق کند تا با یک کودک بازی نکنند یا کتاب کودکی را بگیرد و پاره کند...می بینید ما حتی نمی توانیم تصور کنیم این موضوعات اینقدر مهم باشند که در موردشان با پدر و مادرمان صحبت کنیم چه برسد به اینکه یک هفته خاص در مدارس کل کشوری به این موضوع اختصاص پیدا کنند.
اینکه فعالان حقوق زنان تلاش می کنند تا مصادیق خشونت مکرر و مکرر بیان شود دقیقا به همین دلیل است.برای اینکه زنان بدانند اگر پدرشان از آنها می پرسد برای چه کاری از خانه بیرون رفته اند، اگر همسرشان می گوید به جامعه اعتماد ندارد و به همین دلیل ترجیح می دهد خودش همسرش را همه جا ببرد و بیاورد، اگر دوست پسرشان می گوید دوست ندارد فلان جور لباس بپوشند، همه و همه یعنی مورد خشونت قرار گرفته اند . و در مقابل مردان یاد بگیرند به رفتارهایشان آگاهی پیدا کنند.جنبه های خشونت آمیز کلام و رفتارشان را ببینند ودر نتیجه از تکرار آن خودداری کنند.
من کاملا می پذیرم که پذیرش این نوع رفتارهایی که در جامعه ما عادی شده است به عنوان خشونت کار راحتی نباشد.همیشه تلاش کرده ام به هیچ مردی نگویم چون زن نیستی نمی توانی درک کنی اما واقعا دردی که در بسیاری از خشونتهای روانی علیه زنان پنهان است را فقط یک زن می تواند حس کند و در نتیجه آن را خشونت بداند.
زنان ما به دنبال مظلوم نمایی نیستند . هر مصداقی که به مصادیق خشونت اضافه شود دردی بر روح و جسم هزاران زن است که در اکثر موراد قابل التیام نیست. و اینکه به عنوان یک مرد به یاد بیاوریم چه زمانی و کجا ما هم این رفتارهای خشونت آمیز را داشته ایم قطعا دردناک است .اما باید مصادیق را بشناسیم. آنها را تعریف و بازگو کنیم تا با آگاهی از تکرار آنها در جامعه خودداری کنیم.

۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

بازی خاطرات!

امروز که پسرک اینها رو خرید یادم افتاد چقدر من دلم در کودکی ام مانده است! در آن روز ها که روی سکوی کنار خانه مادربزرگ، پسرها جمع می شدند به فنگ بازی( اخر انموقعها ما به تیله ، فنگ میگفتیم) و من با حسرت انها را نگاه میکردم! گرچه کسی مرا از بازی با انها منع نکرده بود اما من با یکی دوبارامتحان به این نتیجه رسیده بودم این بازی پسرانه است و من قطعا استعدادی در آن ندارم و طبیعتا هرگز هم تصور نمیکردم دلیل این به ظاهر بی استعدادی میتواند در مسخره کردن پسرانی باشد که مدام یاداوری میکردند این بازی " برای دخترا نیست"  ...چقدر یکهو خاطرات آنروزها اوار شدند بر سرم!
پی نوشت : دختران و پسرانمان را تشویق کنیم به امتحان همه بازی ها، و بگذاریم خودشان امتحان کنند و انتخاب ! بگذاریم یاد بگیرند بازی ها دخترانه پسرانه ندارند تا بعدها باور کنند زندگی زنانه و مردانه نیست! برای زندگی کردن و لذت بردن فقط باید انسان بود.

۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

دختران زنده به گور!

لعنت به جامعه ای که برای رسیدن به آرزوهایت باید سخت بجنگی!
لعنت به جامعه ای که به دخترکانش جنگیدن یاد نداده،آنها را پرت می کند وسط میدان جنگ تا آنها را بکشد...روحشان را زنده به گور کند!
امروز با سه دختر از نسلهای مختلف و به دلایل مختلف هم سخن بودم که درد همگیشان مشترک بود و یکی : خستگی از جنگیدن!
یکی نا امیدانه هر روز به سر کار می رود و به خانه بر می گردد و تلاش می کند حرف و حدیث مردم را برای اینکه مجرد مانده نشنود!
آن یکی آنقدر باید به تنهایی مادر خوبی باشد که یادش نمی آید خودش کجای این زندگی بوده!
و دیگری از رسیدن به آرزوهایش نا امید شده وعلیرغم تمایل همجنسگرایانه تن به خواسته خانواده که برایش شوهر خوبی پیدا کرده اند داده است به امید رفتن از مملکتی که آروزهایش را از او گرفته!

چه کسی گفته دوره جاهلیت و زنده به گوری تمام شده است؟دخترکان کشورم هر روز زنده زنده روحشان را به خاک می سپارند و تبدیل به رباتهایی می شوند متحرک.رباتهایی که بر اساس برنامه ریزی های خانواده و مدرسه و دانشگاه و جامعه رفتار می کنند تا در قبال مخالفتهایشان مجازات نشوند....آخر از همه که نمی توان انتظار داشت توان جنگیدن داشته باشند؟مگر می شود همه ما قهرمان باشیم!اصلا چه کسی و کجا آداب جنگیدن به ما آموخته است که الان بتوان بر اینان خرده گرفت به خاطر خستگیشان!
درد دارم...حالم برای دوستان خراب است...دلم برای دختران کشورم پر درد است...
لعنت به جامعه ای که ما را زنده نمی خواهد!
اما کاش تلاش کنیم فرزندانمان آداب این جنگیدن را بیاموزند تا خستگی کمتر و دیرتر سراغشان بیاید و تسلیم نشوند...و قبل تر از آن تلاش کنیم جامعه ای داشته باشیم که در آن نیازی به این همه جنگیدن نباشد!

۱۳۹۲ آبان ۱۱, شنبه

طوفان

صدای طوفان صدای عجیبی است
هم ترس می ریزد به دلت هم میخواندت به سوی خودش 
که بروی راه بروی زیر باران ،  و باد بپیچید در گوشهایت و چشمهایت را ببندی 
نه از ترس که توان بازکردنشان را نداری
 
.
.

هوای طوفانی را عاشقم
شبیه من است
پر است از تلاطم ،!
.
.

صدای دخترکان شاد می آید!  
مست و سرخوشند
خنده هایشان کوچه را پر کرده است 
آخرین بار کی در کوچه قهقه زدیم؟ مستانه بود؟ هیچگاه در کوچه خندیده ایم مستانه؟ بی پروا شادیهایمان را فریاد زده ایم؟ 
یادم نمی آید چرا؟ 
حافظه ام ضعیف است
همه اطرافیان می دانند 
همه آنها تعجب می کنند 
اما کسی نمیداند حافظه ام خیلی قدرتمند است 
آنقدر قدرتمند که همه چیز را پاک می کند!! 
دلم برایش می سوزد، 
دارد تلاش می کن زندگی را راحت کند 
ولی نمی داند خاطرات به حافظه مرتبط نیستند! 
خاطرات متعلق به قلب آدمی اند، 
قلب هم که نمی تواند درست کار نکند 
می تواند؟
.
.
قلبم چرا درد می کند ؟ 
حافظه ام باید قدرتمند تر عمل  کند 
مویز باید بخورم؟ 
جدول شاید باید حل کرد؟!
.
.

پر از تلاطمم امشب!
مقصر هواست یا من خسته ام ؟ نمیدانم!هیچگاه نفهمیدم مقصر کیست؟ اصلا مقصری وجود دارد یا 
نه؟ 
.
.

صدای طوفان صدای عجیبی است
هوای طوفانی را عاشقم
شبیه من است
پر از راز 
رمز آلود 
آرامش پس و پیشش را اعتباری نیست 
ماهیتش طوفان است 
.
.

و من دلتنگم
خودم را دلتنگم
خودم را که زیر طوفان برود 
زیر طوفان قهقهه بزند 
سرخوشانه مست باشد
.
.
.
هوای طوفانی را عاشقم 
که دیوانگی هایم را یاداوری می کند
دیوانگی همیشه بد نیست
گاه خوبی هم داشته
خوبی های ماندگار 
از آنها که دلت برایشان تنگ می شود 
که یادشان که می افتی قطره اشکی به گوشه چشمت بیاید
.
.
.
صدای طوفان صدای عجیبی است. 


پی نوشت:راستی چه شد که یادم رفت اینجا از خودم هم می توانم بنویسم؟!!


۱۳۹۲ آبان ۱۰, جمعه

حجابهای اختیاری؟اجباری؟

برای من که از تنها کشوری که در آن حجاب اجباری وجود دارد، می آیم ؛ این حجم مسلمانانی که حجاب دارند-- در کشوری که این حجاب نه تنها اختیاری است که گاهی ضد ارزش هم محسوب می شود-- بسیار عجیب است. حجاب مسلمانان اینجا که عمدتا از اهالی پاکستان، اندونزی،مالزی و چند کشور عربی هستند چند ویژگی دارد:
اول- اکثر این افراد به شدت اصرار دارند  که حجابشان منطبق با سنتشان باشد. به عبارت دیگر حجاب آنها بر اساس مد روز تغییر نکرده است.آنها همان لباسهای سنتی کشور خود را می پوشند و این خود دلیل دیگری است که آنها را بیشتر از جامعه متمایز می کند.اما نکته جالب این است که این تمایل به حفظ سنت را عمدتا در زنان این گروهها می بینید.لباس مردان در بیشتر مواقع همان لباسهای عادی مردان دیگر است.گویی زنان نه تنها مسئولیت حفظ حجاب را بر عهده دارند که تنها مسئول حفظ سنتهای کشورشان نیز محسوب می شوند که در غیر این صورت می توانستند یک بلوز و شلوار اسپرت با یک کلاه یا روسری داشته باشند که هم حجاب است هم آزادی عمل بیشتری دارد و هم افراد را مرکز توجه نمی کند.
دوم- به نظرم زنان این گروههای اجتماعی از ننگ غرب زدگی هم می ترسند.آنها ترجیح می دهند به سختی سنتهایشان را در یک کشور غربی حفظ کنند اما از سوی اطرافیان و خانواده متهم به غرب زدگی نشوند.گویا اگر بخواهند با لباسهای روز جامعه هماهنگ شوند درجه ای از شرم و حیا را کنار گذاشته اند.بنابراین در بسیاری موارد آنها در عین حال که حجاب کاملی هم ندارند اما لباس سنتی خود را حفظ می کنند.

سوم- حجاب دختران کوچک بسیار عجیب تر است. آنها از بسیاری از دختران دبستانهای ایران هم پوشیده تر به مدرسه می روند.مقنعه های بلند و به شدت تنگ که حتی یک تار مو هم از آن بیرون نمی آید و پیراهنهایی دقیقا شبیه مانتوهای مدارس ایران و البته شلوارهایی گشاد.حجابی که حتی دخترکان پنج شش ساله هم از آن استفاده می کنند. گویی پدر و مادرها برای پیشگیری از هرگونه غرب زدگی که ممکن است در آینده گریبان دخترانشان را بگیرد ترچیح داده اند دست پیش را بگیرند و شخصیت کودکان را از بسیاری قبلتر شکل بدهند.این موضوع البته به همین جا ختم نمی شود.این خانواده ها عمدتا در هیچ یک از گروهها و فعالیتهای اجتماعی کشور میزبان هم شرکت نمی کنند و فرزندانشان را به شدت از حضوردر مراسمهایی مانند کریسمس و هالووین  منع می کنند .
چهارم - در این میان حجاب زنان ایرانی بسیار مشخص تر و به راحتی قابل تشخیص است.بسیاری از آنها همان حجاب ناقصی که در ایران به تصور ما به دلیل اجباری بودن داشته اند را در اینجا نیز حفظ کرده اند.گویا اجباری بودن حجاب لزوما از قوانین جکومتی ناشی نمی شود.عوامل اجبار بسیار دیگری هم وجود دارند که باید شناسایی شوند.ترس از خانواده،ترس از اتهام به تاثیر پذیری از محیط، ترس از دست دادن حمایتهای اطرافیان و بسیاری موارد دیگر که قطعا به ذهن من نمی رسند سبب شده است تا زنان ایرانی باز هم حجابی که به هیچ عنوان منطبق با تعاریف اسلامی نیست را در یک کشور اروپایی حفظ کنند!

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

نه به ازدواج دختر بچه ها!

"امروز، 11 اکتبر، 18 مهر، روز جهانی دختر بچه هاست. درست همین امروز، در ایران، حداقل 85 دختر زیر 14 سال، به ازدواج اجبار شده اند. این یعنی تنها در یک ساعت گذشته، زندگی بیشتر از سه دختربچه ایرانی، با ترک تحصیل، خشونت روانی و فیزیکی، احتمال بارداری و مرک در هنگام زایمان و تجاوز گره خورده است. بیشتر مردم فکر می کنند ازدواج اجباری دختربچه ها، برخلاف بسیاری از کشورهای منطقه، در ایران رواج ندارد. اما بررسی آمارهای رسمی ثبت احوال و سرشماری در سالهای اخیر ثابت می کند که ازدواج دختربچه ها در مناطق مختلف ایران روز به روز افزایش می یابد...." اینها مقدمه پیجی در فیس بوک است که به مناسب این روز تشکیل شده و افراد مطالبی یا خاطره ای از کودکیشان را به همراه عکس زمان کودکی در آن می گذارند. مطلبی که در اینجا می آورم همانی که در آنجا نوشته ام . هرچند حرفای بیشتری برای گفتن دارم که کاش فرصتش را پیدا کنم، به این صفحه بروید و مطالب و خاطرات فوق العاده را بخوانید و بنویسید:

این منم در حوالی هشت یا نه سالگی احتمالا.اینکه چرا در این عکس چادر ندارم برایم عجیب است.زیرا از سن تکلیف یعنی قبل از نه سالگی چادر می پوشیدم.چادر انتخاب خودم بود ، هرچند نمی دانم چقدر می شود برای یک دختر نه ساله انتخاب مستقل را تعریف کرد اما بهرحال اجبار بیرونی در پوشیدن آن نداشتم.بیشترین تمایلم برای پوشیدن چادر حس بزرگی بود که به من می داد.خانواده من اگرچه کاملا مذهبی بودند اما در دسته روشنفکران مذهبی قرار داشتند.با این حال به خوبی به یاد دارم تنها جشن تولدی که به معنای واقعی تجربه کردم جشن تکلیفم بود.هشت سال و نیمه بودم که با حساب و کتابهای مراجع به سن تکلیف رسیده بودم.همه چیز از فردای آن روز تفاوت کرده بود.بدوران بازی در کوچه تمام شده بود.من که تا قبل از آن به راحتی با همه اطرافیان مرد صحبت می کردم و میخندیدم و شوخی می کردم دیگر احساس خجالت می کردم. چادر علاوه بر احساس بزرگ شدن به من احساس زن بودن داده بود.دوستان کودکی که تا دیروز همبازی هایم محسوب می شدند به یکباره تبدیل به نامحرمانی شده بودند که باید از آنها فاصله می گرفتم.پارک که می رفتم بازی هایی را انتخاب می کردم که بتوان با چادر انجام داد. خنده هایم دیگر کنترل شده بود. لباسهایم اگرچه همه مطابق با مد روز بود اما باید بلند می بود و گشاد.من اگرچه هرگز در آن زمانی فشاری برای انجام همه این کارها احسابس نمی کردم اما احساس رضایت و تشویقی که از سوی خانواده می گرفتم به حد کافی برای انتخاب این رفتارها کافی بود.من شاید تنبیه نشدم، شاید همیشه مورد تایید بودم اما در مقابل یک چیز بزرگ از دست دادم: کودکی ام.همان که هنوز و هنوز جای خالی اش در تمام لحضات زندگی ام وجود دارد. کودکی ارزشمند است.بازیهای کودکانه و نقشهای بچه گانه هرگز در زندگی تکرا نمی شوند.ما برای بزرگ زندگی کردن به اندازه همه عمر وقت داریم اما کاش بگذاریم بچه های کودکانه زندگی کنند. پی نوشت: این مطلب را در پاسخ به دعوت دوستان برای مقابله با ازدواج دختر بچه ها در ایران نوشتم.امری که شاید که به نظر ما بسیار دور و بعید بیاید اما کاش باور کنیم دختران زیادی از هموطنانمان هستن که درست در همین کودکی پای سفره عقد می نشینند و برای همیشه با کودکانه هایشان خداحافظی می کنند.

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

بنی آدم!

هفته اول دانشگاه
قسمتهای مختلف دانشگاه و گروههای دانشجویی متفاوت همه سخت در تلاشند برای معرفی خودشان و جذب دانشجویان جدید! امروز جلسه ای برای آشنایی با یکی از سازمانهای توسعه بین المللی بود که هدف اصلی آن توسعه رفاه اجتماعی در میان کشورهای بسیار فقیر عمدتا آفریقایی بود. با توجه به علاقه ام در آن شرکت کردم. پروژه های مختلفی معرفی شدند: مبارزه با فقر، حمایت از کودکان، توانمند سازی زنان، توسعه منابع آب بهداشتی، توسعه کشاورزی و چند پروژه دیگر! همگی از نوع فعالیتهای داوطلبانه که از طریق جلب کمکهای مردمی به کشورهای فقیر کمک میکردند. اعضای پروژه ها همگی از میان دانشجویان و اساتید بودند. همگی بسیار پر شور و نشاط به معرفی دستاوردهایشان در کشورهای مختلف می پرداختند. اهداف و برنامه ها کاملا میتوانست نیاز و تمایل به انجام فعالیتهای انسانی در افراد علاقه مند را برآورده سازد.اما 
اما در تمام طول جلسه من به این می اندیشیدم که تفاوتی هست میان من و مثلا همکلاسی آلمانی ، یا بلژیکی و یا انگلیسی ام که در این جلسه حضور دارند: من در میان پخش اسلایدها به کشورم می اندیشیدم. کشور من کم ندارد کودکانی که محرومند از حق درس خواندن، کودکانی مانند آن کودکان آفریقایی که به گفته یکی از اعضای پروژه تنها نیازشان داشتن محلی امن برای گذراندن چند ساعت کودکی است! کشور من هزاران زن سرپرست خانوار دارد که توانمدیهای ذاتیشان به دلیل عدم آموزش و عدم وجود کمکهای مالی خاموش می شود! کشور من هنوز روستاهای فراوانی دارد که به آب آشامیدنی دسترسی ندارند، در کشور من افراد زیادی هستند که درگیر بیماریهای مختلف می باشند و به امکانات پزشکی دسترسی ندارند....و من احساس میکردم نباید در این کارها مشارکت کنم...نیروی من هرچند کم و ضعیف اما باید صرف مردم کشور خودم گردم، اما نکته آنجاست که راه فعالیتهای اینچنینی در ایران آنقدر سخت و پرهزینه است که بسیاری از ما یا پا پس می کشیم ، یا. آنقدر احتیاط میکنیم که کم کم می بینیم هیچکاری نمیکنیم،خیریه هایی اگر هستند بسیار محدود و با بودجه های کم فعالیت میکنند ، سازمان های غیر دولتی عمدتا منحل شده اند و هزاران درد و سخن دیگر
من می دانم افراد پرتلاشی هستند که با همه سختی ها در ایران به قشرهای مختلف مردم کمک میکنند اما از آن بغض دارم که چرا نباید بتوانیم این فعالیتهای انسان دوستانه را فریاد کنیم؟ چرا نمیتوانیم میتینگ و کنفرانس برگذار کنیم و انسانهای توامند را جذب کنیم؟ چرا فقط کمیته امداد است که میتواند مرجع کمک رسانی در حجم گسترده باشد؟  
و من مانده ام با این حس متناقض که اگر در این فعالیتها شرکت کنم با این صدای ناخوشی که مدام در معزم فریاد میزند برای مردم خودم چه کرده ام؟ چه کنم؟
پی نوشت:واقعا چه باید کرد؟

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

سفر!تفاوتها-۱

تلاش برای دست و پا کردن یک زندگی جدید در کشوری جدید فرصت نوشتن را گرفته است  اما اینجا و این وبلاگ درست مثل یادگارهایی که از ایران دارم برایم عزیز است و همین که میدانم همراهم است خودش دلگرمی بزرگی است.
قطعا فضای نوشته هایم تحت تاثیر کشور جدید و شغل جدید( دانشجویی) تغییر خواهد کرد.، و قابل پیش بینی است که به سوی نوشتن از زنان دور و برم در اینجا پیش برود اما امیدوارم نهایتا هدفم که سخن گفتم از زنان کشورم است تغییر نکند.....
اولین  نکته ای که در این مدت کوتاه در اینجا
خیلی پررنگ به چشم می رسد حضور افراد دارای ناتوانی جسمی(disability) 
در جامعه است. انها همه جا حضور دارند: در شوهای تلویزیونی و مثلا به عنوان مجری یا در مغازه ها به عنوان فروشنده و یا در ادارات...در اتوبوس یا ترن ، کافی شاپ یا رستوران و فروشگاهها هم به راحتی می ایند و می روند ، هیچ تفاوتی با سایرین برای استفاده از امکانات برای انها وجود ندارد و به همین دلیل حضورشان در جامعه پررنگ است. و این امر برای ما که متاسفانه به ندرت این افراد را در متن جامعه میبینیم معمولی نیست و مثلا کودک من با تعجب به انها می نگرد و یا از من در مورد انها سوال می پرسد در حالی که  می بینم کودکان انگلیسی هیچ توجه خاصی به این افراد ندارند...ولیچرها یا سه چرخه های مورد استفاده انها برایشان عجیب و سوال برانگیز نیست ...یکی از معروفترین مجری های برنامه کودکشان دستش از مچ قطع شده و تمام لباسهایی که میپوشد تاپهای بدون استین است و هیچ تلاشی برای پو شاندن دستش نمیکند و امثالهم...همه اینها سبب شده تا افراد داری مشکلات جسمی به راحتی در جامعه رفت و امد کنند و احساس متفاوت بودن نکنند ...گاهی حتی خود من هم در اینکه چه واکنشی باید نشان بدهم که درست باشد گیج می شوم!

۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

هیس!!

جسارت پوران درخشنده عزیز برای پرداختن به موضوعی چنین غریب در ادبیات رسانه و چنین رایج در بطن جامعه واقعا ستودنی بود!
آزار و اذیت جنسی کودکان متاسفانه همانقدر که وقوعش معمول است کتمان ان توسط کودکان متداول تر است. بسیاری از ما  نه تنها به این مساله فکر نمیکنیم بلکه هرگز تصور هم نمیکنیم بسیاری از اطرافیان ما احتمالا قربانی چنین خشونتی بوده اند. و بنابراین به راحتی اعتماد میکنیم و یا به میزان کافی احتیاط نمیکنیم، در این میان رسانه ها هستند که باید مردم را نسبت به آنچه در جامعه اتفاق می افتد حساس و آگاه نمایند، که متاسفانه به دلیل وجود خط قرمزهای بسیار بسیار زیاد معمولا این وظیفه به ورطه فراموشی سپرده می شود.
اما فیلم " هیس..." به خوبی این پیام را منتقل میکند و باز به خوبی به موضوعی به نام " آبرو " می پردازد.
اگرچه قربانیان کودک آزاری هم دختران هستند و هم پسران، اما به دلیل وجود مفاهیمی مانند" ناموس" ، " غیرت" و "آبرو"  دختران آسیبهایبیشتری می بینند.پدران غیرتمند عمدتا ترجیح میدهند آبروی ناموسشان در میان دوست و آشنا نریزد ، حالا چه باک اگر دخترانشان همیشه احساس گناه کنند و یا خود را ناپاک بدانند و هرگز مجازات مجرم را نبینند!
من یقین دارم نویسنده فیلم اگر اختیار داشت عوارض بسیار ناشی از این اتفاق را واضحتر بیان میکرد: بسیاری از این دختران  برای همیشه از رابطه جنسی متنفر و فراری هستند، بسیاری از این پسران به دیگران تجاوز می زنند و بسیاری از این کودکان همیشه به انتقام می اندیشند!
پیام فیلم بسیار واضح و خوب بیان شده بود : 
" هرچه قدر شرایط را برای مجازات مجرمین بیشتر فراهم کنیم بهتر مانع تکرار جرم می شویم و از افراد بیشتری حمایت کرده ایم" و " هرچه قدر بیشتر درک کنیم حمایت واقعی از اطرافیانمان مهمتر از حرف و سخن مردم است، کودکان سالم تری خواهیم داشت" 



پی نوشت۱: در پایان فیلم ارزو میکردم کاش کارگردان محترم و بزرگمان مفهوم " دفاع از خود " را هم در میان دفاعیات وکیل گنجانده بودند تا همانگونه که الفاظی مانند " آزار جنسی" بر روی پرده سینما تکرار میشد این مفهوم غریب هم به گوش مردم و شاید تصمیم گیرندگان نیز آشنا تر می گشت. اگرچه من می دانم دادگاه ها این تعبیر را جدی نمیگیرند و این را هم می دانم که بر اساس مستندات موجود در فیلم امکان اثبات این ادعا وجود نداشت. اما معتقدم فرصت مناسبی بود تا به مردم بگوییم حق دارند از جان و مال و ناموس خود و یا دیگری محافظت نمایند.
پی نوشت ۲: از صمیم قلب متاسفم برای خانواده هایی که بدون اطلاع از مفهوم فیلم کودکان خود را به سینما میبرند. و بسیار متاسف ترم از اینکه بعد از گذشت نیم ساعت از فیلم و مشخص شدن مفهوم آن تنها تعداد اندکی از آنها کودکانشان را خارج میکنند و الباقی تا انتهای فیلم می نشیند و من نمیدانم چه پاسخی برای حجم ترسی که به قلب کودکشان ریخته است دارند؟!!

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

دخترکان آینده

این روزها بارها و بارها از دوست و آشنا و اطرفیان شنیده ام که دوست دارند فرزند پسر داشته باشند.دوست دارند َاید لفظ درستی نباشد، که بهتر است بگویم نمیخواهند فرزند دختر داشته باشند. که وقتی به آنها می گویم یا می گویند " ایشالا یه دختر ناز خدا بهتون بده" واکنش نشان می دهند که " نه دختر نه!فقط پسر"!!این جمله را دختران جوانی می گویند که نه فمنیست هستند و نه حتی خود را مدافع حقوق زنان می دانند.آنها فقط به واسطه دختر بودنشان در خانواده ایرانی درد کشیده اند.آنها همیشه حسرت آزادی های برادرانشان را کشیده اند.آنها برای دانشگاه رفتن محدودیت داشته اند،همیشه باید قبل از تاریکی هوا خانه می بوده اند، باید سریع ازدواج می کرده اند چون چاره ای دیگر برای آزادتر بودن نداشته اند،آنها در محیط کار برخورد تبعیض آمیز روسا و همکارانشان را لمس کرده اند،در خانه خشونت همسرانشان را تجربه کرده اند، در تابستان زیر لباسی که دوستش نداشته و به اجبار بر تن و سرشان کشیده اند عرق کرده اند ؛ بارها و بارها در خیابان و کوچه و تاکسی و اتوبوس کلام آزاردهنده چشیده اند، هزاران درد و تجربه تلخ.....
آنها نمیخواهند دختر داشته باشند زیرا نمی خواهند دخترانشان درد و رنج مشابه آنان را تجربه کنند.دوستی میگوید " من بغض گلویم را می فشارد از تصور اینکه باید دخترم را از هفت سالگی با مقنعه روانه مدرسه کنم"



من اما آروز می کنم تعداد دختران این مادران بیشتر باشد.مادرانی که خود درد را تجربه کرده باشند دخترانی تربیت می کنند که ظلم را نپذیرند، که درد را تحمل نکنند؛ که عصیان کنند.دخترانی که حقوقشان را می شناسند.دخترانی از نسل فردا که آرزوهایشان را فراموش نمی کنند.دخترانی که مادران آینده خواهند شد و نسل پشت نسل این تبعیضها کمرنگ تر و کمرنگ تر خواهند شد.
پی نوشت: این عکس را از همان لحظه که گرفتم عاشقش شدم زیرا از شیطنتی که دخترک در برابر سرباز به کار گرفته بود غرق لذت شده بودم.

۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

پلیس زن، پلیس مرد!

در ایران نقشهایی که از زنها میبینیم محدود است! یعنی عادت کرده ایم آنها یا معلم باشند یا پرستار یا دکتر، نهایتا ممکن است گذرمان به دادگاه افتاده باشد و وکیل زن هم دیده باشیم. میدانم نقشهای بسیار دیگری هم زنانمان دارند مثل کارمند و منشی و مدیر اما بیشتر هدفم حضور فیزیکی زنان در جامعه است. اینگه اگر چند ساعتی را با کودکمان بیرون از خانه بگذرانیم زنها را در چه نقشهایی میبینیم! 


امروز پسرک من دو سه ساعتی را بیرون از خانه 
بود ولی در کشور دیگری یعنی ترکیه. با هم به باغ وحش رفته بودیم و در همان زمان کوتاه بیش از پنج شغل مختلف از زنان را دیدیم. ما زنان را در لباسهایی که عادت به آنها نداریم مشاهده کردیم : پلیس، نقشه بردار، نگهبان، رفتگر و راننده و  امثالهم
و من به این می اندیشیدم که چقدر این حضور زیاد و پررنگ می تواند کمک کند به ایجاد یک تصویر برابر در ذهن کودکانمان! کودکی که شغلها را زنانه و مردانه نبیند راحتتر میتواند نقشها را و به دنبال آن حقوق را متفاوت نبیند.

۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

زن ایرانی همیشه نجیب است

از دیدن فیلم " برف روی کاجها" بسیار ناراضی بودم.گذشته از بازی زیبا و قدرتمند بازیگرانش به نظرم فیلم هیچ موضوع جالب دیگری نداشت.سوژه به شدت تکراری بود: مردی که به همسرش خیانت می کند.درگیری های زن با خودش و اطرافیانش.جدا شدن از همسرش و تلاش برای شروع یک زندگی دوباره....این موضوع را بارها و بارها دیده بودیم.
اما موضوع وقتی برایم جالب شد که با دوستان و اطرافیان در مورد فیلم حرف می زدم و فهمیدم آنهایی که فیلم را در جشنواره دیده اند برداشت متفاوتی از فیلم دارند.به عبارت دیگر آنها معتقد بودند که زن بدون اینکه از همسرش جدا شود وارد رابطه دیگری شده است.در نسخه ای که ما در سینما دیدیم به زن در دیالوگی وضوح  به دوستش می گوید " از امروز من رسما مجرد شدم " و این برای ما قطعا به معنی طلاق گرفتن زن بود.اما با کمی بررسی متوجه شدم ظاهرا این دیالوگ در نسخه اصلی نبوده( البته مطمئن نیستم). و دیالوگهای دیگری هم اضافه شده تا به ببیننده این حس را بدهد که زن از همسرش طلاق گرفته است و بعد از آن با مرد دیگری رابطه ای را آغاز نموده است.
دلیل اصلی نوشتن این مطلب همین تلاش مذبوحانه و کودکانه سیستمی است که هنوز خیانت زن را  آنقدر تابو می داند که حاضر نیست به هیچ عنوان سخن گفتن از آن را بپیذیرد، آن هم حتی در فیلمی که موضوع اصلی آن خیانت شوهر است.
همیشه خیانت مردان به وضوح تصویر میشود.شاید در فیلم " برف روی کاجها" تصویری از این خیانت نبینیم اما باز هم در صحبتهای دوست و همکار مرد جز به جز این رابطه تصویر می شود اما فیلمهای زیاد دیگری در سینما و تلویزیون دیده ایم که رابطه مردان شوهردار با زنان دیگر را به خوبی تصویر می کنند و گاهی این تصاویر حس خوبی به ببیننده می دهد گاهی هم نه.

اما زنان؟؟زنان هرگز به همسرانشان خیانت نمی کنند.آنها اول طلاق می گیرند.برای طلاقشان سوگواری می کنند و بعد شاید و شاید به سراغ فرد دیگری بروند.
خیانت اگر یک امر زشت و ناپسند است که هیچکس هم منکر آن نیست اما یک پدیده اجتماعی است که برای آنکه شیوع آن را در جامعه بدانیم لازم نیست جامعه شناس یا روانشناس باشیم.این روزها همه افرادی که فقط کمی با لایه های مختلف جامعه در ارتباط باشند میدانند این پدیده به شدت رو به افزایش است.پس مانند هر پدیده ناهنجار اجتماعی دیگری باید از ابزارهای مختلف برای مبارزه با آن استفاده کرد.انکار آن قطعا ما را به جایی نخواهد رساند.این تلاشی که می خواهیم به طرز کاملا تصنعی همه زنان کشور را به اصطلاح پاکدامان و نجیب جلوه دهیم چه نتیجه ای به دنبال خواهد داشت؟
باید بپذیریم وقتی مردان امکان خطا کردن دارند زنان هم مصون نیستند. بماند که قضاوت کردن در خصوص افرادی که به اصطلاح عمومی خیانت می کنند قطعا و قطعا حق هیچکس نیست و افراد دلایل زیادی برای اینکار دارند.اما بحث اصلی اینجاست که هدف اصلی ما برای نشان دادن اینکه زنان ایرانی نجیب هستند.فداکار هستند.مادران خوبی هستند.هیچ گاه سیگار نمی کشند.مواد مخدر مصرف نمی کنند.و و و ما را به نتیجه خوبی نخواهد رساند.زیرا تا زمانی که مشکلات را انکار کنیم راهی هم برای مبارزه با آن پیدا نخواهیم کرد.

۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

نقشهای ماندگار!

اول-پسرک را به دیدن نمایش عروسکی برده  بودم که بر اساس داستانهای کلیله و دمنه بود. نقش اصلی متعلق به دمنه ،یک شغال زیرک و باهوش و در عین حال مهربان بود .عروسک لباس دخترانه پوشیده بود و صدای دختر بچه ای داشت.
به این می اندیشیدم که گاهی میتوان همینقدر غیر مستقیم و ملایم برابری را به کودکانمان آموخت. چرا نباید شیر که سلطان جنگل است زن باشد؟ چرا به دختران و پسرانمان به آسانی نیاموزیم که تفاوتی نیست میان زن و مرد برای قدرتممند بودن! و یا چرا نقش هایی که نیاز به قدرت بدنی دارند مرد هستند ولی آنجا که نیاز به هوش و ذکاوت است نقش رنانه می شود؟ اگرچه در همین اندازه را هم باید خوشبینانه نگریست اما میتوان بهتر و مناسبتر آموزش داد تا پسرانمان هم دریابند نیازی به زور بازو ندارند تا قدرتمند باشند!


دوم-مرد برای مشاوره به دفترم آمده بود  و در میان صحبتهایش و تعریف کردن ماجرای کلاهبرداری که اتفاق افتاده بود اشاره کرد که دو سه باری متهم پرونده را دیده است و دلش برای او سوخته زیرا ( با نگاهی به من و عذرخواهی شدید و مکرر) آن مرد مثل یک زن گریه میکرده است! حتی بعید میدانست زنی بتواند اینگونه گریه کند! 
مرد جوان بود، حداکثر بیست و شش یا بیست و هفت ساله، اما او نیز خودش را مستحق گریه کردن نمیدانست! گریه کردن نشانه ضعف و مردانگی را زیر سوال می برد! 
باید از کودکی بیاموزیم و به کودکانمان بیاموزیم فراتر از نقشهای جنسیتی که جامعه به آنها تحمیل می کنند رفتار کنند که هر نقشی به دنبال خودت محدودیتهای آزاردهنده ای را می آورد که گاه تا آخر عمر با ما خواهد ماند.



۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

به کجا چنین شتابان؟؟؟

امروز
مجتمع قضایی مفتح - شعبه ....
دادخواست: طلاق توافقی به استناد وکالت در طلاق زوجه
قاضی:
"در متن وکالت نامه نباید اختیار بذل یا اخذ مهریه به زن داده شده باشد،باید دقیقا مشخص شده باشد،شاید شوهر زمانی که امضا می کرده متوجه نبوده که چه نکته ای را امضا می کند...من این وکالت را نمی پذیرم...یا خود همسر باید بیاید یا باید مستقیم به شما وکالت داده باشد....تصور نکنید دیگر به استناد وکالت در طلاق می توانید به راحتی طلاق توافقی بگیرید...و علاوه بر آن چون در متن وکالت زوجه اسقاط حق تجدیدنظر خواهی قید نشده است بعد از صدور دادنامه،رای باید به زوج ابلاغ شده و پس از گذشت مهلت تجدیدنظرخواهی رای قطعی و قابل اجرا می گردد.....این وکالتها تا چند وقت دیگر اعتبار نخواهند داشت"

هیچ کدام از ایرادات این قاضی محترم! پایه حقوقی ندارد و یا حداقل من پیدا نکردم ولی با صحبت با چند همکار دیگر در همان مجتمع به راحتی متوجه می شدید که به شکل عملی قصد دارند مانع اجرای صیغه طلاق به استناد وکالت در طلاق باشند و از هر شیوه برای سنگ اندازی استفاده می کنند.
به اینها اضافه کنید پروسه مراجعه به مشاور خانواده را که در قانون حمایت خانواده جدید تصویب شده و به مرحله اجرا هم درآمده است.(با این اوصاف پروسه طلاق توافقی بیش از دو ماه طول خواهد کشید)

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

هدیه روز مادر؟

هدیه خریدن روز مادر یکی از راههای قدردانی از مادرنمان است هرچند که برای عمده ما تنها به همین ختم می شود.هدیه ها بر اساس توانایی مالی و ذوق و سلیقه و حوصله انواع مخلفی دارند از لباس و روسری و زیوراآلات گرفته تا گل و شیرینی و کارت هدیه و امثالهم.
من اما پیشنهاد می کنم به مادرانمان شادی هدیه بدهیم.آرامش.فراغت از همه روزمرگی ها و دردسهای خانواده.
بلیط یک سفر به همراه دوستی که از بودن با او لذت ببرند.نمیگویم با دختر یا همسر یا پسر زیرا اینها همه وابستگی های خانواده را به دنبال دارند اما رفیق سفر اگر یک دوست باشد مادر آنجا مادر نیست دیگر؛یک زن است که هر گونه بخواهد رفتار میکند،حرف میزند،میخندد یا گریه میکند و هیچ قید و بندی ندارد ( یا حداقل قید و بند کمتری دارد)
این اما اگر میسر نیست یک مهمانی ناهار یا شام ؛بیرون از محیط خانه شاید بتواند این فراغت را چند ساعتی نصیب مادرانمان کند. حتی چند ساعتی خانه را خالی کردن و به او گفتن که نیازی به پخت شام نیست و شما غذا را از بیرون می خرید و از او بخواهید لیوان چای را بردارد و روی تخت یا مبل لم بدهد و کتاب مورد علاقه را بخواند و یا فیلم مورد علاقه را تماشا کند و بداند این خانه هیچ توقعی از او ندارد و زمان فقط مال اوست.

مادران ما شاد بودن را یاد نگرفته اند آنها آموخته اند برای یک مادر خوب بودن باید از خود گذشتگی کرد و جامعه نیز این فداکاری را ارج نهاده و تقویت کرده است.شاید زمان آن است که فرزندان آنها شادی کردن و برای خود زندگی کردن را به آنها بیاموزند و حتی اگر شده به اجبار بخواهند طعمی متفاوت از زندگی را تجربه کنند.به این امید که شاید روش زندگیشان تغییر کند.بپذیرند حق دارند روزها و ساعتهایی اختصاصا مال آنهاست و هرگونه برای خودشان لذت بخش است باید از آن استفاده کنند.من مطمئنم بسیاری از زنان و مادران ما حتی اگر ساعتها به آنها وقت بدهید نخواهند نتوانست کار لذت بخش خود را پیدا کنند.آنها خودشان را فراموش کرده اند، خودشان را به آنها هدیه بدهیم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

اسم ممنوع!

احساس نا امنی در یک محیط لزوما از تجاوز ، خشونت جنسی  و یا نگاههای ناخوشایند در آن محیط ناشی نمی شود.گاهی مسائلی بسیار ریزتر و کوچکتر وجود دارند که به یک زن احساس نا امنی می دهند.

بارها به اداره ثبت منطقه ... مراجعه کرده بودم و دیروز برای اولین بار این نکته توجه مرا جلب کرد:
 بر روی شیشه مقابل میز تمام کارشناسان و متصدیان مربوطه نام و نام خانوادگی آنها با فونت بسیار بزرگ نوشته شده است تا کار مراجعین را برای پیدا کردن فرد مسئول و احتمالا شکایت در صورت عدم رضایت از پروسه انجام کار راحتتر نماید. اما نکته بسیار جالب این بود که اسامی کوچک خانمهای متصدی به هیچ عنوان نوشته نشده بود و تنها به ذکر کلمه " خانم" پیش از نام خانوادگی آنها اکتفا شده بود

به نظر من این موضوع دو نکته را نشان میدهد :
اول همان بحث کلیشه ای و مردسالارانه سنتی  که زنها را ناموس می داند و در نتیجه ذکر نام کوچک را بی حرمتی به مرد می داند و به همین دلیل حتی در مراسم ختم یک زن هم از نام او یا عکس او استفاده نمی شود.
دوم که امیدوارم در این موضوع محتمل تر باشد آن است که احتمالا نوشتن نام کوچک زنان کارمند دردسرهایی را برای آنها به دنبال داشته است و مراجعین که عمدتا مرد هستند از این موضوع سوء استفاده نموده اند. و زنان خودشان ترجیح داده اند تنها نام خانوادگیشان ذکر شود. این دلیل شاید نسبت به مورد اول کمی خوشایند تر باشد اما به شدت احساس ناامنی در ادم ایجاد می کند.احساس اینکه یک زن که از لحاظ موقعیت شغلی با سایر همکاران مردش برابر است مجبور است چه نکات ریزی را مورد توجه و دقت قرار دهد تا راحتتر در آن محیط کار کند.

۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه

صدور حجاب!!!!

اولین باری که به کشور ترکیه سفر کردم یعنی حدود 11 سال پیش بیشترین نکته ای که توجهم را به خودش جلب کرده بود و در واقع می توانم بگویم محسورش شده بودم حجاب زنان ترک بود.حجابی که شامل روسری و پیراهن و دامن یا شلوار می شد و به ندرت چیزی شبیه به مانتوهای ایران را می دیدم.اما ویژگی اصلی این حجاب رنگ بود.روسری ها و پیراهنهایی از رنگهای آبی و صورتی و سبز روشن که هر بیننده ای رو به وجد می اورد و به نظرم واقعا به زیبایی های شهر اضافه کرده بود و باعث می شد شما شادی و زندگی را در خیابونهای شهر احساس کنید.در تمام سفرهای بعدی به ترکیه به جرات می توانم بگویم هرگز لباس مشکی به تن زنان ندیدم و اگر روسری مشکی هم استفاده میشد آنقدر زیبا با لباسهای دیگر ترکیب شده بود که به چشم نمی آمد.
این سفر اخیر به استانبول اما مرا متوجه ظهورحجاب دیگری در سطح جامعه کرد.حجابی که شامل روسری های بسیار بلند مشکی بود که در زیر گلو سنجاق خورده بودند و دستها را نیز کامل می پوشاندند و  دامنهای مشکی گشادی که به همراه آن روسری ها چیزی شبیه به حجاب دوره قاجار خودمان را به یاد می آورد و یا شبیه تر به چادرهایی که چند سالی است در ایران استفاده میشود و گمانم به چادر قجری معروف است با این تفاوت که در زیر آن دیگر روسری نمی پوشند و همون روسری قسمت بالایی کاملا صورت را می پوشاند.
نمیدانم همچین حجابی واقعا به تازگی روایج یافته یا من تا به حال برخورد نکرده بودم اما اگر هم بوده قطعا تعداد افرادی که از آن استفاده می کنند افزایش یافته است و تصورم این است که حضور روزافزون زنان عرب در ترکیه در این امر بی تاثیر نبوده باشد.علاوه بر اینکه زنان ایرانی که قبلا من در ترکیه دیده بودم نیز سعی میکردند با همان بلوز و دامن یا با یک مانتوی رنگی در شهر باشند اما در این سفر تعداد زنان ایرانی که همان چادر مشکی را می پوشیدند نیز بسیار قابل توجه تر بود و جالبتر اینکه عمده آنها زنان جوان بودند.
واقعا رواج حجاب مشکی در میان مسلمانان تاسف برانگیز است و کاش زنان خودشان به آسیهایی که از این پوشش به آنها وارد میشود آگاه تر بودند و سعی میکردند حجابهای روشنتر و رنگارنگتر را بیشتر استفاده میکردند.
پی نوشت : بسیار تلاش کردم خودم از این حجاب زنان عکس بگیرم اما متاسفانه نشد و عکس را به لطف یکی از دوستان از گوگل پیدا کردم.

۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

تنها و تسلیم...


وقتی تماس گرفت چند دقیقه ای طول کشید تا با نشانی هایی که می داد او را بشناسم .دو سال پیش برای مشاوره به دفتر آمده بود.دختری مذهبی،کارشناس ارشد و از خانواده ای سنتی که چند سالی از ازدواجش میگذشت و به دلیل مشکلات بسیاری که با همسرش داشت مراجعه کرده بود.اکنون که دوباره تماس میگرفت همانجایی بود که دو سال پیش بود.شوهرش مردی هوسران بود که در توهین و تحقیر و ضرب و جرح همسرش هم کوتاهی نمی کرد.دخترک آخرین باری که کتک خورده بود (و می گفت با همان تن کبود ساعت هشت صبح در محل کارم بودم) برای گرفتن نامه پزشکی قانونی شکایتی در دادسرا ثبت کرده بود و علت تماسش هم این بود که می گفت من فقط نامه پزشکی قانونی را میخواستم و دیگر نمیخواهم شکایتم را پیگیری کنم اما دیروز از کلانتری نامه آمده است و من نگرانم که مبادا همسرم چیزی از این موضوع بفهمد. به عبارت دیگر قصدش این بود که بداند برای بسته شدن پرونده چه باید بکند.راهنمایی های حقوقی که تمام شد به او پیشنهاد کردم حتما به یک روان درمانگر مراجعه کند.سر دردلش باز شد و حرفهایی زد که امروز مرا به شدت تحت تاثیر قرار داد تا آنجا که کلمه به کلمه حرفهایش از ذهنم بیرون نمی رود.دلیلش اما دلخراش بودن اتفاقاتی که برایش افتاده بود نبود زیرا که وضعیت زنان به مراتب بدتری را دیده ام.دلیل این حال خراب امروز من نگاه دخترک بود به خودش.


او شرایطش را پذیرفته بود.تسلیم شده بود.مدام تکرار می کرد که شما خانواده مرا نمی شناسید.به محض اینکه طلاق بگیرم مرا آتش می زنند.حتی خواهرم که جوان است نیز اگر من به خانه پدری برگردم من را می کشد.اصلا راه برگشتی وجود ندارد. قبلا گفته بود پدرش روحانی  و یک قاضی سرشناس است و در عین حال مهمترین عامل ترس دخترک است.می گوید حتی نمی تونم از او راهنمایی حقوقی بگیرم زیرا به عمد اشتباه پاسخ می دهد تا مرا از هر تصمیمی که به طلاق ختم بشود منصرف کند.
در پاسخ گفتم دختران زیادی را در شرایط مشابه تو و با خانواده های بسیار سنتی تر دیده ام که برای خواسته هایشان جنگیده اند و الان راضی هستند.پاسخهایش اما آتش می زد به روحم:
"پدرم به ما آموخته است زن باید تا لحظه مرگ بسازد و بسوزد. و من با همین تفکر زندگی کرده ام.آن چیزی که شما از آن حرف می زنید،آن رفتارها و جنگیدن ها مختص دخترانی است که لاقید هستند و اهل هیچ مذهب و مسلکی نیستند اما من که می خواهم در چارچوب زندگی کنم نمی توانم اینگونه باشم.و به قول پدرم وضعیت زنان مطلقه در ایران خیلی بد است و هشتاد درصد آنها بعد از طلاق پشیمان می شوند."
من که دیدم ادامه دادن بحث سبب می شود از رفتار حرفه ای ام فاصله بگیرم صحبتم را با توصیه مجدد و اکید به مراجعه به روان درمانگر پایان دادم و به او گفتم فراموش نکن هر کسی مستحق داشتن زندگی که از آن راضی باشد هست.
اما حسی که در صحبتهای دخترک بود هنوز از یادم نرفته: ترس از پدری که قرار بود حامی او باشد،ترس از اقوام و دوستانی که میگفت همین الان که می دانند من با همسرم مشکل دارم مرا به جمع خود راه نمی دهند و به مهمانی ها دعوت نمی کنند،ترس از خواهری که قرار بود همدم و پشتیانش باشد و از همه وحشتناک تر ترس از زیر پا گذاشتن اعتقادات مذهبی اش که قرار بود مایه آرامشش باشد همه و همه دخترک را به زانو درآورده بود. و این جمله آخرش " من هر روز کتک نمی خورم اما هر روز کتک می خورم.می فهمید؟" و من دقیقا درک می کردم دخترک از روحی و روانی زخمی حرف می زند که بسیار دردناک تر از رخمهای روی تنش بود.

۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

خانه داری، مدال افتخار؟

این روزها به لطف تلاشهای دوستان،صحبت از کار خانگی زنان افزایش یافته است.همین بهانه ای شده تا من هم در آستانه روز جهانی زن از این موضوع بنویسم.
اطرافمان پر است از زنهایی در سنین مختلف که به تنهایی به انجام کارهای خانه می پردازند.از مادربزرگها گرفته تا مادران و همسران جوانی که به تازگی ازدواج کرده اند.
از پشتوانه فرهنگی و تاریخی که کار درون خانه را به زنان و خارج از خانه را به مردان سپرده است که بگذریم، من معتقدم که زنان را اگر به دو گروه تقسیم کنیم هر کدام انگیزه دیگری هم برای پذیرفتن کار خانگی به عنوان وظیفه خود دارند:



گروه اول زنان خانه دار هستند.برای این زنان خانه قلمرو حکومتشان است.خانه جایی است که در آن فرمانروایی و حکمرانی می کنند.و برای اینکه خود را در این زمینه استثنایی نشان دهند همه تلاششان را می کنند که دیگری را به این محوطه راه ندهند، تا بتوانند قدرت نمایی کنند.این زنان از عنوان کدبانویی لذت می برند و از آنجا که هیچ محل دیگری برای بروز توانمندی هایشان وجود ندارد ترجیح میدهند تا خانه و امور خانه را خود به تنهایی اداره کنند تا افتخارش تنها نصیب خودشان باشد.

گروه دوم زنان شاغل هستند.این زنان که یا تمام وقت یا نیمه وقت کار می کنند نیازی به افتخار و برچسب کدبانوی خوب بودن ندارند؛اما عامل دیگری وجود دارد که در نهایت آنها نیز کارهای خانه را به عنوان وظیف می پذیرند.زنان شاغل باید بتوانند همسران خود را راضی نگه دارند تا در راه کار کردن بیرون از خانه شان اختلال و مانعی ایجاد نکنند.به عبارت خیلی ساده آنها کارهای سنگین خانه را به تنهایی به دوش میگیرند تا مبادا از امتیازات دیگری که دارند محروم شوند چرا که بر اساس قوانین و عرف مرد می تواند مانع اشتغال همسرش گردد.
.
.
مطمئنا بسیاری از خوانندگان این مطلب خود را در هیچ کدام از دو گروه طبقه بندی نمی کنند و برای مثال با خود می اندیشند که "من اگر از شوهرم بخوام که کمک کنه حتما اینکار رو می کنه ولی خب اون بیرون از خونه اینقدر خسته میشه که دیگه واقعا گناه داره" و یا " شوهر من اصلا بلد نیست کاری انجام بده و وقتی هم کمکی می کنه من باید دوباره اونکار رو تکرار کنم" و یا " همون بهتر که کمک نکنi چون بدتر همه جا بهم می ریزه" ویا " من اصلا عاشق کار خونه هستم و لذت می برم از انجام اونها" و  امثال این بهانه ها که همه بارها و بارها شنیده ایم، اما من می گویم دو دلیلی که در بالا ذکر کردم تاثیر زیادی در ناخوداگاه ما زنان دارد که شاید به راحتی قادر به دیدنش نباشیم،اما ندیدن و یا انکار ما سبب نمی شود که آنها نیز وجود نداشته باشند.

پی نوشت1: بارها به آنها که گفته اند شوهر ما هیچ کاری بلد نیست گفته ام باید مسئولیت را بر دوش آنها هم گذاشت تا کم کم راه و رسم کنار آمدن با آن را یاد بگیرند.

پی نوشت 2: این تصور که من که خانه دار هستم پس اگر کار خانه نکنم حوصله ام سر می رود و کار دیگری برای انجام دادن ندارم بسیار خطرناک است.همه ما زنها آرزوهای زیادی داریم که نباید از آنها دست بکشیم.هر چقدر زمان بیشتری به کار خانه اختصاص دهیم به همان نسبت از آرزووهایمان فاصله میگیریم.و هیچ کس مستحق این اتفاق نیست.پس مراقب آرزوهایمان باشیم.

پی نوشت 3: حال و روز زنهای 50 سال به بالای اطرافمان، از اثرات مخرب کار خانگی می گوید.مادرانمان که یا از کمر دردهای طولانی رنج می برند ،یا دستهایشان مدام بی حس می شود و نیاز به جراحی دارد و یا آنها که با دیسک گردن دست و پنجه نرم می کنند زمانی هیچ نیازی به کمک کارگر،یا همسر و یا فرزندانشان نداشته اند.آنها نیز با افتخار و شادمانی به خانه داری می پرداخته اند اما اکنون که سالهای استراحتشان فرا رسیده است بیماری های متعددی دارند که همه پزشکان آنها را از عوارض خانه داری طولانی مدت می دانند.

۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

فروشندگی در مترو..تلاش برای زندگی

هر کسی یکبار گذرش به متروی تهران افتاده باشد،بیشترین نکته ای که توجهش را جلب کرده حضورتعداد زیاد زنان فروشنده است که انواع اجناس را به فروش می رسانند.و البته حضورشان تنها در واگن های مخصوص زنان است و در واگنهای دیگر عمدتا کودکان فروشندگی میکنند و تعداشان هم زیاد نیست.
بارها خواسته ام این زنان را کناری بنشانم و پای صحبتهایشان بنشینم چرا که میدانم زندگی هرکدامشان قصه ای است کامل،اما  هر بار عجله  برای امور روزمره زندگی این فرصت را از من گرفته است.اما در همین رفت و آمدهای عادی و شنیدن گذرای حرفهای آنها موارد زیادی توجه مرا جلب کرده است.از نحوه تهیه اجناسی که میخواهند بفروشند و توصیه هایی که به یکدیگر میکنند " رژلب فلان مارک بیشتر فروش می کنه از اونا بگیر....این دفعه برو برچسبها رو از حسن بخر، آدم منصف تریه ......" تا درگیری هایی که با مامورین مراقبت مترو دارند و جیمز باند بازی هایی که باید برای فرار از انها یاد بگیرند، تا مبادا اجناسشان توقیف شود، و از صحبتهایی که در مورد اجاره خانه و دعوای با صاحبخانه می کنند گرفته تا قرار گذاشتن برای رفتن به ترکیه برای آوردن جنس....
سن این زنان بسیار متفاوت است از دخترکان 15-16 ساله گرفته تا زنان 50 ساله .هر کدام به اقتضای سن و ظاهر جنس خاصی را می فروشند.معمولا خوش لباس ترین ها آنهایی هستند که زیورآلاتی مثل گوشواره و دستبند می فروشند و نمونه های آنها را روی صورت و موها و دستهای خود به کار می برند تا توجه دیگران را جلب کنند.زنان میانسال اما بیشتر از الفاظ جالب و تکه کلامهای خاصی برای جلب توجه مشتریان استفاده می کنند و معمولا هم بسیار هنرمندانه در این زمینه موفق هستند
" اگر برا خودتون جوراب نمی خرین حداقل برا خواهرشوهرتون بخرین که یه کم دلش رو بدست بیارین"
برخورد مسافران مترو نیز خودش ماجرای دیگری است.آنها که به ندرت گذرشان به مترو می افتد با هیجان به این فروشندگان نگاه می کنند و از اجناس آنها استقبال بیشتری می کنند اما مسافران هر روزه مترو عمدتا از دست سروصدای آنها در عذابند و مدام زیر لبی غر می زنند،در مقابل عده ای هم هستند که فروشندگان را کامل می شناسند و برای خرید از آنها برنامه ریزی می کنند تا حدی که فلان مسیر را انتخاب می کنند تا بتوانند از فروشنده ای خاص شلواری را که میخواهند بخرند.
اجناسی هم که به فروش می رسد عمدتا نشانگر دقت این فروشندگان در شناختن سلیقه زنان عامی جامعه است.اجناسی مانند لوازم آرایش،خوراکی های کوچک برا کودکان،زیورآلات تقلبی،لباس زیر زنانه و وسایل کوچک مربوط به آشپزخانه


بررسی این موضوع که بیشتر این روزها دارد به یک پدیده اجتماعی تبدیل می شود نیاز به نگاهی علممی و دقیق دارد اما آنچه با اندک دقتی می توان متوجه شد این است که عمده این زنان تنها سرپرستان خانواده هستند که به دنبال لقمه نان حلالی از صبح تا شب در میان قطارهای مترو با ترس و دلهره در حال رفت و آمد هستند و در این میان نگاه تحقیر آمیز یا کلام خشونت بار مسافران را هم باید به جان پذیرا باشند.آنها تحت حمایت و پوشش هیچ نهاد اجتماعی قرار ندارند و شاید تنها چیزی که آنها را حمایت میکند یکپارچگی و اتحاد نسبی آنهاست.

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

سلاح آگاهی!

مرد جوانی برای گرفتن مشاوره در مورد قراردادی که دارد به دفتر آمده.دوست دخترش نیز همراه اوست.دختری بسیار محجوب و زیبا و کاملا محجبه و بسیار جوانتر از مرد.قبل از ورود به اتاق در فرصتی که داشته اند نگاهی به انواع بروشورهای روی میز انداخته اند و ظاهرا مرد به منشی دفتر گفته است که چرا در مورد مهریه بروشور دارید و اطلاعات می دهید....
جلسه مشاوره شروع شده و پس از حدود یک ساعت و در انتهای جلسه مرد بحث را به مهریه  کشاند و سوال میپرسد که الان می شود حکم جلب گرفت یا نه و امثالهم.اطلاعاتی به او میدهم و از حرفهایش  و حساسیت زیادش حدس می زنم که احتمالا قبلا ازدواج کرده و هنوز قسط مهریه پرداخت می کند.حدسم درست است.می گوید که قبلا ازدواج نموده وجدا شده اند و مهریه را تقسیط نموده اند و علیرغم پیشنهاد قاضی!!! و وکیلش حاضر به اذیت کردن زن نشده است و به راحتی او را طلاق داده است( که البته در صحبتهای بعدی مشخص شده خود مرد متقاضی طلاق بوده و زن تمایلی به این امر نداشته است)
نگاهی به دخترک همراهش که  چهره اش دیگر به شادابی اول جلسه نبود کردم و گفتم به دلیل همه این حرفهایی که زدم ا، ما به دختران پیشنهاد میکنیم شروط ضمن عقد را جدی بگیرند و نه مهریه.دختر لبخندی زد و گفت بله!بلافاصله مرد رو به من کرد و گفت من هر شرطی بخواهد را می پذیرم ولی حق طلاق نمی دهم.آمدیم پس فردای روزگار به شخص دیگری علاقه مند شد و خواست طلاق بگیرد....پرسیدم این امر برای شما اتفاق نمی افتد؟گفت چرا ولی اگر اینگونه شد ایشان حق دارد من را بکشد(با لحنی تمسخر آمیز و مثلا با شوخی)...
نهایتا جلسه یایان یافت و آنگونه که منشی می گفت در زمان خروج از دفتر دخترک قصد داشته از بروشورهای روی میز بردارد که مرد به او اجازه نداده است!!!!
پی نوشت1: بیشترین چیزی که مردان و زنان طرفدار مردسالاری را می ترساند آگاهی است.آگاهی زنان از حقوقشان. و جالب این است که افزایش این آگهی در جامعه می تواند کم هزینه ترین و راحتترین کاری باشد که طرفداران برابری انجام دهند و مهمتر اینکه توسط همه افراد معمولی یا متخصص هم می تواند انجام شود.ساده از آن نگذریم.
پی نوشت 2: رابطه دختر و پسر هنوز نه ازدواج بود و نه حتی نامزدی،اما دخترک به راحتی در همین دوران دوستی پذیرفته بود که حق انتخاب نداشته باشد و همه چیز از همینجا شروع خواهد شد!
پی نوشت 3: مشغله این روزها دارد فرصت نوشتن را از من می رباید و من چقدر فراری ام از این ننوشتن....