۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۶, چهارشنبه

تجربه غیرمقدس مادری من



چند روز قبل همکلاسی سالهای دور، در میان صحبتهایش اشاره کرد به اینکه زمانی که سایر همکلاسی ها از ماجرای جدایی من مطلع شده اند، یکی دونفر مصرانه بر این مطلب تاکید کرده اند که من کار اشتباهی کرده ام و کدام «مادری» است که نتواند به خاطر فرزندش بماند و تحمل نکند.

هفته گذشته دوستی که فرزندش هنوز یک ساله نشده ، پیغام داده بود که مشتاق دیدار و نیازمند گفتگو است. از آنجا که تهران نیست میخواست به شکلی برنامه بریزیم که حتما فرصت گپ و گفتگوی مفصل فراهم شود، پرسیدم جریان چیست، گفت خستگی های مادرانه و احساس اینکه اصلا مادر خوبی نیست. 

دوست دیگری که فرزندش دو ساله می شود، چند روز پیش می گفت همچنان عذاب وجدان شاغل بودن رهایش نمی کند و علیرغم اینکه اگر کار نکند خانواده از لحاظ مالی به شدت آسیب می بیند، احساس می کند«کار کردنش» کار اشتباهی است. 
یکی از آشنایان یکبار در صحبتهایی که با هم می کردیم معتقد بود مهم نیست که من طلاق گرفته ام، مهم نیست چندسال از بهترین سالهای عمرم صرف یک رابطه اشتباه شده بود، مهم این است که اولا، «ازدواج» کرده ام و ثانیا«بچه دار» شده ام. بعد از آن هرچه پیش آمده باشد، دیگر اهمیتی ندارد.

دوستی از تمایل زیادش به بچه داشتن می گفت و با تصور اینکه زمان مناسب برای بارداری را از دست می دهد، رابطه خوشایند و مطلوبی که داشته است (اما فعلا بچه داشتن مورد توافق طرف مقابل نبوده است) را به پایان رسانده تا بتواند با شخص دیگری ازدواج کند و مادر شود. 


دوست دیگری علیرغم اختلافات بسیاری که با همسرش دارد، تصمیم گرفته تا باردار شود زیرا معتقد است بهرحال که «نمی توان بچه نداشت»پس هرچه زودتر بچه دار شوند بهتر است.


چه رازی در این «مادر»شدن نهفته است که اولا اکثر زنان احساس می کنند تا وقتی مادر نشده اند، شخصیتشان کامل نیست و یا گویی «کاری» انجام نشده دارند و علاوه بر آن بعد از مادر شدن، همیشه عذاب وجدان «مادرخوب» نبودن را با خود به دوش می کشند؟
آیا واقعا «غریزه مادری» در درون همه ما زنان وجود دارد؟ آیا مادری همانقدر که صدها سال است در تمام کتابها و داستانها و فیلمها به ما نشان داده اند، زیبا، پرنور، درخشان و لذت بخش است؟ آیا همه زنان با مادر شدن یک تجربه استثنایی خواهند داشت که بدون داشتن فرزند هرگز تجربه اش نخواهند کرد؟

اگرچه من «غریزه مادری» را یک «غریزه» و در نتیجه از لحاظ زیست شناسی، طبیعی نمی دانم و بیشتر معتقدم آنچه را ما به عنوان «مادری» می شناسیم  یک «نقش» جنسیتی است که در طول تاریخ به زنان تحمیل شده است، اما در این نوشته نمی خواهم از این نظر دفاع کنم، کما اینکه مخالفان این نظریه هم بسیارند و منابع بسیاری برای خواند در زمینه «مادری» وجود دارد.*


آنچه می خواهم از آن بگویم، تجربه شخصی است، تجربه زیسته ای که شاید اگر زنان بیشتری از آن می گفتند، دردها و رنجهای ما بسیار کم می شد. 
نوشتن از این تجربه برای من راحت نیست، امکان اینکه روزی فرزند خودم اینجا را بخواند و احساس ناخوشایند و یا احساسی متفاوت از آنچه من می خواسته ام، به او منتقل شود، وجود دارد. امکان اینکه بسیاری از آشنایان من این نوشته را بخوانند و در ذهنشان و یا در کلامشان و در جمعهایشان مرا و افکار و اندیشه هایم را قضاوت کنند، وجود دارد و حتی ممکن است پسرکم با واسطه ای، همین الان از این نوشته مطلع شود و به او بگویند که «ببین، چه مادری داری»

اما معتقدم دردی که من و بسیاری افراد مشابه من کشیده اند، تنها با بازگو کردن و منتقل کردن تجربه هایمان و در طول زمان و نسل به نسل کم خواهد شد و بسیار مهم است که بدانیم در این تجربه ها «تنها نیستیم» 

=====
۲۴ ساله بودم که پس از گذشت ۵ سال از زندگی مشترک تصورم این بود که دیگر باید بچه دار شد، همان استرس مدامی که مبادا دیر شود و پزشک زنانی که هربار برای ویزیت می رفتم به من یاداوری می کرد که دیگر باید اقدام کنی و ۵ سال جلوگیری از بارداری می توان خطرات جبران ناپذیری به دنبال داشته باشد. همزمان رابطه زناشویی هم در وضعیت بود که احساس می کردم نیاز به حضور فرزندی است تا هیجان را به زندگی روتین و یکنواخت ما برگرداند. علیرغم اینکه خودم خواسته بودم که باردار شوم، به شدت ترسیده بودم و حداقل یک هفته مدام گریه می کردم. 

 سه ماه اول دوران بارداری بسیار سخت بود، حالت تهوع های مدام، سرگیجه و ضعف عمومی زندگی را کاملا مختل کرده بود اما بعد از آن شرایط جسمی ام به حالت طبیعی برگشت. در تمام آن ماهها تلاش می کردم بتوانم با جنینی که در شکم دارم حرف بزنم، تلاش سختی بود، در تمام فیلمها و کتابها مادرهایی را دیده بودم که برای جنینشان شعر می خواندند، دردل میکردند، داستان می گفتند و حتی معتقد بودند که او هم با آنها حرف می زند و واکنش دارد. هرچه امتحان می کردم نمیشد، یعنی برایم قابل درک نبود که جنینی که در شکم من است حرفهایم را بشنود و واکنش داشته باشد، در نهایت خودم را راضی کردم به اینکه موسیقی سنتی، یا کودکانه  و صوت قرآن مدام در خانه پخش شود تا آن آرامشی که می گویند باید در دوران بارداری برای جنین فراهم کرد را برایش مهیا کنم. 

روزی که به دنیا آمد، پس از آنکه اثر داروهای بیهوشی کمی برطرف شد و پسرک را در آغوشم گذاشتند، مدام منتظر یک معجزه بودم، معجزه ای که مثل یک نور بر من بتابد و من را عاشق این نوزاد کند، اما هرچه صبر کردم خبری نبود، جز درد عمل جراحی و من با بی حوصلگی خواستم تا بچه را ببرند. باورم نمیشد که چرا من عاشق او نشده ام و چرا هیچ چیزی درون من تغییر نکرده است. 

 دردهای زایمان سریع تسکین یافت، و من بعد از ده روز به خانه خودم برگشتم و با فرزندم تنها شدم، امتحانات دانشگاه (ترم آخر ارشد) نزدیک بود، اما نگرانی من از آن باب نبود. تنها نگرانی  من بدنم  بود که به قدر کافی شیر تولید نمی کرد و پسرکی که مدام گرسنه بود، پزشک اطفال در همان هفته اول دستور استفاده از شیر خشک داد، اما امان از عذاب وجدان...روزها و شبهای زیادی از عذاب وجدان اینکه نمی توانم به قدر کافی به فرزندم شیر بدهم گریه کردم و هربار سعی می کردم پسرک را بیشتر گرسنه نگه دارم تا تلاش بیشتری برای خوردن شیر بکند و هربار که او به گریه می افتاد من هم گریه می کردم . عذاب وجدان مادر خوب نبودن،از همانجا داشت شروع می شد، تمام توصیه هایی که میگفتند باعث افزایش شیر می شود را استفاده کردم و هیچ نتیجه ای نمی داد و تنها من بودم که مدام و مدام سرخورده تر می شدم. در این فاصله خیلی ها هم می گفتند اگر زایمان طبیعی را انتخاب کرده بودم الان وضعیت بهتری داشتم، و خود این موضوع هم به عذاب وجدان های من دامن می زد. 

خوابیدن به موقع هم مشکل بعدی بود، به من یاد داده بودند نوزادی در آن سن حتما باید در طول روز بخوابد و روزهای زیادی من نزدیک به دوساعت پسرک را در آغوش می گرفتم و راههای مختلف را برای خواباندش امتحان می کردم و در نهایت بعد از یک خواب نیم ساعته دوباره بیدار می شد و دوباره همان چرخه تکرار می شد. نتیجه اش می شد من که یک مادر خشمگین و عصبانی و خسته بودم که گاهی به خودم می آمدم و می دیدم کودک نوزادی را که هیچ نمی فهمد، دعوا می کنم، و باز این خودم بودم که خودم را محکوم می کردم که مادر بدی هستم.

تا قبل از دوماهگی هیچ خبری از آنچه «غریزه مادری» می خواندن در من وجود نداشت. سراپا خستگی، خشم بغض و گریه بودم و دلم می خواست زمان به عقب برگردد. 

اولین بار که احساس کردم فرزندم را دوست دارم، بعد از دوماهگی بود و آن هم وقتی که برای اولین بار به صدایم واکنش نشان داد و لبخند زد. احساس کردم موجودی که در برابر من است قدرت برقراری ارتباط دارد و در واقع دارد به یک انسان تبدیل می شود. اما باور کنید در همان زمان هم هیچ خبری از معجزه عشق و محبت مادری نبود. 
من به فرزندم کم کم علاقه مند شدم، درست مثل علاقه ای که انسان به یک همنشین دائمی پیدا می کند. هربار مرحله ای از رشدش را طی می کرد، نهال علاقه و محبت من به او هم بزرگ تر می شد. هیچ چیز اما قطعا طبیعی و غریزی نبود. 

۲۲ ماهه که شد تصمیم گرفتم او را به مهدکودک بفرستم تا بتوانم پایان نامه ام را با تاخیر بسیار تمام کنم و کم کم شروع به کار کردن کنم.  علاوه بر اینها کاملا معتقد بودم فرزندم باید در محیطی شاد و در تعامل با کودکان دیگر بزرگ شود ، آنچه که در محیط اطراف ما وجود نداشت. این مرحله رنگ جدیدی به تمام عذاب وجدان های مادرانه من بخشید. بیشترین جمله ای که می شنیدم این بود «تمام روانشناس ها معتقدند بچه تا سه سالگی باید خونه باشه» پاسخم این بود که اولا تجربه کشورهای پیشرفته نشان می دهد که از سنین خیلی پایینتر هم می توان و حتی به اعتقاد خیلی ها، باید، بچه را به مهدکودک فرستاد و ثانیا من دیگر نمی توانم بیش از این خانه باشم و تنها کارم، بچه داری باشد و این موضوع دارد مرا از درون از بین می برد. 
هربار کودکم مریض شد، از سوی پدرش، مادر خودم، دوستانم و بسیاری از نزدیکان، مستقیم و غیرمستقیم متهم شدم به اینکه اگر بچه مهد نمی رفت این اتفاق نمی افتاد. 
هربار مریض شد، خودم را ده بار محاکمه کردم که چرا مادر خوبی نیستم. یکی از اولین پست های این وبلاگ متعلق به ۴ سالگی فرزندم است و نشان از همین عذاب وجدان دائمی دارد: آیا من مادر خوبی هستم یا مادر بدی؟ 

فرزندم ۱۰ ساله بود که دلایل محکمتری برای عذاب وجدان پیدا شد. برگشتن از اروپا در میانه راه مهاجرت و تصمیم به جدایی از همسر، آن هم در شرایطی که می دانستم حضانت فرزندم با من نخواهد بود. 
هر کدامشان برای اینکه من خود را مادر بدی بدانم کافی بودند. بسیاری از مادران همه زندگیشان را فدای این می کنند که فرزندانشان بتوانند در کشوری پیشرفته زندگی کنند، و بسیاری از زنان به خاطر اینکه حضانت فرزندشان را از دست ندهند حاضر نیستند طلاق بگیرند. 
من هیچکدام این کارها را نکردم. به تعبیر گفته یا نگفته ی اکثر آنهایی که در جریان بودند «خودخواهانه» و برای خودم، شخص خودم تصمیم گرفتم و همچنان هرروز بار عذاب وجدانش را تحمل می کنم. 

این روزها که دوازده سال از شروع تجربه مادری من می گذرد، علیرغم طی کردن جلسات مشاوره و تراپی متعدد، علیرغم خودآگاهی نسبتا خوبی که به آن رسیده ام، علیرغم مطالعه و آگاهی نسبت به آنچه «غریزه» مادری می خوانند، علیرغم تمام اطمینانی که به تصمیم های این چندسال اخیر داشته ام، علیرغم همه تلاشهایی که می کنم تا مادر معقول برای فرزند ۱۲ ساله ام باشم که تلاش می کند با او حرف بزند و احساساتش را بشناسد و از دنیای او دور نشود، علیرغم اینکه پسرکم بخشی از وجودم شده است که زندگی ام را بدون او دیگر نمی توانم تصور کنم...علیرغم همه اینها، من هرگز نتوانستم باور کنم «مادر خوبی هستم» 

تمام آنچه برای یک مادر «غریزی» و «طبیعی» بود برای من اتفاق نیافتاده است، من نه آنقدر فداکار بودم که از خواسته های خودم بگذرم و نه آنقدر مهربان که فرزندم را دعوا نکنم یا گاه و بیگاه و بیخود داد نزنم. مادری برای من یک معجزه نبود. بارها و بارها فکر کردم که شاید اگر فقط کمی از آن ۲۴ سالگی گذشته بود، هرگز به بچه دار شدن فکر نمی کردم. روزهای سخت زندگی، همیشه فکر می کنم که اگر مادر نبودم قطعا شرایط بهتر و راحتتر می گذشت. مادری هیچ تقدسی به روح من نداد. سعی کردم برای فرزندم آن مادر چادر-سفید پوش سجاده نشین سریالهای ایرانی که با هر مشکلی فرزندشان به سراغش می رود تا یا دست از نفرین بردارد یا دست به دعا بگیرد،نباشم بلکه سعی کردم مادر بودن را از هرچه تقدس است خالی کنم تا هم زندگی برای خودم راحتتر باشد، هم برای فرزندم دوست و همراه بهتری باشم، دوستی که می توان با او دردل کرد، حرف زد، خندید و مسخره بازی دراورد و از هیچ چیز خجالت نکشید. دوستی که حتی می توان با او دعوا کرد و از او توقع داشت. هر بار که ناخواسته مادری شدم که فرزندش نقطه ضعفش بود و پدرش از این نقطه ضعف برای آزار من استفاده کرد، به خوبی می دیدم که فرزندم هم این را نمی خواهد، او می خواهد من هم قوی باشم، گرچه بعضی وقتها که دلتنگ می شود، می گوید من باید در خارج از ایران می ماندم، اما هربار خودش بعد از مدتی به شکلی دیگر می گوید که نباید اینطور می بود.

رفتارم با کودکم، مادر بودنم و به طور کلی ایفای نقش مادری ام  همیشه به شکلی بوده که هرگز، حتی لحظه ای توقع ندارم در آینده عصای دست من باشد، می خواهم و اصرار دارم که به دنبال آرزوهایش برود و هرگز عذاب وجدان داشتن مادری که نیاز به مراقبت دارد را احساس نکند. هرگز حتی لحظه ای به این فکر نکرده ام که فرزندم وظیفه اش امتداد نسل من یا حتی جبران کارهای من در بزرگسالی است. 


تمام این مطلب طولانی برای این بود که به همه آن دوستانی که بچه داشتن را یک ناگزیر می دانند بگویم شما بدون فرزند هم یک انسان کامل می توانید باشید. آینده شما را نه فرزندان شما می توانند بسازند و نه می توانند از شما مراقبت کنند. اگر می خواهید فرزندی داشته باشید، «آگاهانه» تصمیم بگیرید. خوب فکر کنید که آیا این تصمیم برای بستن دهن تمام آنهایی نیست که شما را زنی ناقص می دانند، آیا برای ترس شما از تنهایی در آینده دور نیست، آیا برای بهبود رابطه زناشوییتان تصمیم به این کار نگرفته اید، آیا شما، خود شما، واقعا می خواهید فرزند داشته باشید؟ 

و به همه آنها که مادر شده اند بگویم، مادری متر و مقیاس ندارد تا بخواهیم خود را با آن بسنجیم، همین که تلاش می کنیم در حد توان فرزندی شاد و آرام داشته باشیم قطعا کفایت می کند، مادر خوب مادر تمام وقت نیست، گاهی یک مادر تمام وقت آنقدر خسته می شود که هیچ لذتی از وجود فرزندش نمی برد، گاهی یک مادر تمام وقت آنقدر افسوس آنچه از دست داده است را می خورد که ناخوداگاه فرزندش را تنها مقصر می بیند.
و از همه مهمتر باور کنیم:
همه زنها ذاتا مادر نیستند، 
فقط مادر تمام وقت مادر خوب نیست، 
مادری، فداکاری و از خودگذشتگی محض نیست، 
و مادری نقشی است در میان تمام نقشهای دیگری که ما به عنوان یک زن می توانیم انتخاب کنیم و وقتی انتخاب کردیم می توانیم آن را به شکلهای مختلف انجام دهیم. هرکسی به شیوه خاص خود، و نه همه مثل هم.
=======================

* جنس دوم از سیمون دوبوار - کشمکش، زنانگی و مادری از بدانتر- و برای نظر مخالف غرایز مادری از بلافر هاردی - غریزه مادری از دمارنف