۱۳۹۷ مرداد ۱۷, چهارشنبه

شریک و شراکت



۲۷ ساله است، هشت سال است ازدواج کرده و فرزند ۴ ساله ای دارد. آمده تا بپرسد حقوق قانونی اش در ازدواج چیست. چرا به این فکر افتاده؟ چون وقتی خیانت همسرش را فهمیده و جنجال به پا شده، همسرش به او گفته:« اشتباه نکرده ام و حالا که اینطور شد، باید سهمش از خانه مشترک را به من منتقل کنی، مهریه ات را هم ببخشی، تا فکرهایم را بکنم و ببینم حاضرم با تو زندگی کنم یا نه!»

اما اگر فکر میکنید زن آمده بود تا راههای طلاق را بپرسد در اشتباهید، آمده بود بپرسد آیا مجبور است خانه را به نام شوهر بکند یا نه؟ میگفت «آخه میدونید، واقعا هم مال من نیست که، وقتی خریدیم اون سه دانگ را به نام من کرد» 
میپرسم خانه را چه زمانی خریده اند، و مشخص می شود همین دو سال پیش بوده است. 
یعنی حداقل شش سال پس از زندگی مشترک. 
زمان ازدواج هر دو تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده و در شرکتی همکار شده بودند. زن مقطع فوق دیپلم و مرد لیسانس. میگویم مگر همه این سالها شاغل نبوده ای؟ میگوید چرا ولی خب درآمد او بیشتر بوده است. 
چند جمله بعدتر مشخص می شود که زن برای ادامه تحصیل در مقطع بالاتر در دانشگاه قبول شده و همسرش اجازه نداده که برود. 
میپرسم امورات فرزند مشکترک را چه کسی رسیدگی میکند؟ خانه داری با کیست؟ پاسخ مشخص و واضح است، با زن. 
او اولین زنی نیست که خودش را در اموالی که بعد از ازدواج به دست می آید شریک نمی داند، زنان زیادی خود را به هیچ عنوان شریک دست آوردهای مالی نمی دانند، یا خانه دار هستند که هرگز به ذهنشان هم نمی رسد کاری که در خانه انجام می دهند ارزش اقتصادی دارد، یا شاغل هستند ولی چون درآمد کمتری نسبت به شوهر دارند ، خود را شریک اموال نمی دانند. 


تلاش می کنم برایش توضیح بدهم: می دانی اگر تو نباشی تا ظرفها را بشوری، خانه را تمییز کنی، به کارهای فرزندت رسیدگی کنی، لباسها را بشوری، گردگیری کنی و هزاران کار دیگر، همسرت یا باید خودش این کارها را انجام دهد که در نتیجه نمی تواند وقت و انرژی کافی برای شغلش در بیرون خانه داشته باشد و در این حد پیشرفت کند، یا مجبور می شود از نیروهای خدماتی دیگری کمک بگیرد که در آن صورت باید مبلغ زیادی را ماهیانه بپردازد، فراموش نکن که آن نیروی خدماتی فقط تا ساعت ۵ عصر کار می کند و اخرهفته ها هم تعطیل است. 
تلاش می کنم برایش تصویر کنم که چرا وقتی او و همسری ش با هم کارشان را در شرکت شروع کرده اند، این همسرش بوده که مدام پله های ترقی را طی کرده و کار به آنجا رسیده که سه برابر او حقوق می گیرد، به او توضیح می دهم که حمایت معنوی از شریک زندگی، نقش عمده ای در پیشرفت شغلی آن شریک دارد. وقتی همسری خیالش از بابت همه امور خانه راحت باشد و هیچ نگرانی از بابت فرزندش نداشته باشد، می تواند در کار و شغلش پیشرفت کند، حال چطور می توانیم همسرش را در آن پیشرفتهای اقتصادی شریک ندانیم. 

توضیحاتم خارج از حیطه مباحث حقوقی بود، اما ضروری بود، زن با دقت گوش می داد، گاهی بغض می کرد و گاهی لبخند می زد، در نهایت موقع رفتن گفت: «فقط کافیه عذرخواهی کنه و بگه ببخشید، من میبیخشم»

کارت مشاور روانشناس را به او دادم و توصیه کردم حتما و حتما مراجعه کند، تا بهتر بتواند وضعیت خودش را در زندگی مشترک ارزیابی کند. 
بعد از رفتنش مدام به این فکر میکردم، چطور بسیاری زنان، می توانند تحقیر «نخواستن از سوی همسرشان» را تاب بیاورند و حتی متوجه این نخواستن نشوند. موقعیتی تحقیر آمیزتر از اینکه همسری به صراحت برای ماندن و زندگی کردن باج بگیرد، می شود تصور کرد؟

دلتنگی


«دلت برای پسرکت تنگ میشه طول هفته؟» خیلی بی مقدمه پرسید، صحبتهای قبل از آن هیچ ارتباطی نداشت، داشتیم با شوخی و مسخره بازی در مورد اتفاقات آن روز حرف میزدیم. شوکه شدم،با لبخند پاسخ دادم: «چی شد یهو؟این چه سوالی بود؟» و جواب داد: «احتمالا دلت زیاد تنگ میشه، اذیت میشی و گناهی..» قلبم فشرده شده بود، و نفسم حبس، گویی یک غول سیاه بزرگ ترسناک را با هزار دوز و کلک خوابانده باشی و یواشکی آمده باشی بیرون و در را قفل کرده باشی، و تمام تلاشت را کرده باشی که یادت برود آن بیرون است، و یکهو، با افتادن ظرفی، لیوانی یا حتی چکیدن قطره آبی بر زمین، غول زندانی بیدار شده است و دارد بر در می کوبد تا بیرون بیاید.
«نه، اونقدرها سخت نیست دیگه، عادت کردم» و باز لبخند زدم. 
دروغ میگفتم، همان لحظه که این جمله را میگفتم، تلاش می کردم اشک هایم نریزد، دروغ می گفتم، پاسخ درست این بود که سخت است، خیلی سخت. غم تلخی است که هر روز و هر روز و هر روز در حال جنگیدن با آنم تا مبادا بر من غلبه کند،غم سنگینی که می تواند هر روز مرا به قعر سیاهی بکشاند، لبریز از خشمم کند و سیاه از تنفر. اما نباید اجازه دهم موفق شود.دروغ بزرگی است که بگویم عادت کرده ام، اگرچه آدم به غم هم عادت می کند، غم مستمر که باشد، قاعدتا سریعتر به آن عادت می کنی، اما من عادت نکرده ام، دو سال و نیم گذشته و من به نبودن پسرکم عادت نکرده ام، تنها یاد گرفته ام دلخوش باشم به شادی و آرامشش و تلاش کنم برای اینکه یک روز و نیمی که کنار همیم ، جبران نبودن هایم باشد. همین. فقط تلاش می کنم غول سیاه و ترسناک را پشت در نگه دارم و خسته نشوم.

پی نوشت: کاش در پاسخ راستش را می گفتم: «سخته، خیلی سخته، اما بودن تو کمک میکنه که از پسش بربیام»