۱۳۹۳ تیر ۶, جمعه

افیون آیا؟ مسکن؟ حقیقت؟ دروغ؟

وجودت که از کودکی با دین آمیخته باشد، ، زندگی سخت است! دینی که اول و اخرش، آغاز و پایانش ممنوعیت تمام لذتهای دنیوی باشد ، می شود زنجیر! حالا بیا و همه زنجیرها را متصل کن به خواست پروردگار، به عدم توانایی عقلت! به بی شعوریت در واقع! فایده دارد؟ گاهی آری دارد! همه وجود باید بشود  غرق در اراده نیرویی قوی تر ! ندانسته ها و نفهمیدنهایت را می گذاری  به دوش او! اوی که عاقل است، قادر است و همه چیز را می داند؟ همانها که تو نمی دانی! باید حالت بهتر شود،اما از جایی به بعد می بینی حتی وقتی بار روی دوش دیگری است باز هم این تو هستی که اسیب می بینی! مشکل آن بار است نه مسئولیت نگهداریش! مشکل آن است که اصلا نباید بار باشد که حالا دنبال کسی باشی برای حملش!
چرا همه لذات زندگی برایت با عذاب وجدان همراه باشند؟ چرا آب خوش را نمی گذاری راحت از گلویت پایین برود؟ 
اموخته هایت ! امان از این اموخته هایی که هرچقدر هم بنیانشان را می زنی باز ریشه هایشان باقی مانده اند در عمق وجودت! !!!
پی نوشت یک: می پرسد چرا مثل خیلی از مسلمانهای کشورهای دیگر هیجان آمدن رمضان را نداریم؟ می گویم شاید چون از دل آنها خبر نداریl؟ شاید چون آنها جراتش را نیافته اند؟ شاید چون ما از عقل خداداnی بیشتر استفاده می کنیم! اما همه اینها به کنار! خدا هیچ عزیزی را بلاتکلیف ننماید ! درد بی درمانیست جانا! 
پی نوشت دو: یک جایی در نهایت این جوب عرضش خیلی زیاد می شود جانا! مراقبت کن! 

۱۳۹۳ خرداد ۳۰, جمعه

سالها می گذرد...

روزهایی هست که از آغازش می دانی روز خوبی نیست! هرچه قدر هم تقویم زندگیت عوض شده باشد! هرچه قدر هم دور ! هر چه قدر هم که کار و درس بر سرت ریخته باشد که نتوانی در اینترنت چرخی بزنی و از اوضاع و احوال خبری بگیری، ! مهم نیست! آنروز حالت خوش نیست!بیستم جون است! دو روز دیگر تحویل کار داری !؟ مهم نیست !دلت آرام ندارد! اپلیکیشن تبدیل تقویم را که باز می کنی می فهمی!!سی خرداد است ! آخ! ! آخ از آنهمه درد ! از چشمهایش! از ضجه هایمان! از قلبهایمان که می پرسیدیم چرا نایستاد وقت خواندن خبر؟ وقت تماشای فیلم! امان از چشمهایش!!...پنج سال یک عمر است ولی گذشته! چرا گذشت ؟ چطور گذشت؟ چرا فراموش می کنیم!؟ 
حالت خرابتر می شود! می روی سراغ درسها! که سرت گرم شود ، که یادت برود! ....نمی شود چرا؟؟ 
به خودت پیشنهاد موسیقی می دهی! هایده که شروع می کند به خواندن ، ده دقیقه نگذشته می بینی دارد می خواند: 
سرزمین من خداحافظ....
.

دیگر اشکها امان نمی دهند ! 
.
امان از چشمهایش.
.

اما نه باید فراموش کنی 
چشم دوخته ای به لپتاپ و سعی می کنی ذهنت را متمرکز کنی...ظهرگذشته است و برای استراحت سری به فیس بوکت می زنی تا خبری بگیری از دوستانت و دلت شاد بشود شاید! اما اولین خبر تلخ است انقدر تلخ و دلهره اور که میگویی وای ؟ بچه ها چه ؟ حالشان خوب است؟ به پیج دوستانت سر می زنی تا خیالت راحت بشود انها که برای تشویق کشورشان وقت و انرژی گذاشته اند ، حالشان خوب است و امشب را کنار خانواده هایشان هستند! 
لعنت به این حال امروز!
.
لعنت به این روزها
به این اخبار 
به ادمها 

 ...لپتاپ را می بندی و چشمهایت را هم !اما ! 
امان از چشمهایش و آن آخرین نگاه!!!!